سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     دوشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۶  

"در همدان دفعه اولی که سینما آوردند، عده ای از مردم می رفتند و به پرده سینما دست می کشیدند، گمان می کردند واقعن عده ای در پشت پرده بازی می کنند. آنهایی که زرنگ تر بودند با ریشخند به دیگران می گفتند که اینها واقعی نیست و همه نور و عکس است. به مرور همه فهمیدند... حال عده ای هنوز نفهمیده اند که این جمهوری هم، جمهوری نبود و سینمای جمهوری بود اما به مرور همه خواهند فهمید."
میرزاده عشقی - شاید سال 1300 خورشیدی

اگه تو این متن جای جمهوری رو با انتخابات عوض کنیم، متن کاربردی از آب درمی یاد به نظرم.

پی نوشت بی ربط: خانمی که شما باشی، بنده افتخار آشناییتو ندارم و نمی خوام هم داشته باشم.اما اگه حدسم درست باشه، توصیه می کنم دودستی کلاه خودتو بچسبی، چون درهرحال و صورت از هیزم این بنده کمترین، آب دیگ گرم نمی شه. از قدیم گفتن العاقل یکفیه الاشاره...

posted @ ۱۰:۳۵ قبل‌ازظهر  


   سه‌شنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۶  

امروز با خوندن وبلاگ چشمه جونم اشک از چشمام جاری شد. یاد اونهمه روزای خوب و بد، اونهمه خاطره، اونهمه رفاقت... دروغ چرا؟ دلم خیلی تنگ شده.

مالزی شش ماه بیشتر طاقت نمی آوردم. همه اش هفت ساعت ناقابل پرواز بود (اونایی که هفت کوه و دریا با ایران فاصله دارن می دونن هفت ساعت پرواز یعنی کشک) ویزا پیزا هم که خیالی نبود. گذرنامه مو ببینی خنده ات می گیره همه اش مهر ورود و خروجه. یادمه بار آخر افسر تو فرودگاه مهرآباد کلافه گذرنامه رو ورق می زد و می گفت خانوم تاریخ آخرین خروجت کجاست؟!

یادش بخیر، تو کافی شاپ برج آرین با چشمه و یکی دیگه از دوستامون قرار داشتم. چشمه یادته تو وبلاگهامون بهش می گفتیم کریستال؟! اون موقع هنوز این طوری تحریم نشده بودیم و واکسن هاری پلیس به موقع می رسید. اما من این قدر هیجان داشتم که یادم رفت اینجا ایرانه! یه سالی بود آرایشگاه نرفته بودم، حس و حالش هم نبود. مانتو نداشتم، مانتوی مامان رو برداشتم، همونی که توی پیک نیک یا واسه پیاده روی می پوشید، چند سایزی بزرگ تر بود، بی خیال. یه لچک کهنه ته کمد پیدا کردم اونم رو سرم کشیدم و یا علی. فکرشو بکن تو برج آرین میرداماد، با اون تریپ فشن تی وی ملت، همه با ابروهای تاتو کرده و موهای های لایت، آرایشهای آخرین مد و مانتوهای شیکان پیکان، من فقط یه دسته فال یا یه بسته آدامس کم داشتم واسه فروختن! دلم واسه رفقام سوخت به خاطر همنشینی با همچین تریپ غربتی! اما چه خیالی. با اعتماد به نفس رفتم تو کافی شاپ و میز گرفتم.

کریستال اول اومد. بغلش کردم و بغضمو قورت دادم. از اینجا گفت و از اونجا گفتم. می خندیدیم به این که چرا اخم و تخم گارسونها برام غیرعادی شده، چرا انتظار دارم مردم تو محیط بسته سیگار نکشن، چرا نگاههای عصبانی و طلبکارانه آدمها رو جدی می گیرم... گفت پاک خارجی شدی ها. گفتم منظورت تیپم هم هست، نه؟ مثل همیشه حاضرجواب بود: نه بابا، تو اینجا هم تیپت تعریفی نداشت، گردن خارجیا ننداز! زدیم زیر خنده. چقدر دلم برای این خنده ها تنگ شده بود...

چشمه که اومد، باز می خواستم بغضم رو قورت بدم اما تا بغلش کردم بغضم ترکید. چند بار نفس گرفتم که سلام کنم اما فقط هق هق می کردم و اشک می ریختم. چقدر دلم می خواست بگم رفیق، تنهام، دورم، غریبم، دلتنگم... بگم دوست جونم دارم از جایی می یام که توش مشتری شاهه، که کسی با غیظ و نفرت نگات نمی کنه، که هواش سرب معلق نیست، اما سهم من همون آسمون پشت پنجره است. مگه آسون بود شش ماه آزگار فقط روی یه کاناپه بشینی و از پنجره، حیاط مجتمع آپارتمانیو نگاه کنی؟ بدون دوست، بدون همدم، بدون یه همزبون... دوست داشتم بگم رفیق حالم خوب نیست، داغونم... اما فقط هق هق کردم.

اون روز بهم خیلی خوش گذشت و خیلی سریع. از در و دیوار و زمین و آسمون به هم بافتیم... الآن بیشتر از یک ساله که ایران نرفتم. تراکم مهرها تو گذرنامه ام داره کمتر و کمتر می شه. خب، دارم می شم غربت نشین حرفه ای، قانع به همون آسمون پشت پنجره! راستشو بخواین اینجا که اومدم تازه فهمیدم یه من ماست غربت چقدر کره داره. مالزی نه اون قدرها دوره، نه اون قدرها ناآشنا و نامانوس.
اگه بخوام به حرف دلم گوش کنم، باید با اولین پرواز برگردم. اما کیه که به دلش رو بده؟ اونم تو این حال و اوضاع؟

پی نوشت 1: چشمه دیگه ساعت ماعت حالیم نیست. تو این هفته بهت زنگ می زنم اگه نصف شبی همه اهل خونتون رو زابراه کردم پیشاپیش شرمنده. دلم خیلی تنگ شده.

پی نوشت 2: مسافرت دو سه هفته ای فایده نداره. تا بخوای بساط پهن کنی باید برگردی. اینجوری دلتنگیش بدتره.

پی نوشت 3: با شما سه نفر هستم (بی خیال که اینجا رو نمی خونین!) اگه نمی تونین از وجود پدر و مادرتون لذت ببرید، لطفن این لذتو به کام من بیچاره زهرمار نکنین.

پی نوشت 4: آه اینهمه آدم که می کُشی، این آدمایی که خودکشی "می شن"، اینهمه زندگیا که از هم می پاشونی، اینهمه حقها که ناحق می کنی، اینهمه ظلم، اینهمه بی عدالتی،... این چند قطره اشک دلتنگی من هم باشه روی نامه اعمالت - که به خاطر کارهای تو آواره دنیا شدم ... تو بهترین مثالی که نشون می ده نظام هستی نمی تونه عادل باشه...

posted @ ۱۲:۴۵ قبل‌ازظهر  


   یکشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۶  

کسی یه کرگدن ارزون نمی خواد؟!

اینم که مثل من ظهرها تو چرته:

این هلو دل و دین منو برده. آخر یه روز طی یه عملیات انتحاری می دزدم می یارمش خونه. اگه شما هم غذا خوردنشو می دیدین، طاقت از کف می دادین.


پی نوشت 1: این کیست، این کسی که روی جاده ابدیت
به سوی لحظه توحید می رود
و ساعت همیشگیش را
با منطق ریاضی تفریقها و تفرقه ها کوک می کند

پی نوشت 2: آیا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت
تا به خدای خوب
که در پشت بام خانه قدم می زند
سلام بگویم؟

پی نوشت 3: حرفی به من بزن.

posted @ ۱۱:۴۲ قبل‌ازظهر  


   جمعه، دی ۲۱، ۱۳۸۶  

زیر تیغ

این سریال زیرتیغ رو گرفتیم دیدیم. سریال ایرانی دیگه. قسمت اولش بدک نیست، از قسمت دوم همه چی به هم می ریزه، تا آخرهای سریال دیگه داری گونه هاتو چنگ می اندازی و موهاتو دونه دونه می کنی، تا قسمت یکی مونده به آخر که احتمالن کارگردان دلش برات می سوزه و همه چیو به خوبی و خوشی ماستمالی می کنه. اما خدایی از داستانش خوشم اومد، جزو معدود سریالهایی بود که همه یه جورایی حق داشتن، بازی فاطمه معتمد آریا و پرویز پرستویی و کورش تهامی هم خیلی مشتی بود البته به ترتیب ذکر شده!

والله پنجم ابتدایی بودم که کتاب آخرین روز یک محکوم ویکتورهوگو رو از کتابخونه خواهرم کش رفتم . از اون روز اعدام شد کابوس من، و شدم مخالف سرسخت اعدام. حالا قانون جامعه ما می گه اعدام با قصاص فرق داره و سرهمین قبول نمی کنن ما دومین مملکت دنیاییم تو آمار اعدامیها. اما با همین قانون قصاص خیلی تو ذهنم کلنجار رفتم. من که دوزار علم حقوق سرم نمی شه اما فکر می کنم اونی که قانون مجازات اسلامی رو وضع کرده هم دست کمی از من نداشته.

بیا فرض کنیم:
* یکی مقام بالای امنیتی داره. دستور قتل عام مردم غیرنظامی رو صادر می کنه. با دستور این آدم، صدهاهزار نفر کشته و آواره می شن.
* یکی سارق مسلحه. با یه نقشه قبلی، شب از دیوار خونه مردم می ره بالا. پیرزن و پیرمرد صاحبخونه رو تو خواب می کشه و پول و جواهراتشونو می دزده.
* یکی یه نوجوون سیزده ساله لات آسمون جله. با رفیقش رفتن دعوای ناموسی. دوطرف چاقو کشیدن، از بخت بد این، چاقوش عمیق تر فرو رفته و طرفو کشته.
* یکی یه زن خونه دار از همه جا بی خبره. فهمیده شوهرش بهش خیانت کرده. با شوهرش دعواش شده. تو دعوا یه لحظه دیوونه شده با گوشکوب زده تو سر شوهره، طرف هم درجا خونریزی مغزی کرده و خداحافظ شما.
خب هر چهارنفر جرم بزرگی انجام دادن. اما واقعن عملشون با هم یکسانه؟ چرا مجازاتشون باید یکسان باشه؟ (به جز اولی که فقط باید بدشانس باشه که پاش به محاکمه برسه! وگرنه قهرمان زندگی می کنه و قهرمان می میره!)

قانون ایران به مقتضیات اصلن توجه نمی کنه. به شرایط اصلن توجه نمی کنه. از اون بدتر: به جای این که دستگاه قضایی، یعنی لااقل چهارتا آدم که دوزار کتاب حقوق سرشون می شه، بیان راجع به مجرم حکم بدن، مجرمو ول می کنن تا خونواده مقتول براش تصمیم بگیرن: یعنی آدمایی که نه علمشو دارن نه از نظر عاطفی می تونن منصف باشن. نتیجه هرچی از آب دربیاد مسلمن عادلانه نیست: دونفر با یه جرم - یکی اعدام می شه اون یکی از فرداش راست راست تو خیابون می گرده.
فرض کن من و بابام تو دنیا فقط همدیگه رو داشته باشیم. دیگه نه فامیلی نه کسی نه کاری. حالا بابام می خواد ارثشو بده به بنگاه خیریه منم می زنم می کشمش، طبق قانون فقط چند وقتی می رم حبس، چرا؟ چون صاحب خون بابامم! اما اگه یکی تو دعوا ناغافل بابامو بکشه، من حق دارم طرفو ببرم بالای دار! اما جرم کی سنگین تره انصافن؟ اصلن این ولی دم یعنی چی؟ صرف
ارتباط خونی، می تونه رو جون آدما ارزش بذاره؟ می تونه واسه جون آدم قیمت تعیین کنه؟
اینم درنظر بگیر: یارو سارق گردن کلفته با کلی نوچه. به انگیزه سرقت پدر خونواده رو با چاقو تیکه تیکه کرده. حالا که گرفتنش، نوچه هاش تهدید می کنن اگه رضایت ندین، می گیریم پسرتونو هم تیکه تیکه می کنیم! خب نتیجه چی می شه تو اون مملکت بی در و پیکر؟ طرف رضایت می گیره، با یه وکیل درست حسابی عنوان مسلحانه هم از روی جرمش برداشته می شه و خلاص. فوقش ده پونزده سالی می ره زندون و باکلی تجربه و نوچه جدید برمی گرده درخدمت شما. اغلب اعدامیهایی که تو روزنامه ها راجع بهشون می خونی، آدمهای بی پناهی هستن که بیشتر از سر تصادف مرتکب قتل شدن و اونقدر دم کلفت نبودن که بتونن رضایت بگیرن. کثرت این اتفاق تصادفی نیست: خوب نشون می ده که قانون ایراد داره.

من از طرفدارای قصاص معمولن دوتا دلیل می شنوم:
1- تو این واویلای ایران، همین نیمچه قانون رو هم بردارن دیگه سنگ رو سنگ بند نمی شه. درجواب می گم ببخشین، تعبیر شما از "سنگ رو سنگ بند شدن" چیه؟ اینهمه قتل، اینهمه سرقت، اینهمه تجاوز، اینهمه فامیل کشی، الآن خیلی سنگ رو سنگ بنده تو جامعه ما؟ اگه اعدام و مخصوصن قصاص اثر بازدارنده داشت باید تاحالا اثرشو نشون می داد. نمی گم فردا صبح که بیدار شدیم بگن آهای جماعت! از امروز ایران شد عینهو سویس و اعدام بی اعدام! می گم اگر قانون اعدامی هم می خواد باشه، باید با درنظر گرفتن تمام شرایط باشه. باید کار فرهنگی کرد، باید قوانین حمایتی درست و حسابی گذاشت، باید روی هر پرونده قتل کلی فکر کرد که چرا کار به اینجا رسیده و چطور می شه جلوشو گرفت. ما اصلن تلاشی برای پیشگیری نمی کنیم. همه تمرکزمون روی انتقام و سیستم رعب و وحشته. خب معلومه که جواب نمی ده. کسی که هیچی برای از دست دادن نداره، طناب دار هم نمی تونه جلوشو بگیره. حالا سیستم داره با سرعت هرچه تمام تر تو تمام زمینه ها، آدم "هیچی ندار" تولید می کنه. هی سرعت نابودیشون هم ببریم بالا، اصل مشکل به قوت خودش باقی مونده.
مساله دیگه اینه که همین سنگ رو سنگ بند نشدن، تو نحوه اجراش پارادوکس داره. می گیم اگه اعدام نباشه همه می زنن همدیگه رو تیکه پاره می کنن. این یعنی چی؟ یعنی قبول داریم که جامعه خشن و ناامنه. خب تو جامعه خشن و ناامن، مصادیق قتل غیرعمد باید بیشتر از یه جامعه امن باشه. مثالش فراوونه: دختره تو کیفش چاقو داره. یکی تو پارک تو روز روشن می خواد به دختر تجاوز کنه، دختر برای دفاع از خودش چاقو رو درمی یاره که ناغافل ضربه کاری می شه. قاضی دختر رو به قصاص محکوم می کنه با این استدلال که اگه قصد قبلی نداشتی، با خودت چاقو حمل نمی کردی. پارادوکسش همینجاست: وقت محاکمه فرض می کنن جامعه اینقدر امن و سالمه که هیچ کس احتیاج به دفاع از خودش نداره، وقت صدور حکم، فرض می کنن جامعه اونقدر ناامنه که هیچ راهی جز حذف فیزیکی و ایجاد رعب و وحشت نیست! نمی شه ما وقت ارتکاب جرم، تو سویس فرض بشیم وقت مجازات تو عربستان سعودی! اگر واقعن جامعه ایران به این درجه از خشونت احتیاج داره، درجه ای از خشونت باید تو قوانینش هم به رسمیت شناخته بشه. نمی شه مدافع سرسخت خشونت باشیم، خشونتو تو جامعه ترویج کنیم، ولی درک نکنیم که یکی ممکنه تو یه لحظه جنون آنی، سر همسرشو بکوبه به دیوار!

2- استدلال دیگه ای که می شنوم اینه: خودت جای خونواده مقتول باشی چی کار می کنی؟ ببخشین اما این احمقانه ترین حرفیه که در این زمینه شنیدم. یکی به عزیزای من چپ نگاه کنه، من چی کار می کنم؟... معلومه، با همین دستام چشماشو از کاسه در می یارم، با دندونام گوشت تنشو تیکه تیکه می کنم! این کاملن واضحه! اما موضوع اینه که قانون باید کلی نگر باشه و با درنظر گرفتن تمام جوانب و شرایط حکم بده نه به صرف انتقام جویی شخصی من. هیچ کس از من که عزیزی رو از دست دادم و حال روحیم خرابه انتظار اجرای عدالتو نداره. عدالت رو باید کسی اجرا کنه که بی طرف باشه، حقوق و جامعه شناسی و روان شناسی سرش بشه، چهارتا پرونده مثل اینو دیده باشه، خلاصه بتونه تشخیص بده تو اتفاقی که افتاده طرف واقعن چقدر مقصره؟ حتی اگه قراره حکم اعدامی باشه، باز باید با پشتوانه قانون و حکم قاضی باشه وگرنه می شه حکایت سارق گردن کلفت و نوچه هاش. به نظرم مفهوم عدالت باید خیلی بالاتر از دل خنک شدن و تلافی کردن و این صوبتا باشه.

من کلن مخالف اعدامم، به دو دلیل: اول این که به نظرم اعدام یعنی تایید آدم کشی: تو منافعت به هردلیلی حکم کرده یکیو بکشی، حالا منافع ما حکم می کنه تو رو بکشیم. پس همون طور که ما حق داریم لابد تو هم حق داشتی! دوم این که وقتی کشتن یک انسان به هردلیلی از نظر حکومت و مردم مشروع شناخته بشه، هیچ تضمینی نیست که به دلایل دیگه هم این مشروعیت سرایت نکنه. امروز اعدام رو تایید می کنیم برای قاتلها، فردا تایید می کنیم برای اونایی که با خدا می جنگن! حالا با خدا جنگیدن یعنی چی، برو که مگه همون خدا به دادت برسه!

اعدام به کنار، با قانون قصاص بد مشکل دارم. می دونم هزار نکته باریک تر از مو اینجاست که نمی بینم، اما کلیاتش تو کتم نمی ره که نمی ره! به نظرم خود متولیان امور هم یه نمه شکشون برده که یه جای کار داره می لنگه. وگرنه واسه چی راه به راه سریال اعصاب خرد کن می سازن با نتیجه اخلاقی ببخشین باباجون، ببخشین! اینم فرهنگ سازیه ناسلامتی!

خیلی ور زدم. نظر شما چیه؟

posted @ ۲:۲۹ قبل‌ازظهر  


   سه‌شنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۶  

این روزا درد که شروع می شه از تموم رگها و اعصابم می گذره. از روی مسیر درد می تونم آناتومیمو نقاشی کنم. فقط دندونهامو به هم فشار می دم تا بگذره.
اون روزی دلم گرفته بود ونگ می زدم، این رفیق هندیم می گفت گریه نکن اگه بیفتی دیگه افتادی ها. خودش هندو بود. می گفت امروز اجازه ندارم پارچه سفید رو از روی خدام بردارم تو ببینیش، وگرنه حتمن آروم می شدی. حالا تا دوشنبه صبر کن خدامو نشونت بدم. بعد طفلک رفت نمی دونم از کجا برام یه گردنبند فلزی بزرگ پیدا کرد که روش آیه الکرسی حکاکی شده بود. وقتی با تعجب نگاش کردم با خوشحالی گفت این مال مسلموناست دیگه، نه؟ البته می دونم خداتون نیست، ولی آرومت که می کنه دیگه؟ عصر که داشتم می رفتم خونه بهش گفتم تو چرا اینقدر مهربونی؟ گفت مهربون نیستم، دلم شکسته. طاقت ندارم ببینم یکی دیگه دلش شکسته باشه.
آدم تو این ولایت غربت چه چیزا می بینه والله.

زنگ زدم به شرکت گفتم حالم خوش نیست امروز و فردا نمی یام. از تعطیلات کریسمس نرفتم دیگه حوصله شونم ندارم راستیاتش. نامردی می کنن این اجنبیا. دونفر دیگه کار رو همزمان با من دقیقن تو شرایط من شروع کردن. حالا به اونا بیشتر حقوق می دن چون اقامت دارن به جهنم، تازه منم که اجازه کار دارم خیر سرم. اما دیگه چرا هرچی خرکاریه می دن به من بدبخت؟ چرا فقط رو صحت انجام کار من وسواس دارن بعد سوتیهای گنده اونا رو به روشون نمی یارن؟ چند بار اومدم محترمانه اعتراض کنم بعد گفتم بی خیال بابا. اینا منتظر بهانه هستن که بگن بفرما: نگفتیم کله سیاهها عصبی مزاجن. حالا نه که خیال کنین اون دوتای دیگه خیلی انگلوساکسون تشریف دارن. جفتشون "مِید این چاینا". البته یکیشون هنگ کنگیه اگه بهش بگی چینی انگار فحش خوارمادر بهش دادی، بس که داد و هوار راه می اندازه من باب هویتش. خلاصه هی یار گفت ول کن این کار به دردت نمی خوره هی به خودم گفتم نه تجربه کسب کن تو محیط کاری فرنگی، پولشو بچسب که خربزه آبه و سعی کن تطبیق بدی خودتو و این مزخرفات ولی با این حال نزار دیگه واقعن حوصله سروکله زدن باهاشونو ندارم. اخراجم کردن هم به درک. اگه قراره اینجوری
باشه، حمال مفت همه جا جاشه.

تازه دارم می فهمم تو سرکارت از دست این زبون نفهما چی می کشی! ای به روح اونی که آواره مون کرد! (حالا نه که تو ایران خیلی خودی حساب می شدیم و حلوا بارمون می کردن، اینه که بدعادت شدیم!)

تو این تعطیلات کلی برنامه داشتم که پروژه مو تموم کنم، اتوکد یاد بگیرم چه می دونم بالا برم پایین بیام که همه اش مالیده شد. عینهو تعطیلات عید خودمون که چشم وا می کنی می بینی پیک شادیت مونده واسه پنج صبح چهارده فروردین. شما حالشو بردین؟ می بینم که ایران حسابی سرد شده و برف اومده، آدم می مونه ذوق برفو بزنه یا عزا بگیره واسه قطع برق و گاز و فلج شدن مملکت. مدیریت بحران تو ولایت ما خودش افتضاح ترین بحرانه خداوکیلی. یه نمه بارون تو تهران می زد، یه دفعه خیابونا بند می اومد، تاکسی قحط می شد، همه چی می شد قیمت خون بابای فروشنده، شهر می ریخت به هم. راستی با این فتیشهای چماق بدست چطورین که با دیدن چکمه حالی به حالی می شن؟

غر زدن بسه. از بس بیحال یه گوشه افتادم خسته شدم دیگه. بیخود نمی گفت که اگه بیفتی، افتادی ها. افتادم باباجان. از زمین و زمون به هم بافتم محض خالی نبودن عریضه. خدا درد همه رو دوا کنه به حق هرچی افتاده است. از آدمیزاد که بخاری بلند نمی شه.

posted @ ۶:۱۹ قبل‌ازظهر