سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     پنجشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۵  

تبلیغ ایرانی

یادش به خیر. با بابا رفته بودم قبرس و تو بازار سنتیشون دنبال سوغاتی می گشتیم. یه شیرینی سنتی داشتن، تقریبا شبیه راحت الحقوم ما که یه خونواده یه قرنی بود از اینا درست می کردن. جعبه شیرینی هم حال و هوای سنتی خودشو داشت، جعبه مقوایی شش ضلعی که روش اسم و رسم خونواده و تاریخ و این حرفها نوشته بود و البته یه نقاشی بلند بالا از ونوس یا همون آفرودیت الهه عشق و زیبایی. این ونوس خانوم تماما برهنه روی یه صدف ایستاده بود و با لوندی خاصی موهاشو افشون کرده بود و از اونا به جای برگ انجیر کذایی استفاده کرده بود. خلاصه هرکی جعبه ها رو می دید آب از لب و لوچه اش سرازیر می شد که توی جعبه چه خبره! بابا سر تکون می داد و می گفت اینا رو ببین اون وقت ما رو باش. رو جعبه های گز و سوهان و باقلوامون عکس چندتا حاج آقا با ریش و پشم اساسی زدیم یه وقت اشتهای کسی تحریک نشه!
به قول معروف حالا حکایت ماست. به پوسترهای تبلیغاتی سرزمین نارگیل عادت کرده بودم. هرجا می رفتی عکس چند تا زن و مرد خوش تیپ هلو از در و دیوار آویزون بود با شکلات و موبایل و اینجور چیزها دستشون. وقتی اومدم ایران اولین چیزی که دیدم عکسهای برادر نصرالله بود آویزون از در و دیوار با اون ریش زیبا و اسلحه توی دست.
چه می دونم اینم یه جورشه لابد.

posted @ ۱۱:۵۹ قبل‌ازظهر  


   یکشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۵  

یادته اون شبهای گریه ناودون یادته
شب تو کوچه با تن خیس زیر بارون یادته
چه با دلهره سرقرارمون می اومدی
ولی با اون همه ترس، بوسه پنهون یادته
وا می شد پنجره هامون رو به هم وقت سحر
خنکای نسیم صبح خروسخون یادته
چقده آتیش سوزوندی با نگات توی دلم
مث چشمات بازیگوش بودی و شیطون یادته
همیشه به من می گفتی یعنی می شه که یه روز
بگیره زندگی ما سر و سامون یادته
بعضی وقتها قهر می کردی واسه بدقولی من
می شدی زود مث بچه ها پشیمون یادته
آبتنی مون توی حوض سنگی فواره دار
وسط گرمای ظهرهای تابستون یادته

حالا من مبتلا اینجا، تو مبتلا آنجا...
این نوستالوژی عشق و عاشقی هم حکایتیه در نوع خودش. اینهمه از این شهر درندشت خاطره دارم، دیگه خرکی احساساتی نمی شم اما همه اش خوشآینده واسم. شاید یکی از مضرات غربت همین بی خاطرگی باشه، داریوش می گه برام از خاطره سنگری بساز بید بی ریشه رو شن باد می بره و این حرفها وا. می دونم یه راست می پرین که مرده شور خاطره رو ببرن اینجا جای زندگی نیست، قبول دارم که اینجا خیلی افتضاحه، حرفم اینه که آدم تو غربت یه چیزهاییو از دست می ده که تو ایران اصلا حالیش نیست اینا رو داره. حالا بحث این که چقدر این چیزها ارزش دارن دیگه به خود آدم برمی گرده.
نامه ها و دفترخاطراتهای قدیمی رو خوندم، همون آه و ناله های وای اگه تو بری چی می شه و وای تو نباشی می میرم. ای بابا فعلا که نیستم و نمردی، نیستی و نمردم. این فیلمها چی بود درآوردیم ما؟! جوونی خودمم درک نمی کنم وای به جوونهای امروز. تو مملکت نارگیل، تو روزهای سیاه و ساعتهای الکل گرفته پشت پنجره سعی می کردم از خاطراتم یه حسینا بیارم بیرون - اگه سال بلوا رو نخوندی، بهتره بگم یه جورایی یه مرد اثیری، اگه بوف کور رو هم نخوندی دیگه بمون تو خماری - و یه سد دفاعی تو ذهنم بسازم. اینجا این حس کمتره چون تموم فضا به سپر ذهنیت کمک می کنه. گیرم اینجا خیلی کمتر از اونجا وقت می کنم تنها باشم.
منم با این مخ معیوبم می شینم چه آسمون ریسمونایی به هم می بافم ها. بی خیال، زندگی همیناست دیگه.

posted @ ۵:۰۳ بعدازظهر  


   دوشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۵  

آخییییششششش. بازم اینجام. به رغم تموم گندیش بازم خوبه. بازم دوسش دارم.
این ایران ایر ما رو این دفه اساسی قبض روح کرد. خدا رحم کنه به برگشتن. ترافیک زیاد ولی کشنده نیست. کارها هم با سرعت حلزون چلاق پیش می ره اما بالاخره پیش می ره. کارمند امور خارجه و ثبت احوال خوش اخلاق و باحوصله و پیگیر ندیده بودم، که خدا رو شکر این دفه دیدم. دست راستشون زیر سر باقی کارمندهای ایرانی ان شاءالله. دانشگاه هم رفتم تصمیم گرفتم با اولین پولی که دستم رسید صد مستحقو غذا بدم به شکرانه این که درسم تموم شده. اون موقع که من بودم گند بود، غیرقابل تحمل بود ولی آخه نه دیگه این طوری. از در و دیوارهای اون ساختمونهای قدیمی خوشگل، بوی نفرت و تظاهر و گلاب و قبر و باروت می اومد. قبلاها می شد دماغتو بگیری ولی این بار دیگه راس راسی خفه شدم. راههای منتهی به مسجد، بین دانشکده فنی و علوم رو ویژه خواهران و برادران کرده بودن و تو استخر اون وسط اردک انداخته بودن! راه به راه هم برادران پشمالو استریپ تیز کرده با دمپایی که یعنی منتظر اذانیم. عکس سید حسن نصرالله رو با یه مشت جمله عربی زیرش کنار در پنجاه تومنی دانشگاه دیدم، خب نباید بپرسم عکس این بابا اینجا چی کار می کنه یا اگه واسه ما نوشتین چرا عربی نوشتین، اما زیر عکسه با افتخار امضا کرده بودن انجمن نمی دونم چی چی دانشگاه امیرکبیر... اینم به اون مربوطه؟!
راستی محض سرگرمی میل بافتنی خریدم. مسخره است تو سرزمین نارگیل کاموا هست ولی میل بافتنی نیست. اگه می پرسین تو اون گرمای سگ کش کاموا چی کار می کنه باید بگم همه جا کولرگازی رو می ذارن رو آخرین درجه بعد کاپشن می پوشن. اگه می گین این طوری که خیلی مسخره است، منم می گم بعله به همون مسخرگی که تو فروشگاهشون کاموا می فروشن ولی میل یا قلاب نمی فروشن!
مترو هم اومدم سوار شم دیدم تا پای پله ها آدم ایستاده واسه بلیت (جون مادرتون بلیط ننویسین) تهویه هم که سرش گرده. منم خیلی شیک برگشتم یه ماشین کولردار کرایه کردم تا توپخونه. هرچی یارو گفت با مترو برو گفتم من آسم دارم برم اون تو حالم بد می شه. نمی دونم اون موقع که پای ثابت مترو بودم، اینقدر وضع بد نبود یا من حالیم نبود یا الآن جوگیر شدم خودمو لوس می کنم؟ ...بابا این مترو توهینه به خدا، اینجوری گوسفند هم بار نمی زنن. چه می دونم بلکه من دارم تریپ برمی دارم که مثلا ملت منم از خارج اومدم!
خلاصه دلم از فلاکتی که دچارشیم گرفته، از بدبختی و بلایی که هردم نازل می شه و ما هم قبولش می کنیم و آش کشک خاله است. اینم از سفرنامه من. بازم ور می زنم حالا، فعلا حسش نیست.

posted @ ۳:۳۱ بعدازظهر  


   جمعه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۵  

دارم می یام ایران دوباره. ایران ایر رو آباد کردم من. هی برو هی بیا. باز خوبه که فهمیدم تمام نظراتم در این زمینه، تعصب محض بوده و کیفیت خدمات ایران ایر واقعا مزخرفه. اما خب چی کار کنن بیچاره ها.
من اگه ساکن کرج بودم باز اینقدر نمی اومدم تهران که حالا دارم می یام. اما بازم خدا رو شکر.

posted @ ۸:۵۰ قبل‌ازظهر  


   پنجشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۵  

کارنامه

"معاون اجرايي رئيس‌جمهور با بيان اينكه همه وعده‌هاي دولت محقق شده است گفت: «دولت احمدي‌نژاد نمره 20 مي‌گيرد.»...دولت كاملاً به آنچه وعده كرده بود عمل كرده است. وي مهمترين دستاورد دولت نهم را جلب اعتماد مردم و نزديكي دولت و ملت توصيف كرد."

منبع

مردم ایران به دولت احمدی نژاد: نمره بیست کلاسو نمی خوام/ بهترین هوش و حواسو نمی خوام...
مردم تهران و اصفهان و بقیه شهرهای بزرگ به دولت: من تو رو می خوام تو رو می خوام اونا رو نمی خوام/ نفسم تویی تو می دونی هوا رو نمی خوام
از بسیج به حماس و حزب الله: با تو وعده بهشتو نمی خوام/ تو که نیستی سرنوشتو نمی خوام/ یکی پرسید اگه آخرش نشه/ حتی این خیال زشتو نمی خوام
از حزب الله به دولت ایران: با تو هیچ چیزی از عالم نمی خوام/ تو فرشته ای من آدم نمی خوام/ می دونم خیلی زیادی واسه من/ همیشه عادتمه کم نمی خوام
از دولت ایران به کانون مدافعان حقوق بشر: چشمای یک کمی شیطون نمی خوام/ موهای خیلی پریشون نمی خوام/ عشق مخفی عشق پنهون نمی خوام/ آره تنهام ولی مهمون نمی خوام
از دولت ایران به انرژی هسته ای: از خدا یه عشق تازه نمی خوام/ اون که می گه اهل سازه نمی خوام/ من فقط می خوام تو رو داشته باشم/ واسه اینم اجازه نمی خوام
حالا همه باهم: نمره بیست کلاسو...

posted @ ۳:۱۱ بعدازظهر