سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     سه‌شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۵  

عید و سال نو و پیام نوروزی...

امسال از خونه تکونی و هفت سین و تعطیلی و عشق و حال خبری نیست. پارسال تو استوا هرطوری بود خودمونو "عیدوندیم" ولی امسال هوا هم وارونه شده، داره سرد می شه و برگ درختها زرد! اما خب مثل هرسال همچین موقعی تو دلم قیلی ویلی دارم و می تونم ساعتها براتون درباب بهاری که تودل آدمهاست شعار بدم.

سالی که گذشت سال عجیبی بود؛ حکومت دنبال هسته و ملت دنبال نون. هسته لنگ در هوا شد و نون حواله به زندون... چرا راپورتشو من بدم، خودتون هزارماشالله واردین. البته خب آره... همچینم سال عجیبی نبود!

از حال و روز ما بخواین، خوبیم شکر خدا. عین دمب آویزون شدیم به زندگی، بلکه یه روز با ما گردو بشکنه!

عید همه تون مبارک ان شاالله.

posted @ ۹:۵۲ قبل‌ازظهر  


   پنجشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۵  

آبرو و شرف و عزت ایران قدیم
نکبت و ذلت ایران کنون می ریزد

اینو میرزاده عشقی تو نمایشنامه رستاخیز شهریاران ایران گفته. همچین جدید نیست!

300 the movie دریابید!

پی نوشت 1: خب عزیز من، وقتی خودت آب می بندی به قبر کوروش، انتظار داری بقیه نشاشن به تاریخت؟! لعنت بر شیطون، هی می خوام مودب باشم ها...

پی نوشت 2: آهااای جمهوری اسلامی! تو رو به قدرت و پول قسم! (چون به چیز دیگه ای اعتقاد نداری!) از شعارهای 28 ساله ات برنگرد! هنوز تو محرم شمایل بگردون و نوحه هاتو بکوب تو سرمون! بازم به مصدق فحش بده و دعا به جون عربهای سوسمارخور بکن که اومدن و ما وحشیها رو آدم کردن! بیا و دست کم اینجا یه جو شرافت نشون بده و از ما و تاریخمون و قهرمانهامون دفاع نکن! درسته که خریم ولی هنوز آلزایمر نگرفتیم که! بذار فکر کنیم شلاقهایی که به تن و زندگی و هویتمون زدی از روی اعتقاداتت زدی!... نههههههههههههههههههههههه! تو نمی تونی به این سادگی رنگ عوض کنییییییییییییییی!

پی نوشت 3: یکی یه آب قند دست من بده!

posted @ ۱۲:۰۰ قبل‌ازظهر  


   سه‌شنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۵  

خب به سلامتی اومدیم حول و حوش قطب جنوب و مجددن افتادیم به خفت دانشجویی.

سر کلاس ردیف اول نشسته بودم و با تمام وجود جزوه می نوشتم. تو غربت باشی، شهریه سلفیده باشی، اقامتت بستگی به درس داشته باشه، خب معلومه خودتو می کشی از لهجه غلیظ استرالیایی استاد هرچی می تونی دربیاری. خلاصه حسابی تو معادله انتشار گرما غرق شده بودیم که در باز شد و یه پسر موبور حدودن 22-23 ساله تلوتلو خورون اومد تو. استاده با تعجب نگاش کرد، اینم با چشمای قرمزش یه نگاهی به استاد کرد و انگشت شستشو گرفت بالا (معنیش گردن خودش) بعدم خودشو انداخت رو اولین صندلی که گیر آورد که بغل دست من بود. بوی گند نفسش دماغمو پر کرد، لامصب سر صبحی انگار یه گالن الکل طبی سر کشیده بود. همچین که استاده درس می داد، شازده یه مجله از کیفش درآورد و شروع کرد به ورق زدن.
خواستم نصیحتش کنم که خاک بر سرت قدر بدون. می دونی چندتا جوون تو سن و سال تو آرزوشونه بیان جای تو بشینن اینجا؟ اونوقت تو این طوری علافی و الواتی می گذرونی، خب تقصیری هم نداری از اول براش زحمتی نکشیدی، همه چی برات هلو بپر تو گلو بوده.

بعد یاد دانشگاه رفتن خودمون افتادم. پسرها و مخصوصن دخترهای بیچاره از یه جاهایی اومده بودن تهران که رو نقشه هم پیدا نمی شد. با اون وضع گند خوابگاهها و غذای سلف که باعث شده بود آثار سوء تغذیه و فقر حرکتی از وجناتشون بباره. از جلسه اول تا جلسه آخر کلاس لحظه به لحظه حاضر بودن، بقیه اش هم کتابخونه، دبخون. همه تمرینا به موقع، همه امتحانا بالای 16. نه تفریحی نه چیزی، دیگه آخرش می رفتن سمینار روابط دختر و پسر از دیدگاه اسلام تو دانشگاه. ما هی غر می زدیم اینا خرخونن و مسخره شو درآوردن.
حالا بیا درس خوندن ما رو ببین. ور دل بابا ننه، دلمون خوش بود تمام وقت کار هم می کنیم! نیم ساعت بعد از شروع کلاس، تازه از ترس حضور غیاب بعد از n جلسه غیبت می رفتیم. ببینیم چه خبره. پیش رفقا می نشستیم، اگه حال داشتن تمرینا رو برامون کپ زده بودن (از روی دست همون بچه خرخونها) حال هم نداشتن که هیچ، تحویل نمی دادیم! اولش مدارک شرکتو از کیفمون می آوردیم بیرون، دسته بندی می کردیم و گزارش می نوشتیم و این حرفها بعدم شروع می کردیم به نامه نگاری:
- ابروتو کجا برداشتی؟ این دفعه یه کم باریک تر شده.
- آینه تو می دی؟
- بابات گیر نداد؟
- از حسن چه خبر؟
- با حسین حرف زدی؟
- من به تقی گفتم این طوری بعد تقی گفت اون طوری حالا به نظرت منظورش چی بود؟
- نقی واسه تولدت برنامه ای نریخته؟
آخر همه نامه ها هم به اینجا می رسید که لعنت به ذات مردها و این پسرها همه شون دودره بازن و این حرفها و به همین مناسبت امشب با ماشین می ریم می گردیم، خودمون با خودمون خوش می گذرونیم تا شعارهای فمینیستی رو پاس داشته باشیم. استاده هم که پای تخته بادمجون واکس می زد. کلاس بعدی هم دو در چون حضور غیاب نمی کرد و ما هم باید می رفتیم سر کار، از کار هم می رفتیم تریپ فمینیستی، بلکه هم سر قرار آنتی فمینیستی! درس هم که می رفت شب امتحان که با زور قهوه و ناله و نفرین، جزوه کپی شده بدخط رو این ور اون ور کنیم تا صبح. بالا تر از 10 که ممکن نبود؛ اگه 10 می گرفتیم می رفتیم التماس تو رو خدا 12 بده مشروط نشم. زیر 10 بودیم هم التماس که 10 بده. اگه می داد زرنگ بودیم اگه نمی داد از اون استادهای عقده ای رذل کثیف بود که تا مدتها زیرشلواریش بادبان می شد!

این بچه درسخونهایی که ذکرشون رفت، ما رو یه جوری نگاه می کردن، همچینی که خاک برسرتون قدر بدونین. ما هم که حالیمون نبود. حالا کمابیش تو همون موقعیت قرار گرفتم و فکر کنم به همکلاسی مست و ملنگم به همون چشم نگاه کردم. عجیبه که دنیا بعضی وقتها خیلی علنی و مستقیم بهت درس می ده.

اینم از اون سوالهای تاریخیه که خب تو که وسط اون همه ناز و نعمت به همچین مصیبتی لیسانس گرفتی، مگه مرض داشتی باز خودتو انداختی تو هچل؟! می گم سوال تاریخی چون عطف به پست قبلی، 500 سال دیگه کسی براش جوابی نداره ولی الآن من و شما می فهمیم هچل تا هچل تومنی هفت صنار توفیرشه. دختره طبیعت دبش محل زندگیشو ول کرده بود و اومده بود تو نیم وجب اتاق خوابگاه وسط دود و کثافت تهران، و همه تلاشش این بود که موقعیتشو تو همچین جایی تثبیت کنه. منم می تونستم کارم رو داشته باشم با معقول درآمدی، وسط مملکتی که توش ریشه دارم و ملتی که همزبونم هستن، با همون رفقا و همون دانشگاهی که هروقت از جلوش رد می شم انگشت شستمو می گیرم بالا واسه خاطراتش و خدا رو شکر می کنم که تموم شد... اما اومدم وسط یه مشت آدم اجق وجق که نه زبونمو می فهمن نه واسه سابقه کاریم ارزش قائلن، و تو ناف دانشگاهشون لحاف دشک پهن کردم و خر می زنم چه خر زدنی... می گین عین روز روشنه که چرا تصمیم اون دختر یا یکی مثل من، تصمیم منطقی و قابل قبولیه. به نظرم وضوحش از بنیادی بودن و حسرت انگیز بودنش چیزی کم نمی کنه. به همون نسبت که واضحه، پیچیده هم هست و توضیحش مشکل. وای به وقتی که بخوای با استناد بهش، برای کسی که آرزوی شرایط تو رو داره توضیح بدی که یه سری حسرتها و دردها، برات باقی مونده که کاریش نمی شه کرد. اون وقته که محترمانه ترین جوابی که می شنوی "خفه شو خوشی زیر دلت زده" هست.

بی خیال بابا، خلاصه قدر موقعیتهای زندگیتونو بدونین، اینم نتیجه اخلاقیش.

posted @ ۱۲:۰۲ بعدازظهر