سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     سه‌شنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۷  

نارنجی

من امل و قدیمی و بیسواد و به قول فرنگیها اولدفشنم، قبول. حکمن واسه همینه که تازگیا داستانها و شعرهای پست مدرن به نظرم هذیون می یان. چه خیالی، دارم نظرم رو می گم و حالشو می برم، شما هم با نظرتون حال کنین.

این تعلیق و فلاش بک و روایت رویاوار کلن چیز جالبیه اما به شرطی که نویسنده یه ایده کلی پشتش داشته باشه. مثلن فلاش بکهای زویاپیرزاد تو چندروزمانده به عید پاک کاملن قابل درکه. یا روایتهای عباس معروفی تو سال بلوا. اما اگه قرار باشه هی از این شاخه به اون شاخه بپریم و خواننده رو دنبال خودمون بکشونیم، ببخشیدا انگار از اول هم حرفی واسه گفتن نداشتیم. اینه که می گم بعضی داستانها به هذیون بیشتر شبیهن. چه می دونم بلکه اینم یه جور تیریپ پست مدرنیه که ذهن نویسنده و شالوده نوشته هم از هم پاشیده باشه و هیچ پاراگرافش به پاراگراف قبلی ربط پیدا نکنه. من که حال نمی کنم باهاش اصلن.

خلاصه شعر پست مدرن منو که قبلن دیده بودین،‌ این داستان پست مدرن رو هم داشته باشین، ببینین خوب بلدم ادا دربیارم یا نه. اسم داستان،‌ نارنجی هست.


"عطسه کردم. خیلی سخت. انگار بغض چندساله ام از دماغم ریخت بیرون. پیرمرد نارنجی پوش با جاروی دسته بلندش به من خیره مونده بود. نگاهش کردم. خال بزرگ سیاهی روی دماغش داشت به وسعت عطسه من. عرق روی پیشونیم رو پاک کردم و به ناخنهای نارنجی رنگش خیره موندم. بوی عطرش زیر دماغم می زد و مانتوی تنگش با ناخنهاش ست بود. چرا تابستونها پرتغال به من نمی چسبه؟

زیرآفتاب تابستون منتظر اجرای حکم خدا بودیم. من و پیرمرد و دختر. پوست پرتغال رو زیر چادرم قایم کردم و به خاطر آوردم امروز تا آخرش می ایستم. من به حکم خدا. از حکم خدا چیز زیادی سردرنیاوردم. گوش نمی دادم. پیرهن رو که از تنش درآوردن تنها رنگ سفید صحنه از بین رفت. خودش هم سبزه بود. باقی همه سیاه بود و یشمی... و البته دوتا نارنجی.

صدای ضجه رو خوب می شناسم. اول خودت رو نگه می داری. بعد کم کم عنان اختیار از دست می دی. فریاد می کشی. جیغ می زنی. التماس می کنی. به ناله می افتی و بعد از حال می ری. وقتی به حال اومدم، صدای خرخرش تمام اتاق رو پر کرده بود. باریکه نوری از لابه لای پرده می اومد تو و می گفت صبح شده. تو سایه روشن اتاق،‌ پاتختی منبت کاری رو می دیدم که روش پارچه سیاه و سفید در کمال بی سلیقگی روی هم افتاده بودن.

اگر می خواستم تا آخرش بایستم،‌ وقت آرایشگاهم رو از دست می دادم. ختم انعام با موهای رنگ کرده. عطیه مش استخونی کرده بود. گفتم سنت رو برده بالا. گفت اختیار لای پاتو از دست می دی که اختیار مو و ابروتو داشته باشی دیگه. خندیدیم و مادرشوهرش چپ چپ نگاهمون کرد. کی می خوایم یاد بگیریم سر ذکر مصیبت نخندیم،‌ نمی دونم. چشم امید داریم به رحمت خدا و پیغمبری که جون مردم مکه رو به ایمانشون بخشید. بلکه از سر خنده های ما هم بگذرن. "در روایت هست که اگر زنی خود را برای شوهر بیاراید خداوند به او هفتاد هزار..." راستی یه جا خوندم رنگ نارنجی به خانمها اعتماد به نفس می ده. از سوسن خانم بپرسم مش نارنجی هست یا نه؟

جوون دیگه ناله نمی کرد. از حال رفته بود و همه جا قرمز بود. عجیبه که اگرقرمز رو از حکم خدا بگیری انگار از ابهتش کم می شه. واسه همینه که می گن اگر ایران هم مثل عربستان به جای دار، گردن می زد جرم و جنایتش کمتر می شد. قرمز رو باید دریافت. مثلن همین نارنجی پوش با اعتماد به نفس. سعی کردم رد شلاق رو روی مانتوی تنگش تجسم کنم و ناله های دردناکشو. حکم خدا روی کمر این دختر بیشتر از هرجای دیگه ای غریب افتاده.

سس قرمزشو بیشتر بزنین لطفن. بقیه پول رو پرت کرد جلومون. بهش نگاه نکردم. اونم به من نگاه نکرد. نفسهای تندش رو بهتر از چهره اش می شناختم. وقتی به اوج لذت می رسید و من از اوج درد بی حس می شدم. خواستم بگم کاش می رفتیم البرز که به محجبه ها تخفیف می ده. پره های دماغش از هم باز شد. ساندویچم رو تموم کرده بودم.

گوشت سرخ پاره پاره رو عقب وانتشون انداختن و رفتن. پیرمرد نارنجی پوش زیرلب با خودش غرولند می کرد. دختر نارنجی پوش می لرزید. اون ور تر چندتا مرد همه رنگ پوش پالوده طالبی می خوردن و می خندیدن. زن سیاه پوش مغازه ها رو نگاه می کرد. یشمی پوشها مردم رو متفرق می کردن. من به آرایشگاه نمی رسیدم و دلم می خواست عطسه کنم.

یادم باشه یک روز که از بین جماعت درحال حموم آفتاب گیری توی پارک رد می شم،‌ قصه موهای آفتاب ندیده بی رنگی رو برای خودم حکایت کنم که صاحبش دلش می خواست اونها رو چهل گیس ببافه و به هر گیس یه پرتقال رسیده آویزوون کنه. پرتقالها روی درخت می موندن و چهل گیس قصه من با موهاش آویزوون می شد از درخت. وقتی عدالت از آسمون می اومد و تموم زمین یک پارچه قرمز می شد، از دنیا فقط لکه های سیاه می موند و چند نقطه نارنجی.

یادم باشه چهل گیس قصه مو پشت پارچه های سیاه و قرمز قایم کنم."

posted @ ۸:۱۳ قبل‌ازظهر  


   یکشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۷  


"کاش بعد از مرگ حتا، آن من پنهان بیاید
تا بکارد شمع آتشناک اشکی، بر مزارم..."


دلم براش تنگ می شه... برای تموم جاودانه هایی که می تونست بسازه و فرصت نکرد...

posted @ ۴:۵۱ قبل‌ازظهر