سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     سه‌شنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۷  

"خب می خواین چی بشه؟ بریم به آقا ثابت کنیم که مانولیوس قاتل نیست. بعد آقا مانولیوس رو آزاد می کنه و هرروز یکی از ما رو دار می زنه تا اهالی ده تموم بشن. بذارین مانولیوس فداکاری کنه. بعدن عکسش رو رو دیوار کلیسا می کشیم و شمایل درست می کنیم و مثل قدیسین پرستشش می کنیم. ولی اول بذارین بمیره!"
مسیح بازمصلوب - کازانتزاکیس

تو سایت کانون زندانیان سیاسی ایران می خوندم از خاطرات قتل عامهای شصت و هفت. که بعله شبی که فکر می کردیم نوبت ماست تصمیم گرفتیم تو راه سلول انفرادی تا جوخه اعدام سرود انترناسیونال رو طوری اجرا کنیم که "لرزه بر اندام دژخیمان بیفتد".

اصولن تو این مملکت و برخی دیگه از ممالک دنیا مردنت خیلی مهم تر از زندگی کردنته. البته از ملتی که قهرمانشون با هفتاد و دونفر به جنگ لشکر چندصد نفری تا بن دندون مسلح رفته بیشتر از این نمی شه انتظار داشت. پنداری خود این قهرمان هم می دونسته که زندگیش بی خیال، تا این طوری با جاروجنجال نمیره، کسی هزارسال حرفشو نمی شنفه! (تازه بستگی داره شنفتنو چی تفسیر کنی!)

اورول تو 1984 از زبون اوبراین می گه کشتن مخالف بزرگترین حماقته. چون از طرف شهید و قهرمان می سازه. مثلن کلیسای قرون وسطا رافضی رو شکنجه می داد و می کشت، باعث می شد رافضی همچنان رافضی بمیره و رافضی گری بشه قهرمانی. باید مخالف رو زنده نگه داشت و بلایی سرش آورد که بهت ایمان بیاره، خرد بشه، تحقیر بشه، به هزار زبون فریاد بکشه که من غلط کردم تو برحقی.

پناه برخدا! دنیا کی می خواد به این درجه از رذالت برسه نمی دونم. به هرحال فعلن چه جوری مردن مهم تر از چه جوری زندگی کردنه. دست کم واسه مشهور شدن تو مملکتی که تا فیهاخالدونش بوی مرگ می ده.

پی نوشت ماکیاولیستی: وقتی گند زدی و با حذف یا دق دادن مخالفینت، به محبوبیتشون کمک کردی، دست و پا زدن فقط بیشتر تو لجن غرقت می کنه. حالا هی بلدوزر تو گور دست جمعی بنداز و سنگ قبر بشکون و مجلس ختم به هم برن. اگه کمتر این گند رو هم بزنی آلزایمر تاریخی ملت بیشتر کمکت می کنه.

پی نوشت جامعه شناختی: سر زنده ها هربلایی بیاری کسی ککش نمی گزه، اما تو این مملکت هرکی با مرده ها درافتاد، روز خوش ندید تا وقتی خودش رفت قاطی مرده ها!

پی نوشت شخصی: خدایی شهرت بعد مردن به چه درد می خوره؟ خراب کافکا هستم که وصیت کرد بسوزونین هرچی ازم به جا موند!

posted @ ۱:۳۱ بعدازظهر  


   دوشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۷  

یه جا می خونم ملت ایران همه دربست طرفدار غزه بودن و صداوسیمای جمهوری اسلامی خوب تونست احساسات بشردوستانه ملتو تحریک کنه، یه جای دیگه می خونم هوی ملت از لج فلسطینیها اینقدر از اسراییل حمایت نکنین.
نتیجه این که ما ملت نه تنها نظرات متفاوت داریم، بلکه درباره نظرات بقیه هم نظراتمون فرق می کنه!

پی نوشت: اساسن اونی که تو نخ افکار عمومی ایرانیاست، ول معطله.

posted @ ۱۱:۳۸ قبل‌ازظهر  


   جمعه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۷  

left outside alone

1. از آخرین باری که دیدمش یه ماهی گذشته. پیداست تعطیلات خوبی گذرونده، رنگ و روش که این طور نشون می ده. چشماش برق می زنه.
"مشکل ما سوءتفاهم بود فقط. ما باید بیشتر همدیگه رو درک کنیم. این یه ماهه تمرین کردیم همه اش که بیشتر باهم حرف بزنیم. بیشتر ارتباط برقرار کنیم. می دونم نتیجه می ده، مطمئنم."
بی اختیار به انگشت شکسته اش نگاه می کنم. به نفسش گوش می دم که هنوز از ضربه ای که توی سینه اش خورده، تنگه.
"می دونی، آدم بدی نیست. یعنی بدذات نیست. فقط خشمش رو نمی تونه کنترل کنه. مشکلش همینه. اگه بتونم بهش کمک کنم که خشمش رو کنترل کنه دیگه از این اتفاقها نمی افته، می دونی..."
به فنجون قهوه ام زل می زنم و سعی می کنم هیچی نپرسم.
"درست می شه. دوستم داره، می دونم. وقتی می خواستم خودکشی کنم کلی گریه کرد. معذرت خواست که زندگیمو جهنم کرده. گفت تو همه زندگی منی، من بدون تو می میرم. قول داد رفتارشو درست کنه. قول گرفت که کمکش کنم. خب منم بدون اون هیچی نیستم. اون همه کس و کارمه. مشاور اینو نمی فهمه اما تو می فهمی مگه نه؟"
یه بند حرف می زنه. نمی دونم داره منو دلداری می ده یا خودشو. زورکی لبخند می زنم و تو دلم به خودم می گم خفه شو، فقط گوش بده!
می فهمم چی می گه. اما چه فایده؟!

2. دوسال بود ندیده بودمش. دلم براش تنگ شده بود دیوونه وار. همون آدم همیشه بود. بااعتماد به نفس، مغرور، شاد.
"تقصیر من شد، اینقدر از دستش عصبانی بودم که تو هم ضدحال خوردی نرفتی کارشو ببینی. کار بدی نبود."
- کار اون به جهنم. معامله ای که با تو کرد اینقدر نامردی بود که دیگه نمی خوام ریختشو ببینم.
"نه بابا این طوریا هم نبود!"
- نبود؟! تو بی مزد و منت براش اون همه کار کردی، بعد کار تو رو بدون این که بهت بگه زد به اسم یکی دیگه!
"آره خب... می دونی دیدمش یه ماه پیش. گفت هنوز از دستم دلخوری؟ گفتم نه. گفت ببین کار من توجیه منطقی داشت. منتهی تو اون موقع اون قدر عصبانی بودی و بد برخورد کردی که من نتونستم بهت بگم. ولی حالا اشکال نداره... خب مریم، منصفانه هم که فکر کنی منم بیخود عصبانی شدم دیگه. اون اخلاقش این طوریه. یعنی یه جور بی نیازیه ولی خیلی خواستنی. من..."
اینجاست که من منفجر می شم:
- کارش توجیه منطقی داشت؟ دزدی تو روز روشن چه توجیه منطقی داره؟ اگه منطقی داشت همون موقع می آورد جلوی عالم و آدم ضایع نشه، تو رو هم از دست نده. درثانی تو چه برخورد بدی کردی؟ تو فقط راهتو کشیدی رفتی. حتا ازش شکایت هم نکردی! تقصیر تو بود که سربند دزدیدن کار تو، هیچ کس دیگه جرات نکرد باهاش کار کنه؟! حالا همه چی تقصیر تو شد؟
سرشو می اندازه پایین. می تونم حدس بزنم تو دلش چی می گذره. خیلی آروم می گم:
- ببین، دوستش داری قبول. می خوای دوباره سرراهش قرار بگیری، سعی کنی بهش نزدیک بشی درست. اما نذار واقعیت تحریف بشه. اونی که نامردی کرد، اونی که دزدی کرد، نباید جاش با اونی که حقشو خوردن و دلشو شکستن عوض بشه! اگه دوباره سلام علیکی دارین از بزرگواری توئه نه اون! فکر می کنی چرا داره این طوری بهت تلقین می کنه؟!
سرش کماکان پایینه. ندیده می دونم چندماه دیگه چه اتفاقی می افته و اونی که خیط می شه کیه!

3. تو عالم سینما و ادبیات، شخصیت زنی که در ارتباط با مردها تعریف نشه ندیدم. یعنی زنه یا خوش خوشانه چون با یکی رابطه داره، یا زندگیش جهنمه باز چون با یکی ارتباط داره، یا خسته و دلزده است و زندگیش عوض می شه وقتی با یکی رابطه برقرار می کنه. محض رضای خدا یه زن نمی بینی که داره راست راست واسه خودش می ره و می یاد و حال می کنه. خیلی که روشنفکر و باحال باشن، مجذوب یه مردی می شن که داره راست راست واسه خودش می ره و می یاد و حال می کنه!

4. چرا ما زنها این طوریم؟!!!!!!

5. بازم در این باره منبر می رم.

posted @ ۱۱:۴۸ قبل‌ازظهر  


   دوشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۷  

بیدادگاه

خب ملت. به سلامتی کبری نجار که از سنگسار نجات پیدا کرد و بعد از یازده سال حبس با کابوس سنگسار و سکته قلبی، فقط صدضربه شلاق می خوره، ناقابل. خدا به فریاد اون نه نفر دیگه هم برسه ایشاالله و اون دنیا از خجالت اون دوتا بدبختی که تو مشهد زیربارون سنگ لت و پار شدن دربیاد. هرچی باشه اسم و رسم خدا پای اینجور حکمهاست. فقط نمی دونم اونی که اولین بار سنگسار رو اختراع کرد چه آدم سادیستیک حال خرابی بوده واقعن؟

یه فامیلی داریم که بنده خدا باغ و زمین کشاورزی داره، فامیل هم که ای والله، اگه اون دورورا باشن و دلشون گرفته باشه، حتمن تشریف می برن "دیداری تازه کنن" اونم تو هیئتهای بیست سی نفری! یادمه یه بار که این فامیل ما و خانمش مهمون ما بودن حرف فلان قوم و قبیله شد، گفتن همه شون با ما قهرن طایفه ای! گفتیم واسه چی، اونا که ماشاالله همیشه پلاس بودن تو باغ شما، اونم از نوع طایفه ای! آقاهه گفت:" والله یه مرغ کرچ داشتیم رو تخمهاش خوابیده بود، تو جریان یکی از مهمونیهای قبیله اینا، بچه هاشون دور هم جمع شدن و بازی بازی حکم سنگسار مرغه رو صادر کردن. مرغ بدبخت هم نکرده بود تخمهاشو ول کنه بره توی یه سوراخی جایی قایم بشه. وقتی من تصادفن رسیدم به اون قسمت باغ، سر و بدن مرغ کاملن له شده بود و بچه ها هنوز داشتن با هیجان سنگ می زدن! من داد زدم چی کار به کار این زبون بسته داشتین، مگه مریضین حیوون بدبختو زجرکش کردین؟! بچه ها با خنده و جیغ در رفتن. بابا ننه هاشون دراومدن که اوهوی فلانی چقدر پول دوستی، خب پول مرغ رو بهت می دیم(!) واسه چی رو بچه هامون اسم و لقب می ذاری؟(!!!) خب بچه هستن دارن بازی می کنن دیگه، وییییش! بعدم شام نخورده، لب ورچیدن و دست بچه ها رو گرفتن رفتن، همه جا هم می گن خونه فلانی نرین، خسیسن پولشون به جونشون بسته اس!"
من گفتم" اگه به بچه ها بود، می گفتم خب از نسل جمهوری اسلامی با اینهمه شلاق و دار و درفش بیشتر از این هم انتظار نمی ره، اما حالا که با پدرمادرهاست، می شه فهمید اصلن این سیستم از کجا اومده! انتظار دارین این بچه ها به کی برن؟!" اینجا بود که بابا یه چشم غره بهم رفت تیریپ "تو خفه، نمی خواد تحلیل کنی!" و به فامیلمون گفت ناراحت نباش، اگه خرس از باغ قهر کنه کلی به نفع باغبونه!

به هرحال چه شاکی هستین، چه متهم، اگه خدای نکرده تصادف کردین یا چک برگشتی دارین یا هر گرفتاری دیگه ای، صمیمانه امیدوارم سروکارتون به دادگاه عدل جمهوری اسلامی نیافته. صابونش البته به تن ما هم خورده، هنوز هیچ کس رو ندیدم از پله های اون دادگاه کذایی راضی بیاد پایین. پای درددل هرکی هم بشینی، ماجراهای محیرالعقولی برات تعریف می کنه.

من دوتا قاضی رو از نزدیک می شناختم. یکی قاضی جرایم اقتصادی بود یکی هم مال دادگاه خانواده. هیچ کدوم آدمهای وحشتناکی نبودن، گرچه من به شخصه معتقدم قضاوت بدترین شغل دنیاست. حتا یکیشون به جرات می گم، آدم خیلی مهربونی بود. جذبه داشت، همه هم ازش حساب می بردن، اما هوای همه رو داشت، از دوست و رفیق گرفته تا رفتگر محله. البته اینم بگما، هیچ کدوم رو پشت میز قضاوت ندیدم. شاید خصلت اون میز این جوریه که آدم دلش سنگ می شه و چپ و راست احکام خانمان برانداز صادر می کنه! شایدم اونا استثنا بودن، یا شاید این قضاتی که احکام این چنینی صادر می کنن استثناهایی هستن که خیلی به چشم می یان، نمی دونم! به هرحال فکر می کنم قانون هرچی باشه، بالاخره وجدان خود آدم چی می شه؟ یعنی قاضیها هیچ وقت کلاهشونو قاضی نمی کنن؟!

هرچند قانون از مریخ نیومده که! وقتی تو بچگی مرغ سنگسار کنی و گربه آتیش بزنی، سربه زیری بزرگسالیت واسه اینه که زورت نمی رسه!

posted @ ۹:۱۱ بعدازظهر  


 

اندر احوالات تدریس

یه کد MatLab هست که نمی دونیم چیه. به این کد یه چیزی حدود صدتا مساله دادن که محض رضای خدا یه مساله شم نمی دونیم چی بوده. کده مساله ها رو حل کرده و برای هرکدوم سه تا عدد درآورده. ما عددها رو داریم اما نمی دونیم معرف چی هستن. خطای برنامه هستن؟ جواب نهایی هستن؟ نمی دونیم. حالا یه نگاه به این عددها بکن و بگو کد چی بوده!

شوخی نمی کنم. این دقیقن سوال امروز یکی از دانشجوها بود که دو ساعت منو سرکار گذاشت. بهش می گم خانوم جون، اقلن یکی از مساله ها رو بیار ببینم چی بوده، اقلن بگو برنامه می خواد چی کار کنه، خیرسرت بگو این عددها چی هستن آخه! دو ساعت باهاش کلنجار رفتم همه اش پرت و پلا می گفت. می گفت خب فرض کن عدد اولیه یعنی این، عدد دومیه اون. منم دست آخر یه کد چرت و پرت نوشتم دادم دستش گفتم فرض کن این اجرا می شه!

البته نظر منو می خواین می گم از خنگیش نیست که اینجوریه. از موذمار بازیشه. اینا مال درسش نیست مال کارشه. هرجا گیر می کنه می یاد من بیچاره رو گیر می اندازه، اطلاعات درست حسابی هم نمی ده که یه وقت لو نره. قبل از کریسمس اومد گفت ببین "دوستم" یه پروژه مدل سازی مکانیک سیالات داره براش انجام می دی؟ گفتم وقت ندارم، واقعن هم نداشتم. فوری گفت صددلار می ده ها! منم جوش آوردم گفتم تو بگو صدهزاردلار، وقتشو هم داشتم انجام نمی دادم، اگه درسه، اینقدر بزن تو سر "خودت" تا یاد بگیری، سواد رو که نمی شه خرید!

طرف ایرانی نیست. اما همچین بیراه حدس نزدین: افغانه!

البته گیر آدم عجیب غریب زیاد می افتم. بدبختی اینجا ایران هم نیست که تو سر شاگرد بزنی و متلک بارونش کنی و اونم منتت رو بکشه. اینجا سیستم معلم شاگردیه دقیقن برعکس. شاگرد تاج سره و معلم توسری خور! امروز دیگه نوبرش بود. یه ربع برای دانشجوی سال دوم توضیح دادم که ایکس تقسیم بر ایکس می شه یک، نمی شه ایکس! یکی دیگه هم بود که تمام مدت داشت با دهن باز نگام می کرد. بیست جور مساله رو ساده کردم و براش توضیح دادم باز با دهن باز نگام می کرد. دست آخر مساله به اینجا رسید که باباجان، بین یک و دو و سه و چهار، کدوم از همه بزرگتره؟... باز همین جور نگام می کرد!

یه عده دیگه هم هستن که خیلی باحالن. طرف دستشو بلند می کنه می ری طرفش. بهش می گی سوالت چیه؟ می گه بخش سوم سوال دو! حالا من باید علم غیب داشته باشم بدونم سوال دو از کدوم درس، کدوم تکلیف، کدوم کتاب! بهش می گم خب سوالو بده بخونم برات توضیح بدم، می گه نمی خواد بخونی، حلش کن فقط! یکی هم یه بار صدام کرد گفت ببین ماشین حسابم خراب شده می تونی درستش کنی؟!!!!

اوضاعی داریم ما به والله! تمرین خوبیه برای خونسرد موندن و همه چیو به شوخی و خنده برگزار کردن. تازه باید حواست باشه طرف راضی از سرجاش بلند شه بره وگرنه می ره پیش استاد زیرآبتو می زنه. خیرسرم استاده بهم بیشتر از بقیه دستیارها کار داده می گه بچه ها ازت راضین. خدا به خیر بگذرونه که یه دفعه جوش نیارم هرچی رشتم پنبه بشه!

posted @ ۹:۰۲ قبل‌ازظهر  


   پنجشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۷  

سفرنامه

آخه آدم عاقل واسه رفتن به مملکت خودش سفرنامه می نویسه؟!

ببینین ملت، فقط از من به شما نصیحت دور هواپیمایی برونئی رو یه خیط قرمز بکشین این هوا. یعنی مزخرف ترین پروازی بود که به عمرم داشتم، حتا از کی ال ام (ک.ون لق مسافر) هم افتضاح تر بود، مهمونداراش حتا از مهموندارهای ایران ایر هم بی ادب تر بودن. فرودگاهش هم که از ترمینال شوشتر کوچیک تر و سوت و کورتر بود. اونم چند ساعت؟ بیست ساعت پرواز و ده ساعت ترانزیت. ای بابام هی!

تهران خونه نبودم، اما نمی دونم چطوری بود که هیچ جای دیگه هم نبودم. یعنی تقریبن به هیچ کدوم از کارهایی که می خواستم بکنم نرسیدم. وقت این که درست و حسابی با رفقام خلوت کنم پیدا نکردم، تئاتر هم وقت نشد. دلم می خواست با سارا مثل قدیم بریم انقلاب کتابها رو تماشا کنیم، دلم می خواست با خودم به سبک دوران دانشجویی بلوار کشاورز رو گز کنم... وقتش هم اگه بود نفسش نبود. کی می تونه تو سرب معلق پیاده روی کنه آخه. نمی دونم من پیر و نازنازی شدم یا خداییش آلودگی هوا و ترافیک افتضاح تر شده؟

تضادهای متداول تو جامعه خیلی آزارم می داد. مسایلی که شاید به نظر خیلی پیش پاافتاده بیان ها. مثلن تو ترافیک زیر یکی از این پلها، ماشینها به هم گره خورده بودن و حاضر بودیم همدیگه رو به خاطر نیم میلیمتر جلو رفتن تیکه پاره کنیم، بعد بالاسرمون روی پل شعار چسبونده بودن که چه می دونم درجامعه اسلامی ما محبت و اخوت حاکم است و این حرفها. یا مثلن نزدیک بود برم با معلم بچه مدرسه ایهای که اومده بودن تظاهرات درحمایت از غزه، یه دعوای حسابی بکنم که آخه زنیکه احمق این بچه الآن باید سرکلاس علومش باشه. چقدر نمایش، چقدر تظاهر، چقدر ریا... نه جون من، این تن بمیره، اگه راه باز باشه چندتاتون می رین غزه واسه جهاد؟! آخه ادا اطوار چقدر؟!

چه می دونم والله. تا ایران بودم نفهمیدم چطور گذشت. سر برگشتن هم که گیرکردیم تو دوبی. هنوز گاهی کابوس می بینم تو اون هواپیمای مزخرف برونئی هستم و یارو داره با اون لهجه مسخره هندی مالاییش واسه ام گربه رقصونی درمی یاره که نمی شه بری و این حرفها. جالبه اینجا هرکی از دانشگاه که تو جریان سفر ما به ایران بوده، تا منو می بینه می گه: برگشتی! هی خیلی خوشحالم که سالم و سلامت برگشتی! اگه یکی دوسال پیش بود بهشون می توپیدم که زهرمار، مگه کجا رفته بودم که قرار بود سالم برنگردم! اما بی رودرواسی حالا فقط لبخند می زنم و کله مو می اندازم پایین.

حالا که رسیدیم "سر جو جومه مون" (به قول همشهریهای ما) دور از جان شما غم غریبی افتاده به دلم. تازه دلم تنگ شده و نوستالوژیهام زنده شدن!

خیلی حرفها دارم. اما برپدر خودسانسوری لعنت. کاش یه حلالی پیدا می شد این دل گرفته ما رو وا می کرد... آره والله!

posted @ ۱۲:۰۸ بعدازظهر  


   جمعه، دی ۱۳، ۱۳۸۷  

بازهم کهن دیارا

یک ماهی تو مملکت امام زمان بودیم و حالا از برکت گیج بازی آژانس مسافرتی اوکلند، تو دوبی گیر افتادیم. اگه خدا بخواد امشب حرکت می کنیم به طرف سرزمین ابرهای سفید بزرگ، وگرنه کماکان باید تو مرکزخریدهای بی دروپیکر اینجا ول بگردیم.

از ایران هیچ چی گفتنی ندارم. خوش گذشتنش به خاطر همراهی با آدمهایی بود که تو جهنم هم درکنارشون خوش می گذره. ذکر مصیبت هم که پیش پا افتاده است و تکراری. از امارات هم خوشم نمی یاد. نه رو حساب تعصب ایرانی و این حرفها، احساس می کنم خیلی بی حساب داره گنده می شه. احساس می کنم دیر یا زود یه فاجعه زیست محیطی اساسی چاشنی این همه برج و بارویی که دارن با سرعت نور می سازن می شه. چه می دونم بلکه من ندید بدیدم و هزاروهشتصد برج توی یه اتوبان چهارده بانده به چشمم خیلی می یاد، هه هه هه!

به هرحال اگه نظر منو بخواین، دوبی رو همچینم ایرانیا نساختن. وقتی جناب بیل گیتس هتل نه ستاره می سازه رو کله نخل وسط دریا، آقازاده های ما چقدر از ایران بدزدن بیارن اینجا واسه پوززنی؟!

پی نوشت: ای خدا ما رو زودتر برسون خونه.

posted @ ۱:۱۳ بعدازظهر