سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     سه‌شنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۹  

کلی روی خودم کار کرده بودم روزم رو مثبت شروع کنم. اول صبحی اینو دیدم حالم خراب شد:

"- بت می گم دخترتو سوار کن لباسش نامناسبه
+نمی خوام سوار شه خودم میارمش هرجا بگین کارت شناسایی می دم... عکس نگیر آقا
- خفه ... اگه آدم بودی اینجوری نمی آوردیش بیرون
+بابا خودم میارمش.. نگیر آقا نگیر ازش نمی بینی داره می لرزه به علی خودم میارمش
-ببند دهنتو علی می شناسی؟
+از رو جنازه من باس رد شین اگه بذارم دخترم سوار شه
-رد می شم پس چی فک کردی؟ لاشه سگ!!"

فیلم اسامه رو که دیدم حس کردم طالبان چقدر آشنا هستن. خداییش ما ملت خیلی زور زدیم طالبان ایرانی رو تعدیل کنیم ها. به جان خودم این کار از تلطیف مغولها سخت تره.

چندان به خاطر اونی که همچین شغل کثافتی داره ناراحت نیستم - فکرشو بکن تو آگهی استخدام برای همچین شغلی، تخصص و مهارت در هیزچشمی و دهن گاله و خوردن حیا و قی کردن آبرو ذکر شده با سابقه کار مکفی. خب مفت چنگ متخصصش! از خودمون ناراحتم. با ظلم و نکبت و کثافت چونه می زنیم. انکار می کنیم. توجیه می کنیم. به هم می پریم. همدیگه رو افشا می کنیم. می خوایم همدیگه رو دور بزنیم. معلومه این طوری اونی می مونه بالا که از همه بی شرف تر و قلدرتر و دودره بازتر باشه.

گندمون بزنن. با احترامات فائقه.

posted @ ۱:۴۷ قبل‌ازظهر  


   جمعه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۹  

چی بگم...

من نوامبر ۲۰۰۸ اون مدرک کذایی Honours رو گرفتم. یه چیزی بین کارشناسی و کارشناسی ارشد، گمونم معادلش رو ایران نداشته باشیم. از دانشگاه نامه اومد که برای فارغ التحصیلی رسمی بیاین فرم پر کنین. حوصله جشن و کلاه بوقی و بزن بکوب نداشتم. فارغ التحصیل هم شده بودم و رفته بودم واسه دکترا، این بود که دیگه فرم تقاضای صدور مدرک رو هم پر نکردم. مدرکو می خواستم بذارم درکوزه یا ته کمد رطوبت بزنه ناکارش کنه؟ خودم بی خیال فارغ التحصیل بازی بودم کسی از دوستها و آشناها هم خب طبیعتن به فکرش نبود.
از اول ۲۰۰۹ دانشگاه ما رو کلافه کرد، نامه پشت نامه که بیا و فرم پر کن مدرکتو بگیر. نمی دونم اینهایی که اینقدر اصرار داشتن مدرک منو بهم بدن، چرا دیگه علاف فرم من شده بودن، خب خودتون بفرستین دیگه! دو سه ماه پیش دیگه حوصله ام از نامه هاشون سررفت، رفتم فرم کذایی رو پر کردم و خلاص. نوشتم مهمونی پهمونی نمی یام اون کاغذه رو بفرستین در خونه حالا که اینهمه جاتونو تنگ کرده!

هرچند ساعت که تو هفته کار تدریس بگیریم، دپارتمان هفته ای یک ساعت اضافه بهمون پول می ده بابت آمادگی ولی خب کیه که استفاده کنه. من معمولن این یک ساعت رو می ذارم برای رفع اشکال بچه ها به خصوص دم موعد تحویل تکلیفها یا امتحانها اتاقم شلوغ می شه. بیشتر دانشجوهایی می یان که ادعای نابغه بودن ندارن ولی جدی و با پشتکارن و برای درس و وقت و پولی که صرف کردن ارزش قایلن. از اون تریپها که دوست دارم و کارکردن باهاشون لذت بخشه. منتی هم سرشون نیست، چون به هرحال پول این یک ساعت رو دپارتمان می ده.
دیروز دوتا از این بچه ها که همیشه باهم می یان، ایمیل زدن فردا هستی بیایم اتاقت؟ گفتم آره بیاین. فکر کردم از تکلیف توابع مختلط که موعد تحویلش امروزه سوال داشته باشن.

الآن اومدن با یه دسته گل بزرگ، یه کارت خوشگل و یه جعبه شکلات و کلی تبریک. هاج و واج مونده بودم که بابت چی! گفتن تو وب سایت دانشکده دیدیم تو فارغ التحصیل شدی، رفتیم تو مهمونی پیدات نکردیم گفتیم بیایم اینجا بهت تبریک بگیم و بابت کمکهایی که بهمون می کنی تشکر کنیم...

الآن روی میزم یه دسته گل خوشگله و یه جعبه شکلات و دارم گریه می کنم.

posted @ ۴:۰۹ قبل‌ازظهر