سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     جمعه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۹  

سه مریم

ما سه مریم بودیم در کلاس سوم دبیرستان
مریم عینکی و مریم لامپی و مریم سوسکی

مریم عینکی من بودم با عینک شماره ۵ نزدیک بین
درحلقه دوستان به اسامی دیگه هم ملقب بودم
مریم کاکتوس: چون آب نمی خوردم
مریم هانیکو: چون وقت سلام کردن به معلمها یه نمه تعظیم می کردم
مریم دیمیتری: چون عاشق داستایوسکی بودم
درجمع غریبگان هم همچنین ملقب بودم به:
مریم مقاله: چون تو صبحگاه باید فی البداهه یه مزخرفی سرهم می کردم و آبروی کلاس رو می خریدم
مریم جدیه: همچنین مریم عصا، چون شیطنتهام با رفقا بود و با الباقی کلاس جدی و خشک بودم
اون مریمه که یه جوریه: خب خداییش خیلی موجود کسل کننده دپ زده ای بودم دیگه!

و اما مریم لامپی... از بس رنگش سفید و مهتابی بود بهش می گفتیم لامپ. فامیلیش هم با ل شروع می شد و آهنگش به لامپی می خورد. گاهی شعر می نوشت و سرصف می خوند. نورچشمی مورچه خوار بود، یعنی نورچشمی مربی امور تربیتی که به خاطر شباهتش به قهرمان کارتون مورچه و مورچه خوار بچه ها این اسمو روش گذاشته بودن. طفلی این لامپی ما واسه مورچه خوار خودشیرینی هم نکرده بود منتها از همون اول مهرش افتاده بود به دل مورچه خوار و حالا از دستش خلاصی نداشت.

و بشنوید از مریم سوسکی... اولین بار بهارْهیتلر اسمشو گذاشت سوسکی می گفت عین سوسک می مونه، نه که لاغر بود و موها و ابروهای پرپشت سیاهی داشت. بهار بی ربط هم نمی گفت مریم عین سوسک می خزید تو جمع بچه ها بعد دقیقن تو لحظه ای که انتظار دیدنش رو نداشتی نمایان می شد، مثلن یک دفعه از پشت سرت داد می کشید و سه متر می پریدی هوا. به بهار هم می گفتیم هیتلر چون با موهاش مورچه دار می زد. آخر هم کتاب نبردمن هیتلر رو ازم دودره کرد بماند حالا... این مریم سوسکی یه بار سر کلاس اینقدر با وزغ بحث کرد که وزغ وسط کلاس قهر کرد رفت. وزغ یکی از دبیرها بود که عادت داشت گاهی زبونش رو کامل بیاره بیرون و سریع ببره تو، بچه ها می گفتن گرسنه شه مگس شکار می کنه. درست حسابی هم درس نمی داد می گفت شما که معلم خصوصی دارین من چرا جون بکنم. بعد از نیم ترم اول که ما، بچه های بی معلم خصوصی، خراب کرده بودیم همین سوسکی وزغ رو شست پهن کرد رو بند. هرچی پشت سرش گفته بودیم تو روش زد. نزدیک بود کارش به اخراج از مدرسه بکشه ولی خب همون مدیر خانمْ رئیس صفت ما هم می دونست چه تحفه ای آورده به بچه ها درس بدهِ؛ فقط کلاس سوسکی رو عوض کرد که دیگه با این وزغه درس نداشته باشه. به جاش ترم بعد وزغ بهتر درس داد، البته من دیگه معلم خصوصی گرفته بودم. بچه ها بین خودشون پچ پچ می کردن که باید دعای بهبود وزغ رو به جون مریم سوسکی بکنیم اما هیچ کس به روی مریم نیاورد. برعکس خیلی بچه ها با مریم سرسنگین شده بودن تا وجهشون پیش خانم رئیس و وزغ خراب نشه. اینه که می گم مریم سوسکی اسم با مسمایی بود که اگه خدماتی هم داشت باز دمپایی نصیبش می شد بیچاره.

آخرین بار سوسکی رو تو دانشکده علوم دیدم. هم رشته من نبود ولی توی یه دپارتمان بودیم. همون سوسکی بود که بود، چه به بچه ها حال می داد چه نمی داد نصیبش همون دمپایی بود. از لامپی خبر نداشتم و خوشحال بودم که خبر ندارم. درواقع اینقدر از دبیرستان و اون خانم رئیس عفریته اش بدم می اومد که به جز بهار و دو سه تا دیگه، خوش نداشتم اسم هیچکس رو بیارم. دورادور شنیدم لامپی یکی از این مهندسیهای دهن پرکن دانشگاههای تهران قبول شده و چادرش رو برداشته و شده فعال حقوق زنان و از این جور اراجیف. منم چشمهامو لیزیک کردم و کمتر کتاب خوندم و دست از ادعای روشنفکری و این پز و قمپزها برداشتم.

وقتی می گم فیس بوک و این قرتی بازیها رو به من تعارف نکنین واسه همینه: از هرچی آدم و یاد و خاطره می خوام فرار کنم، عدل می یان جلوی چشمم. اون وقت تو کل این فیس بوک از دوستهام خبری نیست، نه بهار نه نگار... ولی این لامپی منو گیر آورده بود. رفتم توی پروفایلش به فضولی، چیز جدیدی دستگیرم نشد. خب ازدواج کرده بود و ابروهاش عین نخ بود و موهاش زرد بود و مانتوش تنگ بود و با تمام بناهای تاریخی اروپا و آسیای میانه عکس خندون جینگولی انداخته بود. درست مثل یک لامپ مورچه خوار پسند. مثل الباقی بچه های دبیرستان گذاشتمش تو لیست محدود که چیزی ازم نبینه الا عکس حلزون توی پروفایلم.

آدمها عوض نمی شن. به خصوص از بچگی تو بزرگسالی. منم لابد همون کرم کتاب کسل کننده ای که بودم موندم. گیرم با خط محو روی پیشونی و دور لبها و کنار گونه ها که هرروز دارن عمیق تر می شن... حس می کنم خوش ندارم کسی منو یادش بیاد. انگار جلوی زمان بدجوری کم آوردم.

posted @ ۳:۱۱ قبل‌ازظهر