|
جمعه، آذر ۱۶، ۱۳۸۶
تولدی ديگر
چند وخته بد هوس ماهی می کنم. دیروز نزدیک بود از غصه این که نمی رسم واسه شام ماهی درست کنم بزنم زیرگریه٬ تا امروز ناهار تو بوفه دانشگاه یه ساندویچ ماهی مشتی زدم تو رگ. ولی ماهی دودی می خوااااااااااام! خوردنی دیگه ای که این روزا بد خرابشم٬ زیتونه. چند روز پیش یه شیشه زیتون دبش اسرائیلیو در عرض ده دقیقه تموم کردم (ببخشین منظورم زیتون فلسطین اشغالیه که تو ایران به اسم زیتون ترکیه به خورد خلق الله می دن... ظاهرن مرگ بر اسرائیل!) خلاصه هی می خوام برم زیتون بخرم هی تو ذهنم دست و پامو می بندم: کاه از خودم نیست٬ کاهدون که از خودمه.
هان؟ می پرسی خبریه به سلامتی؟ خبری هست ولی نه از اون خبرا. قرار نیست یه علاف وامونده به جمع وامونده های دنیا اضافه بشه. قراره یکی که بیست و شش ساله جل و پلاسشو پهن کرده٬ یه کم اون تن لشو تکون بده و خودشو جمع و جور کنه: اینو می گن تولدی دیگر.
والله از درد و عذابی که مادرم بیست و شش سال پیش در چنین روزی کشید٬ هیچ خیری نه نصیب خودش شد نه ما٬ دنیا که جای خود داره. ما هم ربع قرن این تن گنده رو با خودمون این ور اون ور کشیدیم٬ هی حرص خوردیم٬ هی اذیت کردیم٬ هی اذیت شدیم. حالا خیال داریم ذهنمون رو از اون تاریک خونه نرم و گرمش بکشیم بیرون و ونگ و وونگ و کثافکاریهاشو تحمل کنیم بلکه چند سال دیگه یه آدم حسابی ازش دربیاد! کسی چه می دونه شایدم درنیومد! ولی به هرحال تکلیفمون با خودمون روشن می شه. آدم اگه بتونه خودشو به دنیا بیاره٬ حتی اگه بهش ثابت بشه موجود مزخرفیه٬ باز بهتر از اینه که یه عمر فقط حامل و باردار موجودی باشه که نمی شناسدش و فقط تغذیه اش کنه... می گی نه؟
با این حساب تولدم مبارک.
پی نوشت ۱: اگر به خانه من آمدی٬ برای من ای مهربان ماهی دودی بیار و زیتون.
پی نوشت ۲: از اول عمرم به ماهی لب نمی زدم وقتی از ایران زدم بیرون یه دفه عاشق ماهی شدم: ماهی یعنی شروع جدید. تو بچگی تنها کسی که تو مهد کودک همه زیتونها رو خورد من بودم. بچه های دیگه از بو و مزه اش فراری بودن و من بی هیچ تشویقی همه زیتونها رو خوردم و کلی حال کردم: زیتون یعنی اعتماد به نفس! مسخره است نه؟
پی نوشت ۳: نمی خوام سالهای سال زندگی کنم. می خوام چند صباحی اون طور که خودم فکر می کنم درسته بگذرونم. بیام شمعها رو فوت کنم که چند روزی خودم باشم.
posted @
۸:۴۵ قبلازظهر
|