سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     چهارشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۹  

دیگه ازت خوشم می یاد

دمت گرم خدایی. نمی دونم خصلت گلریزون بازی ایرانیه یا چی، ولی خداوکیلی اگه رئیس این خیمه شب بازی می شدی که فقط اسم جمهوری رو یدک می کشه اینقدر ارادتمندت نمی شدم که الآن هستم. اونم من که همه بچگیم با ناله و نفرین مامانم پشت سر تو گذشته. مثل سیاستمدارهای مدرن رفتار می کنی. بیانیه می دی، ائتلاف می کنی، می ری دنبال مردم، مصاحبه می کنی، نه تند می ری نه کند می ری نه می زنی به صحرای کربلا نه لمپن بازی درمی یاری. خوشحالم محض رضای خدا بالاخره یکی تو اون مملکت فهمید که ایران یک کشور هفتادمیلیونی تو ناف دهکده جهانی قرن بیست و یکمه نه یه قبیله چندصدنفری وسط بیابونهای هزاروچهارصد سال پیش.
من سه بار واسه انتخاب رئیس این جمهوری اولیگارشیک رای دادم. حالا بگین روی حماقت و اشتباهم دارم پافشاری می کنم ولی بینی بین الله خودم از رایم پشیمون نیستم و هنوزم معتقدم تصمیم درستی گرفتم. این بار آخری البته به ایشون رای ندادم به اوشون رای دادم که حلالش الحق. ما پنج نفر با یه ماشین رفتیم بهش رای دادیم بعد اعلام کردن این بابا از کل نیوزیلند پنج تا رای آورده. ما که سند اون پنج تا رای شمرده رو به نام خودمون زدیم!
خلاصه که به نظر من درد و بلاتون بخوره تو سر هرکی که توجیه گر و مزدور جنایت و دروغه و همچنین هرکی که از راه دور بیانیه لنگش کن صادر می کنه و عین لاشخور کمین نشسته از خون و استخون مردم یه چیزی بهش بماسه.

posted @ ۲:۱۰ قبل‌ازظهر  


   دوشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۹  

از حقارت

دیشب توفان وحشتناک بود. کلبه ما هم نزدیک یه دره است پر از درختهای غول پیکر. باد توی درختها زوزه می کشید و بارون دیوونه وار می خورد روی شیروونی.

خواب دیدم زندانم. زندانش یه سالن بزرگ بود پر از قفسهای کوچیک یک نفره. من و زندانیهای دیگه توی قفس بودیم و دستهامون بالاتر از سر، به میله های قفس زنجیر شده بود. تو خواب دستهام داشت کنده می شد. زندانبانها، زن و مرد، با شلاق بین قفسها راه می رفتن، می زدن و فحشهای آب نکشیده می دادن. من گریه می کردم و آرزویی جز آزاد شدن دستهام نداشتم. قفس کنار من یک مرد بود که چهره نداشت. فقط دستهاش رو می دیدم که خیلی سفید بود و با لهجه عجیب غریبی انگلیسی حرف می زد. با نفسهای بریده به من می گفت فکر کن دست نداری فکرکن دستهات رو بریدن این طوری راحت تری.
بعد به من و مرد بدون چهره یک ساعت مرخصی دادن، توی یه پارک خزون زده، کنار رودخونه ای که آبش به سبزی می زد روی یک نیمکت نشسته بودیم. من تند تند نفس می کشیدم انگار عجله داشتم تا می تونم هوای تازه به ریه هام برسونم. مرد سرش رو روی زانوی من گذاشت و گفت من می خوابم هروقت برای بردنمون اومدن بیدارم کن. گفتم یک ساعت آزادی داریم، نخواب، درختها رو ببین رودخونه رو... گفت من که چشم ندارم. صورتش یک حفره سفید بود. خواستم نازش کنم دیدم دست ندارم. انگار دستهام رو بریده بودن. ولی نترسیدم. شروع کردم به آواز خوندن. زندانبانها اومدن با یه ماشین آهنی سیاه پر از میله. گفتم برنمی گردم. گفتم تو رو خدا منو برنگردونین من که کاری نکردم... مرد ناپدید شده بود. من التماس می کردم و زندانبانها با فحش و فضیحت منو به میله ها می بستن. دیدم به جای تمام درختهای پارک، آدم ایستاده که دارن با سردی و کنجکاوی، لبخند به لب منو نگاه می کنن. من هنوز داشتم گریه و التماس می کردم.

با صدای گریه خودم از خواب بیدار شدم. بغضی توی گلوم گیر کرده بود که بهش می گم بغض حقارت، بغض تحقیر. با بغض تحقیر همه مون یه جورایی آشناییم. وقتی اون زنک کثافت بوگندوی دم تئاتر شهر، می اومد دستمال به چشمت می کشید تا خط چشمت رو پاک کنه برای تئاتر تماشا کردن. وقتی مردک هیز عقده ای اسلحه بدست وسط خیابون همه هیکلت رو نگاه می کرد ببینه به کجات گیر بده. وقتی با جمع دوستهات نشسته بودی و یارو می اومد از ذوق قدرت داشتنش صدا کلفت می کرد که پاشین پاشین اینجا نشینین. یا هرکار می خواستی بکنی اون ایدئولوژی قدرت پرست کثافت بارشون رو عین یه قاشق دهنی می زدن تو افکارت. همه اش هم حکومت نبود به والله. اوباشی که دنبالت می افتادن هرچی لایق خودشون بود بارت می کردن و هرهر می خندیدن و تو از ترس می مردی و زنده می شدی که مبادا یک دهم حرفهاشونو عملی کنن حکومتی نبودن که. یا چه می دونم، مادری که دلش از صدجای دیگه پر بود بعد سر تو بچه فسقلی عربده های هشت ریشتری می کشید و تهدیدهای وحشتناک می کرد و تو از ترس یه گوشه مچاله می شدی و التماس می کردی مامان غلط کردم درحالی که خودت هم می دونستی هیچ غلطی نکردی! وقتی خونه بدترین زندان بود و بابا ننه ترسناک ترین زندانبانها که وقتی سگهای توی خیابون بهت گیر می دادن اول از همه التماس می کردی به اون دوتا زندانبان اعظم خبر ندن!

مرده شور همه اشو ببرن که این طور ترس و تحقیر رو تو وجود آدم درونی می کنه که حالا بعد اینهمه سال این ته دنیا هم دست از سرت برنداره. صبح با سر سنگین و گلوی پر از بغض از جام بلند شدم که یار گفت بیا پیاده بریم مرکزخرید نزدیک خونه یه صبحونه حسابی بزنیم. رسیدیم سرکوچه و جلوی رومون زمین بارون خورده بود، براق از درخشش آفتاب با تپه های سبز و درختهای خزون زده و خونه های چوبی با شیروونیهای رنگی. هوای تازه رو با ولع دادم تو ریه هام و با خودم گفتم من آزادم، آزاد و دوره گدایی کردن بدیهی ترین حقوق ابتداییم گذشته: من حق دارم روی این زمین بایستم و نفس بکشم. هرچقدر هم که این آدمها موذی و بدجنس باشن، هرچقدر هم که اینجا شهروند درجه دو و غریبه و تنها باشم، باز حق دارم بایستم و نفس بکشم... ولی این فکر در کنار خوشحالی، حس عذاب وجدان عزیزانی رو برام داشت که انگار گذاشته باشم وسط آتیش و دررفته باشم... به قول وبلاگ زندگی با دیکتاتور، زندگی یک دیکتاتورزده حرفه ای همیشه توام با عذاب وجدانه.

فقط می گم حیف. حیف از جوونهای دسته گل ایران که تو اون دیکتاتوری چندجانبه با بغض تحقیر سرمی کنن... به هرحال از احوال اینجانب بخواین، پیاده روی تو هوای تمیز آفتابی همراه با ساندویچ خوشمزه و قهوه توپ و وراجی با یار، حالم رو آورد سرجاش.

posted @ ۴:۲۸ قبل‌ازظهر  


   چهارشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۹  

با من بحث نکن عزیزم!

می دونی برام عادی نشده. یعنی از خودم خجالت می کشم وقتی پای کامنتدونی خیلی سایتها و وبلاگها می خونم:
نظراتی که حاوی توهین و ناسزا باشند منتشر نخواهند شد... یا یه چیزی تو این مایه ها.
احساس می کنم صاحب کامنتدونی راجع به من چی فکر کرده یعنی. چرا باید فحش بدم آخه.
ولی خب واقعیتش اینه که اینو نوشتن چون فحش می دیم. بد هم فحش می دیم.
خود من که فقط پرستیژ آزادی بیان و این حرفها، ترس این که ذات دیکتاتورم رو نشه، از جلوی کامپیوتر پا می شم می رم یه لیوان آب سرد می خورم وگرنه بعضی وقتها آی دلم می خواد این دهنو وا کنم...

لابد یه زمانی بشر اولیه غارنشین، اونقدر صوت و کلمه و اینها نداشته که بحث کنه خب موضوع بحث هم ساده بوده. یا غذا بوده یا جفت بوده یا غار خشک. اینم که بحث نمی خواد: با گرز می کوبی تو کله طرف و متقاعد می شه غذا و جفت و غار رو بذاره واسه تو. یه وقت هم دیدی اون تو رو متقاعد کرد.
بعد کم کم آدمها پیشرفت کردن. هم سوژه واسه بحث زیاد شده هم گرز و چماق چاره نمی کرده. شروع کردن به حرف زدن. البته هنوز خیلیها به شیوه بشر اولیه بحث می کنن ها. مثلن کافیه از نظر تو درباره اصل تصدیق در فلسفه اثبات گرایان منطقی اوایل قرن بیستم خوشش نیاد که با همون چماقش بکوبه تو سرت. منظورم چماق واقعیه نه استعاری؛ مثل اوباش جمهوری اسلامی. از یه فیلم خوششون نمی یاد به سینما حمله می کنن. فلان کتاب رو دوست ندارن تیکه پاره اش می کنن. از نظریات بهمان فیلسوف سردرنمی یارن جلسه بحثو به هم می ریزن سخنران و شنونده ها رو هم یه فصل کتک می زنن... به این می گن شیوه بحث مدرن به روش ماقبل تاریخ.
از این عده مدرن تر، اونایی هستن که چماقهاشون استعاری شده. یعنی زبونشون استعاره از گرز و چماقه و معمولن با استعانت از پایین تنه شون. به یارو می گی طبق نظریه معرفت در فلسفه کانت... بهت می گه خارمادر خودت و کانت رو یک جا فلان و بهمان. نمونه اش تو همین دنیای مجازی الی ماشالله فراوونه و خب حکمن همین بوده که سر در کامنتدونیها می نویسن هوی یارو، فحش نده!
اما مدرن ترینها شکل چماق زبونی و پایین تنه ای رو پیچیده کردن. یعنی علنن فحش نمی دن که پرستیژ ادب مندی و بافرهنگیشون بیاد پایین اما یک جوری کلمات مودبانه رو کنار هم می چینن که نتیجه اش به گرزوچماق گروه اول سور می زنه. مثلن به طرف می گی با توجه به مکتب شک فلسفی درمبانی علم که هیوم ارائه کرده... می گه دوست عزیز، پیشنهاد می کنم یک مقدار مطالعه تون رو بیشتر کنید بعد درباره موضوعی که درحدواندازه شما نیست اظهارنظر بفرمایید. همچنین باید توجه داشت که به طور کلی افرادی که درنظریاتشون به هیوم اشاره می کنن از نوعی بحران شخصیتی بسیار حاد رنج می برن. البته من شرایط فردی رو که برای امرار معاش ناچار به تکرار حرفهای دیکته شده از سوی اربابانش هست درک می کنم چون حتمن هنر و مهارت دیگه ای برای گذران زندگی نداره. موفق باشید!

جالبه که در اغلب موارد این جمله های مودبانه فضل فروشانه پر از غلطهای تابلوی املایی هستن. راه تشخیصشون هم ساده است: هروقت کامنتی خوندی، سعی کن قیافه نویسنده اش رو درحال نوشتن کامنت حدس بزنی. اگر قیافه اش، اول اخم داشت و دندون قروچه و اواسط کامنت به پوزخند تمسخرآمیزی حاکی از رضایت رسید، طرف از گروه سومه.

نمی گم گروه سوم بیشتر از اون دوگروه دیگه روی اعصابم هستن. چون هر سه اعصاب خردکن و غیرقابل تحملن. فقط یه چندوقته احساس می کنم تراکم آدمهای گروه سوم تو وب سایتهایی که می خونم بیشتر از حد تحملم شده. شاید زیاد شدنشون به خاطر تاریخ و مناسبتهاش باشه. به هرحال من با کسی کل کل نمی کنم؛ حوصله اش رو ندارم، تو طعنه و متلک هم کم می یارم. ولی از خوندن طعنه و متلکهای بقیه تو این واویلای "خفه شو من بیشتر از تو حالیمه" خسته شدم. اونم تو وضعیتی که چماقدارهای تا بن دندون مسلح حاضر ایستادن تا همه رو تیکه پاره کنن، مدیای فحش و فضیحتشون هم به تمام امکانات مجهزه.

پی نوشت: بعد می گی چرا همه اش می ری وبلاگ خاله زنکی می خونی؟ به والله دم هرکس که به ادعای این روشنفکرهای گروه سومی، خاله زنک و بی کلاسه گرم. همین که ادعاش نمی شه و فحش نمی ده خودش خیلیه. می رم می خونم فلانی واسه آشپزخونه اش، چندکاره مارک چی چی خریده که ازش راضیه. اون یکی بچه اش دندون درآورده، ای والله. این یکی مادرشوهرش موذمار بازی درآورده خدا ازش نگذره... از برکت همین وبلاگها فهمیدم بخارشوری که تلویزیون تبلیغ می کنه به درد خونه ما نمی خوره کف پوش خونه داغون می شه. خوب بود می رفتم ۳۰۰، ۴۰۰ دلار می سلفیدم پارکتهای نازنین رو هم به باد فنا می دادم؟ بیا تا همین جا ۱۰۰۰ دلار بذاریم تو جیبمون. تازه فهمیدم اون دستگاهه که تلویزیون تبلیغ می کنه بدون روغن، مرغ رو سوخاری می کنه (اسمشو بلد نیستم) خیلی طول می کشه تا مرغ رو اون طور که ما دوست داریم مغزپخت کنه خب کلی پول برقش می شه اینجا نمی صرفه. ژله آکواریوم هم یاد گرفتم درست کنم حالا یه روز وقت بود امتحان می کنم ببینم چی درمی یاد. بیست جور راهکار واسه از شیرگرفتن بچه هم یاد گرفتم، دنیا رو چه دیدی شاید یه وقت لازم شد. حالا بیام به جای اینها از صبح تا شب بخونم کی به کی متلک تپل تری انداخت و طعنه ناجورتری زد؟ خیال خامیه اگه کسی فکر کنه از آتیش این فحش و فضیحتهای اتوکشیده، آبی واسه مردم طفلکی ایران گرم می شه - راستی چه خودشونم تحویل می گیرن، خیال می کنن ملت الآن چشمشون به دهن اینهاست! - همون مردم طفلکی که تو اون جهنم مجسم، سعی می کنن خونه هاشون رو مثل بهشت نگه دارن و خب، چماق خور و فحش خور و متلک خورشون ملسه!


posted @ ۸:۵۸ قبل‌ازظهر