سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     دوشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۶  

جمهوری نامه

عجب جنسی است این، الله اکبر
گهی عرعر نماید چون خر نر
زمانی پاچه گیرد چون سگ هار
ولی فارغ ز گردنبند و افسار
دریغ از راه دور و رنج بسیار

معلوم نیست شاعر جمهوری نامه کیه. بعضیا می گن میرزاده عشقی، بعضیا هم می گن ملک الشعرای بهار. اما خب، زمان خودش طرفدار زیاد داشته و کلی از مردم کوچه و بازار دست کم چند بندی ازشو حفظ بودن.

بگذریم، فکر کنم افسردگی گرفتم. البته افسردگی واسه ما ملت گل و بلبل همچین موضوع دور از انتظاری نیست. اما خب، مثلن وقتی یکشنبه شبها، جوانان غیور اینجا رو می بینم که مست و پاتیل، لخت و پتی، تو این خیابون جردنشون (که البته خیابون جمهوریشون هم هست) پلاس می شن و عربده می کشن، حرص می خورم. که آخه مگه ما می خواستیم چه غلطی بکنیم که اینهمه فشار و تحقیر و تجسس و کثافت کاری...
این سریال ترش و شیرینو هم گرفتیم دیدیم، شخصیت رضا عطاران به جای این که خنده دار باشه، می ره رو اعصاب من! فیلم اخراجیها رو هم دیدیم، والله ما که چیز خنده داری تو این جوکهای تاریخ مصرف گذشته و سکانسهای بی ربط پیدا نکردیم، اما اگه شما پیدا کردین خیالی نیست، بذارین به حساب افسردگیمون. خواستم به برادرها و خواهرهای ارزشی بگم، درسته که عربده کشیدن و مردم بی دفاعو لت و پار کردن سواد نمی خواد، اما فیلم ساختن دست کم دوزار سواد و ذوق و سلیقه لازم داره، شما به کاری برس که استعدادشو داری. اما بعد دیدم ای بابا، تو مملکتی که زورگیر و شرخر و تیرخلاص زن همه کاره می شه، دیگه فیلمسازی چه قابله!

شما بخندین. ما افسرده شدیم، ایراد از خودمونه...

posted @ ۱۲:۵۰ قبل‌ازظهر  


   چهارشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۶  

خداوند ناموس این ملت را از شر پلیس حکومتش حفظ کند.

پی نوشت: آمین.

posted @ ۶:۰۳ قبل‌ازظهر  


   سه‌شنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۶  

به بهانه این داستان که خیلی دوستش دارم، گیرم نوشته من همچین ربطی بهش نداره...

سر کلاس زبان تو مالزی تمرین بخش حرف زدن امتحان IELTS می کردیم. قرار بود استاد یه موضوعی تعیین کنه ما تو گروههای دونفری هرکدوم دو دقیقه راجع به موضوع حرف بزنیم و بعد شنونده از گوینده چندتا سوال مربوط به موضوع بپرسه. داوطلب شدم با استاد حرف بزنم؛ هم ایرادهامو بهتر می گرفت هم سوالهای دقیق تری می پرسید. من و استاد روی دوتا صندلی روبه روی بقیه کلاس نشستیم و استاد اعلام کرد شروع کنید. موضوع "ترسهای دوران کودکی بود و چند درصد این ترسها باهاتون مونده". 1 دقیقه وقت داشتم راجع بهش فکر کنم و 2 دقیقه حرف بزنم.

فی البداهه شروع کردم. گفتم ترس بچگی من از مرگ بود چون ما نسل مرگیم یعنی بچه های اوایل انقلاب اسلامی و جنگ با عراق. از مرگ خودم می ترسیدم چون بهم اطمینان داده بودن جام تو جهنمه اما از مرگ اطرافیانم مخصوصن پدرم بیشتر از هرچیز دیگه می ترسیدم. گفتم ما بچه های عزا و گریه بودیم. مرگ بعضی وقتها جسد تیکه پاره و خون آلودی بود که یه عده زن و مرد با ظاهر ترسناک دورش می گشتن و به اطرافیانش تبریک می گفتن که واسه اسلام (و نه ایران) قربانی شده. این اطرافیان حق نداشتن برای جسد گریه کنن چون همین ترسناکها گزارش می دادن اینا به اسلام اهمیت نمی دن. شکل دیگه مرگ یه ساک پر از لباس بود که ترسناکها تحویل خونواده ها می دادن و اعلام می کردن بچه هاشونو به درک فرستادن. اینا هم نباید گریه می کردن چون برای کسی که به درک رفته و جسدش هم معلوم نیست کجاست گریه نمی کنن.
گفتم ما بچه ها شاهد همه اینا بودیم. منم که تنها پشتیبان و دوستم پدرم بود همیشه با فکر از دست دادنش می ترسیدم و عذاب می کشیدم. فکر می کردم اگه یه روزی تیکه پاره و خون آلود بشه، یا تبدیل بشه به یه ساک لباس، نمی تونم گریه نکنم. فکر می کردم جیغها و فریادهام همه دنیا رو پر می کنه و همه ترسناکها بهم حمله می کنن. لحظه به لحظه منتظر بودم بلایی سرش بیاد و تقریبن هرجایی که می رفت اینقدر گریه و التماس می کردم تا منم با خودش ببره.
گفتم ما بچه های جنگیم. صدام شهرها و دهات رو بمبارون می کرد، برق قطع می شد و ما می رفتیم تو زیرزمین خونه ها یا زیرپله. همه رادیوی کوچیک داشتن که با باطری کار می کرد اونو روشن می ذاشتن به انتظار شنیدن آژیر سفید. بعد انفجار شروع می شد، یکی، دوتا، سه تا، همه ساختمون می لرزید و می دونستی تا وقتی صدای انفجار می شنوی معنیش اینه که زنده ای! آخ این یکی خیلی نزدیک بود، بعدی حتمن تو سر ما می خوره... وای به وقتی که خونواده همه زیر یه پله نبودین، اون وقت هر انفجاری می شنیدی فکر می کردی تو سر عزیزهای تو فرود اومده.
گفتم هنوزم از زیرپله بدم می یاد. از رادیوی کوچیک بدم می یاد. از تموم زیرزمینهای دنیا بدم می یاد. هنوزم وقتی برق قطع می شه اضطراب می گیرم و منتظرم صدای انفجار بشنوم. دو سه ثانیه ای طول می کشه تا خودمو پیدا کنم. گفتم کابوسی که زیاد می بینم اینه که از بابا دورم، می دونم یه بلایی سرش اومده می دونم به کمک من احتیاج داره اما نمی دونم کجاست. هرچی می گردم پیداش نمی کنم،اطرافیانم همه می دونن بابا کجاست و چی به سرش اومده اما هرچی التماس می کنم بهم نمی گن فقط می گن خونسرد باش، گریه نکن بده زشته... تو بیشتر این کابوسها هم توی یه زیرزمین قدیمی خاک گرفته مرموز هستم و منتظرم یه بلایی نازل بشه. گفتم می دونم اینا همه نتیجه شرایط بچگی منه و ترسهایی که هنوز باهام مونده.

استاده تمام مدت با اخمهای درهم و قیافه متاثر گوش می کرد. وقتی نطق طولانی من تموم شد متوجه شدم چندتایی از بچه های ردیف اول هم ساکت شدن و با ناراحتی و غصه به من زل زدن.استاده به ساعتش نگاه کرد، سینه شو صاف کرد و بلند گفت وقت تموم شده بچه ها. همه ساکت شدن. استاد گفت خب، ببینین، مریم خوب و روون حرف زد. ایراد گرامری هم کم داشت. اما دقت کنین تموم مطالبی رو که می خواین بگین توی دو دقیقه خلاصه کنین. خیلی مهمه که توی این زمان حرفتونو بزنین و به همه سوالها جواب بدین. نه بیشتر نه کمتر.

از زور خجالت سرمو انداختم پایین. آخه مریم جوگیر، آدم همه جا می ره بالا منبر؟!

پی نوشت بی ربط: همکلاسی عراقیم با قیافه بی تفاوت و ابلهانه ای گفت ما تو جنگ با ایران "خیلی" اذیت نشدیم چون صدام پول داشت. من "تو تاریخ" خوندم که در مقابل هر عراقی پنج تا ایرانی می جنگید. اینو که گفت، نمی دونم چرا دلم خواست پاشم یه مشت بکوبم تو دماغش. یکی نبود بهم بگه به این چه مربوط که ما چی کشیدیم. اونم بی خبر از دست من که تو وسوسه مشت زدن مچاله شده بود، ادامه داد: ولی تو جنگ با آمریکا خیلی صدمه دیدیم. اینو تو تاریخ نخوندم، یادمه! من گفتم ما از صدام دل خونی داریم، اون به مناطق غیرنظامی هم رحم نکرد، حتی به دهات و شهرهای ما هم بمب شیمیایی زد و هنوز خیلیها از عوارض اون بمبها دارن عذاب می کشن. گفتم بمب شیمیایی چیزی نیست که توی تاریخ خونده باشی، چون صدام حتی عراقیها رو هم بمبارون شیمیایی کرده. گفت بمبارون شیمیایی؟ عراقیها؟ نه! صدام "ما" رو بمبارون نکرد! گفتم ای بابا پس حلبچه چی بود؟ یه کم فکر کرد و با یه نگاه ابلهانه تر و قیافه سفیه تر گفت: آها! "کرد"ها رو می گی!!!!
...انگار یه سطل آب سرد رو سرم ریختن!

posted @ ۱۱:۴۰ قبل‌ازظهر  


   شنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۶  

یه کم قر بدیم...

یادم باشه، یادت باشه دروغ نگیم به همدیگه
دوسم داری دوست دارم، اینو چشامون به هم می گه
شمعی توی سقاخونه، یادم باشه روشن کنم
یادم باشه فقط برات رخت عروسی تن کنم
یادت باشه با تو همه تو خونه ما دشمنن
از صبح تا شب پشت سرت حرفهای ناجور می زنن
یادم باشه این بار اگه دیدم دارن باز بد می گن
بگم دارن با دستاشون واسه دلم گور می کنن
یادت باشه هرچی می گم از دل و جون گوش بکنی
یادت باشه یه وقت نری منو سیاه پوش بکنی
یادت باشه عهدمونو رو تک درختی نکَنیم
رو قلبمون جا بذاریم حرفی که می خوایم بزنیم
یادت باشه گوش نکنیم به حرف مردم گذر
یادم باشه یه شب باهم بریم از اینجا بی خبر
یادم باشه، یادت باشه دروغ نگیم به همدیگه
دوسم داری دوست دارم اینو چشامون به هم می گه

جووووووووووووووووووون! ناز بشین شما دونفر!

پی نوشت: رفیقم سه ماه بعد از طلاقش می گفت: هیچ وقت تو زندگیم عاشق نشدم، فقط بی نهایت خر شدم! عشق اینجوریاست دیگه، وقتی از سر آدم می پره، آدم هزارسال علت رفتارها و احساس اون موقعشو نمی فهمه و یه بند خودشو به القاب گوناگون مفتخر می کنه. اما خداییش اگه عشق نبود دنیا از اینی که الآن هست هم غیرقابل تحمل تر می شد، قبول ندارین؟!

posted @ ۵:۵۶ قبل‌ازظهر  


   چهارشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۶  

شما که آزادی سربازهای بریتانیایی رو "هدیه" بهشون دادی، نمی شد این انرژی هسته ای هم بدی سرجهازی با خودشون ببرن؟! فعلن که با این جهیزیه داری مادر خواهر ما رو شوهر می دی.

posted @ ۱۱:۳۲ بعدازظهر  


   یکشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۶  

بابا این جمهوری اسلامی بد. جمهوری اسلامی ظالم. جمهوری اسلامی هرچی که شما بگی. اما اون طرف هم همچین مظلوم و منطقی و مهربون و تیتیش نیست.

دولت فخیمه بریتانیای کبیر اعلام فرموده اند که بیاین یه کمیته تشکیل بدین ببینیم اصلن مرز ایران تو اروندرود کجاست! یکی نیست بگه فلان فلان شده تو اول سرباز می بری بعد مرز تعیین می کنی؟! تو که نمی دونستی مرز ایران کجاست بیخود کردی آدم فرستادی، اونم نظامی! تو شرایط مشابه یکی با خودت همچین رفتاری بکنه واکنشت چیه؟!

ببین من کار ندارم به این حرفها، ما هم که کاره ای نیستیم. تو تاکسی، تو وبلاگ، تو مهمونی، این ور اون ور می شینیم نق می زنیم و غر می زنیم. سوژه اصلی غر هم جمهوری اسلامیه که خب هرچی ازش بگن بازم کمه. اما تو این غردونی، من واقعن علت آه و ناله خیلیا رو واسه اروپا و آمریکا نمی فهمم. جوری غر می زنن انگار همیشه حق با اوناست و نباید نازک تر از گل بهشون گفت و هیچ وقت سوتی نمی دن!

نه بابا! همچینم گل گلی نیستن! پیشنهاد می کنم وسط غرزدنهاتون یادتون نره مشوق بنیادگرایی تو خاورمیانه کی بود! کی زیرآب دموکراسیهای ضعیف و تازه پای خاورمیانه رو زد! گیرم پول طالبان، ارث بابای بن لادن بود، اسلحه از کجا می آوردن؟ صدام از صندوق جهیزیه ننه اش بمب شیمیایی درآورد؟ کی با آقازاده های ایران معامله های نجومی می کرد و پرونده های حقوق بشر یهو مساتمالی می شد؟!... حالا که شوری آش به خان رسیده، همه یاد عقل و منطق کردن؟!
نه جانم! یا اینم یه سیاه بازی دیگه است، یا جدی جدی بچه ماری که رو گنج خاورمیانه انداختن، شده اژدها و یقه خودشونو گرفته! در هردوحالت، بخورین از کاسه جلوتون!

درپایان این غر، می خوام بگم که دلم فقط برای خودمون می سوزه. ما نه فقط تاوان خودخواهیهای بچگونه و بی کفایتی و خیانت حکومتمونو پس می دیم، بلکه تاوان طمع و کثافتکاریهای تموم دنیا رو هم باید یه جا پس بدیم.
به قول دایه پیرم: چاره ات بسوزه چاره نویس، که چاره من چاره سوخته رو نوشتی!

posted @ ۱۰:۴۶ بعدازظهر