سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     شنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۷  

این بلاگ رولینگ گیر داده ما آپدیت کردیم. درواقع آپدیت هم کرده بودیم اما حذفیدیمش. چرا؟ خب محض ارا. اما حالا که بلاگ رولینگ گیر داده دوباره می نویسیم همون دو جمله ای رو که نوشته بودیم:

کاش به دنیا نیومده بودم. دنیای به این ولنگ و وازی از سر من خیلی زیاده.

این اولین شبی نیست که با بغض و ولگردی روی اینترنت صبح می شه مسلمن آخرینش هم نخواهد بود. از این شبهای پربغض و دل شکسته تو زندگیم زیاد دارم. یه زمانی با خدا حرف می زدم یه زمانی به خودم امید می دادم اما امشب هیچی. دلم از این وبلاگها می خواد که عکس بچه هاشونو توشون می ذارن. دوست دارم تا صبح عکس بچه های مردم رو نگاه کنم و نارنگی بخورم.

آخ که چقدر این جمله سمفونی مردگان رو دوست دارم: می بخشی اخوی، ما هم بعضی وقتها آدمیم... لطفن زرتی درنیا و نگو حالا کی جنابعالی رو آدم حساب نکرده... خیلی معادلات این دنیای ولنگ و واز و کثافت بعضیها رو مجبور کرده درشرایطی بنده رو آدم حساب کنن، اما می بخشی اخوی ما هم بعضی وقتها دلی داریم که بدجور می شکنه... و دل شکستن جدای معادلات دنیاست، حالیت هست؟

اینه که می گم این دنیا واسه من زیادی بزرگ و بی در و پیکره. قانونهاشو مطلقن یاد نمی گیرم.

منم مثل آدمهای دیگه تو زندگیم خیانت و دروغ و نامردی زیاد دیدم، زیاد هم از این و اون رودست خوردم. زندگی طبیعی هر آدمی اینجوریه. اما هیچ وقت شکایت نکردم، حتا یه نیمچه احساس غروری هم داشتم. چه می دونم شاید اینم از حماقتم بوده. اما تازگیا طاقت نمی یارم: می شکنم.

امروز با دوستم کنار دریا بودیم. آب پایین بود و کلی صدف کوچولو از آب اومده بودن بیرون. دوستم یکیشونو شکست ببینه توش چیه. یه بچه صدف بود. مایع لزجی از توش ریخت بیرون. گفتم چی کار به این بچه داشتی. گفت بذار ببینیم توش چیه. بعد رفت یه صدف بزرگتر آورد. می خواست با سنگ بزنه بشکندش. گفتم ول کن حیوون بیچاره رو. گفت بذار ببینیم توش چیه. گفتم خوشت می یاد یکی با سنگ بزنه تو سرت تا ببینه توش چیه؟! خندید. با سنگ زد روی صدف. سنگ نصف شد!! گفتم دیدی؟ این یه نشونه است. حالا صدف رو با عزت و احترام برگردون به همون صخره ای که آوردیش. صدف رو برگردوندیم. یه صدف حلزونی کوچولو داشت تو حفره های صخره این ور و اون ور می رفت. برش داشتم. نرم تن توش سبز روشن بود. سرش رو با اون شاخکهای ناز و خوشگل آورده بود بیرون و تو هوا تکون می داد. مرتب قر و قمیش می اومد. دوستم گفت چرا نمی ترسه؟ چرا نمی ره تو لاکش قایم بشه؟ گفتم این یه نشونه است. گذاشتمش تو همون وضعیتی که بود. سریع به صخره چسبید و آروم آروم سر خورد طرف خزه ها.

این سنگها رو بذارین کنار. یه بند سنگ می زنین به دل همدیگه ببینین توش چیه. تو دل آدم پر از خونه فقط. تو دل آدم پر از غصه است و پر از امید و یه کمکی عشق. با له و لورده کردنش حس کنجکاویتون ارضا می شه؟ وقتی تو جزر دریا تو بر آفتاب، له و لورده ولش کردین و موند و گندید، اون وقت فقط بلدین دماغتونو بگیرین و اه و پیف کنین و خوش باشین که لاک بی مقاومت خودتون سالم مونده...

تموم وجودم سرشار از یه مایع لزجه... دور نیست که بوی گندیدگیم همه دنیا رو برداره.

posted @ ۳:۴۸ بعدازظهر  


   سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۷  

قرار بود شعر باشه

و این منم

زنی تنها در سایت دانشجویان تحصیلات تکمیلی
که با فارسی ساز علیل پرشین بلاگ
به هزار مصیبت فارسی می نویسد
چونان که مرض دارد
و در سرمای پاییز اوکلند، سگ لرز می زند

و این منم
که باید تا آخر این هفته دوتا پروژه تحویل دهم
و به جای کشتی گرفتن با این matlab بی پیر
اینجا نک و نال می کنم

این ماه که به پایان برسد
من باید سمینار بدهم
درباب کاربرد هندسه فراکتالی در یک کوفت و زهرماری
گیریم در الکترومغناطیس
خاطرت هست؟
علی الحساب، شش هفت سالی دیر رسیدیم
و من هنوز
چیزی از این فراکتال پیچاپیچ سرم نمی شود
تو الکترومغناطیست را بخوان
و در مختصات مکان حرکت کن
منم که در محور زمان جا مانده ام

من باید بروم پی کارم
و پروژه هایم را تکمیل کنم
و عصر مثل یک زن موجه
زنگ بزنم خانه دایی در ایران
مرگ پسردایی را تسلیت بگویم
و زار بزنم بر سومین خبرمرگی که در غربت می شنوم
نمی دانم چرا این خانواده را این قدر مصیبت می گیرد
و نمی دانم به علی چه بگویم
وقتی پای تلفن بغض می کند

می دانی علی جان
تو ده روزه بودی
مهمانی ده روزگیت بود
من و ندا به نوبت سیندرلا می شدیم و بازی می کردیم
نوبتی کوزت هم شدیم و بازی بازی تمام حیاط خانه پدربزرگت را آب و جارو کردیم
پدرت گفت لباسهایتان را عوض کنید تا سرما نخورید
و بیایید با علی از شما عکس بگیرم
من با ذوق و شوق تو را بغل کردم
گفتند دستت را زیر سرش بگیر تا گردنش خم نشود
من دستم را زیر سر تو گذاشتم
و یک عکس مشتی یادگاری گرفتیم
من و ندا خندان و تو درخواب

دوست ندارم گریه کنم حالا
یا برایت بگویم پدرت چه آدم مهربان و خوش قلبی بود
و کسی قدرش را نمی دانست
فقط دوست دارم یک بار دیگر تو ی نره غول هجده ساله را درآغوش بگیرم
دیگر دستها برای نگه داشتن سر تو ضعیفند
سر تو هم حتمن سنگین از آرزوها و نقشه ها
غول کوچولوی من!
گردنت را محکم بگیر!

حوصله شعار ندارم
و حرفهای تکراری
روزمرگی ام را دوست دارم
این جدال خستگی ناپذیر تبدیل فوریه با سیگنالهای نامتعارف
و روش n مرحله ای رانگ کوتا با معادلات دیفرانسیل
مانند جدال بی هدف پیاز خرد شده با زردچوبه و روغن داغ
وقتی که خانه از بوی غذا پر می شود
و مرد توی تلویزیون مثل آب آدم می کشد
انگار هیچ وقت قرار نیست آب از آب تکان بخورد
و هیچ کدام از ما آدمهای شعار زده
نمی دانیم زندگیمان را روی سیلاب بنا کرده ایم
پس جایی برای نالیدن از سکون زندگی نیست

آه که من چقدر زر می زنم
و آه که با این مینیمالیسم خرد کننده مد روز معامله ام نمی شود
و آه که دلم اندکی اصالت می خواهد و نوستالوژی
و حرفی که از دل برآید در این واویلای تقلیدهای ناشیانه "من خیلی باحالم"
حالا هم یکی بیاید و مرا جمع کند
وگرنه تا فردا صبح به بند می نالم
و فردا از قافله فوریه بازان تریپ رانگ کوتایی مقیم مرکز جا خواهم ماند

posted @ ۶:۰۰ قبل‌ازظهر  


   یکشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۷  

گل 3

راستش این خاطرات رو وقتی به خاطر آوردم که روی اینترنت خوندم طوفان شن خوزستان رو تعطیل کرده. البته بعدها خاطره اون سفر کلی مایه شوخی و خنده شد. اما پرواضحه که این ماجراها توی برهوت ناکجاآباد اتفاق نیافتاده. ما داریم راجع به استانی حرف می زنیم که قلب اقتصاد یه مملکت هفتادمیلیونیه و روی منبع عظیم انرژی قرارگرفته. استانی که با هفت هزارسال تاریخ و تنوع اقلیمی برای جلب توریست کلی بهانه داره. استانی که تنها رود قابل کشتیرانی مملکت اونجاست! خیلی ضایعه که دغدغه مردم همچین جایی قطعی آب و برق باشه اونم تو گرمای بالای پنجاه درجه! اما خب، بگو کجای کار این مملکت ضایع نیست، نه این که استانهای دیگه بهانه واسه آبادی کم دارن و وضعشون خیلی روبه راهه!! به قول میرزاده عشقی، ای خدا این مهد استبداد را ویران نما/ گرچه در سرتاسرش یک گوشه هم آباد نیست!

خلاصه شن می یاد و خوزستانو می بره. می گن به خاطر از دست رفتن پوشش گیاهی عراق هم هست. اونو که کاریش نمی تونیم بکنیم، هنرکنیم پول لایروبی کارون رو ازشون بگیریم! اما خودمون نمی تونیم پوشش گیاهیمونو یه کاریش بکنیم؟ هان؟ دلم خیلی خوشه، نه؟! یه جا خوندم مسوولین جون اینای خوزستان با احداث پارک جنگلی موافق نیستن، چون می گن راه به راه ملت می خوان برن اونجا قتل ناموسی مرتکب بشن و تامین امنیتش مشکل می شه!!!!!! خدایی شاخ درآوردم این هواااااااااااااااااااا با این منطق! اما خداوکیلی اگر واقعن ملتی تنها منفعت جنگل رو پوشش دادن عملیات متهورانه قتلهای ناموسی می دونه، همون برهوت بی آب و برق هم از سرش زیاده! اما بحث دراینه که واقعن ملت این طور فکر می کنن، یا یه جریانی داره خیلی زیرکانه ملت رو به فلاکت همه رقمه هدایت می کنه؟!

خلاصه کلام این که این مملکت صاحاب نداره، البته تا زمانی که بحث ثروت این مملکت مطرح نباشه، که در اون صورت، چهل تا چهل تا هم صاحاب پیدا می کنه... اینم نکته تازه ای نیست، مگه نه؟

posted @ ۱۲:۲۵ بعدازظهر  


   سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۷  

گِل 2

خلاصه با دعوت پسرعمه رفتیم خونه پسرعمو بزرگه. مسجدسلیمان، شهر اولین چاه نفت. شهری که می تونی تو شکاف صخره هاش فندک بزنی و یه نیمروی مشتی واسه خودت درست کنی با گاز مجانی. شهری که هزارجور مخاطرات زیست محیطی داره و مثل بقیه طرحها ظاهرن اینم گذاشتن امام زمان بعد از ظهورش یه سروسامونی بده.
شهر خشک و به غایت فلاکت زده ای بود. اما وقتی وارد محله شرکت نفت شدیم، با دیدن درختها و فضای سبز قشنگ و خونه های درندشت، به جای این که حالم جا بیاد بدتر عصبی شدم. این محله شرکتیها رو محلیها می گن بَنگِلِه که همون banglaw فرنگیهاست. خونه های اونجا رو انگلیسیهای چشم چپ قبل از ملی شدن نفت ساختن و اون زمان ایران کارخونه ذوب آهن نداشته، سر همین این خونه ها، از تیرآهن بگیر تا دروپنجره و پریز و پلاکشون یه راست از بریتانیای کبیر اومده. حالا شما باشین حرص نمی خورین؟! انگلیسیها خونه ساختن از عهد مصدق تاحلا تکون نخورده؛ اونوقت بسازبفروشهای ما هم خونه می سازن، یک سال نشده زرتش قمصوره. درثانی نفهمیدم ملی شدن نفت چه کشکیه، با اینهمه تفاوت و تبعیض توی شهری که خیرسرش مادرصنعت نفت مملکته!

از این حرفها بگذریم و به داستان خودمون برسیم. تو محوطه خونه پسرعمو چندین فقره ماشین پارک کرده بود و خونه پر از سروصدا بود. در رو که رومون باز کردن، همچین نیششون رو لبشون خشکید، انگار فقط ما رو کم داشتن. خلاصه کنم: بیست و پنج، شش نفری از فامیل اومده بودن شب خونه این بنده های خدا بمونن! ظاهرن این پسرعموی ما یکی از بزرگهای فامیل رو عید دیدنی تو اهواز دیده و یه تعارف زده که تشریف بیارین مسجدسلیمان پیش ما، شب هم بمونین که این راهو شبونه برنگردین. طرف هم نامردی نکرده بود و تو عید دیدنیها هرجا ذکر خیر پسرعمو و خانمش شده بود، دراومده بود که آره ما داریم فلان روز می ریم پیششون، شما هم بیاین! بعضیها که این طوری دعوت شده بودن، خودشونم چندنفر دیگه رو دعوت کرده بودن، از جمله پسرعمه که ما رو برده بود! اما بزبیاری پسرعمو و خانمش به اینجا ختم نشد. هردوتا بچه هاشون مریض بودن و تب کرده بودن. همچین که ما وارد خونه شون شدیم، از برکت قدم خیر ما، برقشون هم قطع شد! هیچ دلم نمی خواست جای خانم خونه باشم: فکر کن بچه هات مریض باشن، برق نداشته باشی، بخوای واسه یه لشکر آدم شام درست کنی و پذیرایی کنی همه هم قوم ظالمین!

خلاصه تو اون بی برقی وسط اونهمه آدم، با اون وضع مصیبت زده پسرعمو و خانمش خیلی ضایع بود ما اسم حموم رو به زبون بیاریم. گفتیم به درک، همین طوری بوگندو وسط ملت می شینیم، کی به کیه، فردا صبح می پریم تو حموم. نشستیم وسط جماعت به هروکر کردن و صاحبخونه رو گذاشتیم به بدبختیش برسه! بعد از شام، پسرعمو و خانمش هرچی رختخواب داشتن تو تمام اتاقها پهن کردن، فکر کنم از دروهمسایه هم قرض کردن. فقط تو ناهارخوری جاموند برای نشستن. کم کم مهمونها رفتن بخوابن، گروه چهارنفره ما موندن و صاحبخونه. برای پسرعمو بزرگه ماجرای باغ خان رفتنمون رو تعریف کردیم و کلی به ریشمون خندید و گفت حالا اشکال نداره. عوضش یه بطری شراب توپ دستم رسیده، حالا که دور همیم می زنیم به سلامتی دیوار باغ خان! ای والله داشت، اما باید صبر می کردیم حاج عمو هم بخوابه، چون تصور میگساری درحضور حاج عمو غیرممکن بود. حاج عمو هم درکمال خونسردی سجادشو آورد تو ناهارخوری و نشست به قرآن خوندن. یک ساعتی که گذشت، پسرعمو بزرگه به خودش جرات داد و پرسید خسته نیستین؟ رختخوابتون اون اتاق پهن شده ها! حاج عمو گفت نه پسرم. امشب نمی دونم چرا همه اش یاد مرحوم بی بی می افتم، بی قرارم. شما بخوابین، من قرآن می خونم تا نصف شب بشه، نماز شب بخونم!!!
خدابیامرزه بی بی رو با این وقت شناسیش! خانم پسرعمو که با بچه داری و مهمون داری رمق براش نمونده بود، من و خواهرم هم خسته سفر بودیم، خودمونو ضایع نکردیم و رفتیم خوابیدیم. پسرعموها روحساب لجبازی مردونه منتظر موندن تا حاج عمو خوابش ببره، که زهی خیال باطل! صبح معلوم شد حاج عمو نماز شب و کلی دعا بعدش خونده و پسرعموها تو همون ناهارخوری خوابشون برده!
صبح زود به طمع حموم بیدار شدم، البته خواهرم از من زرنگ تر بود. ولی خب، این زرنگی هم به درد هیچ کدوممون نخورد، چون از صبح برق وصل و آب قطع شده بود!
با هزارمصیبت و صرفه جویی و بطری و آفتابه، اونهمه آدم دست و روشونو شستن اول صبحی. صبحونه رو هم کوفت کردیم و به پسرعموها گفتیم می دونین چیه؟ خر ما از کرگی دم نداشت. تور خوزستان نخواستیم، برگردیم اهواز که دست کم آب و برقش به جاست! پسرعموها گفتن یاعلی. به تعارفهای شابدولعظیمی پسرعمو بزرگه و خانمش، که با قیافه های "به خدا دروغ می گم" اصرار می کردن حالا ناهار بمونین، وقعی نذاشتیم و گفتیم برمی گردیم. اما حالا ماشین کجا بود واسه برگشتن؟ حضرات طی دو سه نوبت اومده بودن و حالا هرکی می خواست یه وری بره و خلاصه هیچ ماشینی نبود که عازم اهواز باشه و واسه ما چهارتا جا داشته باشه. گفتیم با اتوبوس می ریم. حاج عمو به پسرعمو بزرگه چشم غره رفت که دخترعموهاتو با اتوبوس نفرست، خودت برسونشون اهواز و برگرد. من و خواهرم گفتیم ما سوسول نیستیم، تازه این دوتا شاخ شمشاد هم باهامونن دیگه مشکلی نیست. پسرعمو بزرگه نفسی به راحتی کشید. وقتی رسیدیم ترمینال، تازه فهمیدیم منظور حاج عمو چی بود.
شرط می بندم اتوبوس از بازماندگان تجهیزات متفقین بود که بعد از جنگ جهانی تو جنوب جاگذاشته بودن. اتوبوسهای درپیت ایران پیما، پیشش فرست کلاس سویس ایر بود! تو ظهر فروردین خوزستان (محلیهاش می دونن چی می گم) عدل بالای اگزوز نشسته بودیم و پت پت کنان جاده رو می رفتیم. پنجره رو می بستیم از گرما و بوی گند عرق خفه می شدیم. پنجره رو باز می کردیم، دود سیاه غلیظی همه اتوبوس رو می گرفت. صورت و دستهامون سیاه شده بود، خیس عرق شده بودیم و لباسهامون به درد تبلیغ پودر لباسشویی می خورد. نزدیکهای اهواز باد می اومد و ذرات خاک با خودش می آورد. پسرعمو گفت ای بابا باد و خاک شروع شد. من و خواهرم چه می دونستیم باد و خاک چه صیغه ایه! اینقدر بگم که وقتی رسیدیم اهواز، اتوبوس چراغهای کورمکوریشو روشن کرده بود. هوا کاملن قهوه ای بود و صلاه ظهر شده بود شب تار!
همچین که پیاده شدیم، همه هیکلمون شد خاک. گفتیم با این وضع که نمی شه تا خونه بریم، صبرکنیم یه کم هوا بهتر بشه. به دفعه پسرعمو زد تو سرش و گفت ای بابام هی! بجنبین بریم به هرقیمتی شده! گفتیم چی شده؟ گفت پنجره اتاقو باز گذاشتم و دیر بجنبیم، خونه می شه کویر لوت!
تو اون هیروویر چطوری ماشین گیرآوردیم، با چه مصیبتی رسیدیم خونه، بماند که یکی داستان است پر آب چشم واسه خودش! به هرحال وقتی رسیدیم، خونه پر از خاک شده بود. گردگیری (خاک گیری درواقع) خیرسرش، مرد می خواست فرشهای زن عموی وسواسی ما رو یه جوری جارو بکشه که تموم این ذره های نرم شن از توش بیان بیرون! خودمون هم که تجسم کامل کثافت بودیم: آشغال و فاضلاب و عرق و دودگازوییل و شن!
اگه می پرسین به محض این که رسیدیم، کی زرنگ تر از بقیه بود و نفر اول پرید تو حموم، باید بگم خیلی از مرحله پرتین. البته اهواز آب داشت اما فشار آب اونقدر کم بود که گلاب به روی شما، به انجام واجبات هم نمی رسید. محض اطلاعتون، در غیاب ما فاضلاب حموم و دستشویی هم گرفته بود و خلاصه وضعی بود که کلمات از وصفش عاجزن!

بالاخره ما فرداش به وصال حموم رسیدیم. بی اغراق می گم، از بدنم گِل می شستم! شاید دو ساعتی توی حموم موندم تا دلم اومد بیام بیرون، تازه اونم به اصرار و اعتراض بقیه که توی صف بودن!

اگه تاحالا خوزستان نرفتین، مطمئن باشین همه تورهای خوزستان گردی به همچین عاقبتی گرفتار نمی شن. راستش انگیزه دیگه ای داشتم از تعریف این خاطرات که فکر کنم مشخص باشه. اگه مشخص نیست، باشه پست بعدی چون این یکی هم خیلی طولانی شد. خدایی نمی خواستم اینقدر وراجی کنم.

posted @ ۱۲:۳۷ بعدازظهر  


   شنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۷  

گِل 1

هشت نه سال پیش بود فکر کنم. عید نوروز، من و خواهرم اهواز بودیم خونه عمو. با دوتا پسرعموهام، یه اکیپ چهارتایی تشکیل دادیم واسه عید دیدنی و درعین حال تور خوزستان گردی. این بود که اولین ایستگاه، رفتیم شوشتر خونه عمه.

دروغ چرا؟ من شوشتر رو خیلی دوست دارم و اونجا بهم خوش می گذره و نمی دونم چرا هرکی تو خونواده اینو می فهمه یا تعجب می کنه یا می خنده بهم. البته قبول دارم کنار اومدن با شوشتریها درحالت کلی کار خیلی سختیه، اما خب بالاخره آبشارها و بند میزون و نهرداریون و کیچه چپیله (کوچه پسکوچه)، سیربقله و خونه اجدادی قدیمی و خلاصه کلی بهانه هست برای دوست داشتن شوشتر اگه شده برای یک هفته. خلاصه ما هم رفتیم خونه عمه و تلپ شدیم اونجا. فردا صبحش تصمیم گرفتیم بریم باغ خان. هیچ کدوم تاحالا نرفته بودیم. عمه بهمون آدرس داد ما هم یاعلی.
تاکسی ما رو تا آخر یه خیابونی برد و کلی به لهجه تهرانی-شوشتری ما خندید و دست آخر گفت از اینجا به بعد باید پیاده برین. ما هم پیاده شدیم دیدیم آخر شهر رسیدیم و بقیه اش بیابون به نظر می یاد. خب، ایرادی نداشت، راه افتادیم. یه کم جلوتر که رفتیم بیابون هم تموم شد: رسیدیم به دره! مونده بودیم چی کار کنیم که یه دفعه پسرعمو کوچیکه گفت ها بچه ها! باغ اونجاست! نگاه کردیم دیدیم آره، اون ته دره یه کم بری جلوتر، یه باغه که نخلهاش معلومه. گفتیم دره رو می ریم پایین.
چشمتون روز بد نبینه. همچین که می رفتیم پایین، تازه معلوم می شد مورد مصرف دره چی بوده این ته شهر! محل دفن زباله و عبور لوله های فاضلاب بود! پامون مرتب تو آشغال می رفت، فاضلاب از زمین می اومد بیرون، خلاصه افتضاحی بود که به گفتار راست نمی یاد. با هرجون کندنی بود داشتیم می رفتیم که یه دفعه یه سنگ از آسمون افتاد جلوی پای خواهرم. سرمونو بردیم بالا، دیدیم یه پسربچه کچل وایساده بالای دره و با لهجه عجیب غریبی داره داد می زنه آهای کجا می رین، خطرناکه! پسرعمو داد زد خیلی خب مواظبیم تو برو رد کارت، اما پسربچه ول کن نبود و یه بند از اون بالا سنگ پرت می کرد رو سرمون! من گفتم برگردیم اما بقیه گیر داده بودن که نخیر الا بلا باید بریم ببینیم این باغ خان چیه که به تحمل این همه کثافت می ارزه!!
خلاصه با هرمصیبتی بود رسیدیم به باغ. از این گوش تا اون گوش دیوار بود و در نداشت. این ور بگرد، اون ور بگرد، نخیر، فایده نداشت. دست آخر یه پیرمردی پیدا شد و بهمون گفت اشتباه اومدیم و اینجا در نداره، باید راهی که اومدیم رو برگردیم، بریم چندتا خیابون اون ور تر، دوباره بیایم پایین! چاره ای جز برگشتن نداشتیم، اما هیچ کس دلش نمی خواست ریسک کنه همین ماجرا واسه چندخیابون اون ور تر هم تکرار بشه. پسرعمو می گفت به جای باغ خان، باغ رعیت رو دیدین حالتون جا اومد خرده بورژواها!
خلاصه وقتی رسیدیم به شهر تمام وجناتمون بوی گند می داد. داشتیم با همدیگه جر و بحث می کردیم وقتی برسیم خونه عمه کی اول بره حموم. اما وقتی رسیدیم فهمیدیم همه بحثها بی فایده بوده: آب قطع بود!

عمه پرسید خب رفتین باغ خوش گذشت؟! خواهرم گفت نتونستیم بریم آخه دیوار کشیده بودن. عمه گفت اِ من نمی دونستم دیوار کشیدن اونجا، قبلن باغ دیوار نداشت اصلن. حالا بماند اون دیواری که ما دیدیم، دست بالا، یکی دو سالی از تخت جمشید جوون تر بود و احتمالن عمه ما تو عهد سلطنت داریوش کبیر از باغ خان دیدن کرده بود، اما خب کی با خواهر بزرگتر پدرش یکی به دو می کنه که ما دومیش باشیم.

تو همین حال، پسرعمه هم از اهواز اومده بود دیدن مادرش. قیافه های مصیبت زده و بوگندوی ما رو که دید، گفت من دارم می رم مسجدسلیمان خونه پسرعمو بزرگه، قراره شب بمونیم. اگه دوست دارین شما هم بیاین، هم اونا رو می بینین هم آب هست اونجا. من و خواهرم اینقدر از کثیفی کلافه بودیم که فکر نکردیم داریم چه کار ضایعی می کنیم. حالا پسرعمو بزرگه، برادر این دوتا پسرعموهای ما بود و باهم این حرفها رو نداشتن، اما آخه خودت باشی چی می گی اگه دخترعموهای شوهرت برای بار اول بی دعوت بیان خونه تون که برن حموم!!!!

بقیه اش باشه پست بعد.

posted @ ۷:۲۳ قبل‌ازظهر