سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     سه‌شنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۴  

خاک عالم، کولايی رو راه ندادن تو جلسه گفتن ما مرديم تو جلسه پهلوی زن نمی شينيم (لابد زير باران بايد با زن جلسه گذاشت) البته آقايون تکذيب کردن هاااااا...
دلم می سوزه به خدا. چقدر زور می زنن به اين انتخابات هيجان تزريق کنن. البته آخرش overdose می شه وا. می گی نه، 27 خرداد تلويزيونو روشن کن حماسه رو ببين، آی دماغت بسوزه...

نمی فهمم، 26 ساله مردم هميشه در صحنه تلويزيون، دارن بهت بيلاخ می دن، تو باز از رو نمی ری می گی ملت دلسردن؟!

ديروز تو شلوغی و کثافت ميدون هفت تير تبليغ کانديدا رو ديدم با اين شعار دلبرکُش : دوباره می سازمت وطن... منم در پاسخ به اين شعار، پوستر خودمو گذاشتم با شعار: گريه تو در می يارم خوب منو نشناختی جيگر.

گاو هستی، به يونجه تاريخ مصرف گذشتشون قانع هستی، به وقتش زير ساطور هم می ری،... به درک. جنبه تراژيک قضيه اينجاست که حق نداری هرجا دلت خواست تاپاله بندازی.

پی نوشت 1: لابد اولين وعده انتخاباتی معين، دادن مجوز خوانندگی به داريوشه.

پی نوشت 2: اگه قراره شعار از لس آنجلس وارد کنيم، احتمالا شعار رفسنجانی يه همچين چيزی می شه: ديگه تا کی می تونی، بشی از من فراری، بايد تو مال من شی ديگه راهی نداری.

پی نوشت 3: اوهوی! هر کی فکر می کنه به کانديدای خاصی گير دادم و منظوری دارم بايد از خودش خجالت بکشه، همين!

posted @ ۱۱:۲۹ قبل‌ازظهر  


   پنجشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۴  

بابا ای والله عجب هوايی شده.
هی به من گفتن بچه! آخر هفته با ما بيا شمال. هی ناز کردم گفتم نه من مرخصی ندارم و اينا. حالا بفرما خانوم جون. بشين مختو در راستای پيشرفت پروژه به کار بگير، دزدکی کوهو ديد بزن حسرت بخور. خلايق هرچه لايق.

تو جونمی وجودمی بهانه زنده بودنی
قصه عشقم با بودنت می شه جاودان و موندنی
به به..

رو مود پارتی هستم با اون دامن نارنجيه که واسه ام خريدی و کلی زلم زيمبو که به خودم آويزون کنم. محلش هم ترجيحا اهواز باشه، الآن نمی دونی خونه عمو چه باحاله. شب مهمونی بگيری هيچ ابلهی ساختمونو به حياط ترجيح نمی ده همه می يان کنار اون نخله که همه محل از روش تکثير کردن می رقصن، هوا پر از بوی تند گلهای نخودی و شب بو می شه از رودخونه هم يه باد خنکی می ياد که همه گرمای روز رو از يادت می بره.

بابا من امروز خيلی کيفورم. خدايا حال منو تا شب اين طوری نگهدار، آمين.

posted @ ۸:۴۶ قبل‌ازظهر  


   سه‌شنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۴  

ممد نبودی ببينی شهر آزاد گشته
خون يارانت پر ثمر گشته

1- هشت سال تموم فقط با سپر انسانی جلوی همه دنيا ايستاديم... ولی کی از دلمون خبر داره آخه؟

2- نژادپرست کثيفی هستم. خودمو بکشم با عرب جماعت نمی تونم احساس همدردی کنم. حالا هی به خوردم بده ملت مظلوم عراق.

3- سلام خرمشهر عزيز و لجبازم. الآنم که می بينمت عين همون روزی هستی که آزاد شدی، بلکه هم درب و داغون تر.

4- به نظر من حساب اين نوحه از باقی نوحه ها جداست. اين يکی جدی جدی منو تحت تاثير قرار می ده اشکمو در می ياره.

5- ياد اين جمله بنجامين افتادم تو کتاب قلعه حيوانات: خدا به من دم داده تا باهاش مگسها رو برونم ولی ای کاش نه من دم داشتم نه مگس آفريده شده بود.

posted @ ۱:۲۲ بعدازظهر  


   یکشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۴  

يه دستمال کاغذی که روش رد ماتيک قرمز تند به شدت کشيده شده و دم در ورودی يه اداره دولتی افتاده، می تونه خيلی معنی داشته باشه.
البته من موندم تو کف که طرف ساعت 8 صبح چه حالی داشته واسه از خونه اومدن تا اداره يه همچين ماتيک عربی بزنه.

راست و دروغش گردن راوی، يکی از بی شمار همکلاسی که تو بی شمار کلاس کامپيوتر پيدا کردم تعريف می کرد با مينی بوس داشته می اومده کلاس. داستان مال سال 78 اون وراست. خلاصه يه زن و شوهره نشسته بودن رو صندلی، خانومه آرايش تندی داشته. يه يارو با سه من ريش و تسبيح و اينا سوار می شه روبه روی اينا زل می زنه به خانومه و می گه خانوم! من رنگ ماتيک شما رو دوست ندارم! شوهره داد و بيداد که خفه شو مرتيکه و اينا از اون ور هم داد و بيداد که زنت واسه من و امثال من که تو خيابونيم آرايش کرده ديگه؟ خب من اين رنگو دوست ندارم. آخر سر هم زن و شوهره وسط راه پياده می شن.

هان؟! بنده نظر خاصی در اين باره ندارم. به عنوان يه زن آرايش کردنو دوست دارم و ازش لذت می برم.
(خيط شدی قضيه رو تحليل نکردم يه مشت فحش نثار ريشووه بکنم ها؟! بمون تو خيطی! )

posted @ ۱:۵۱ بعدازظهر  


   چهارشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۴  

ای موجود مذکر...

اين پست وبلاگ زاغارتو بخونين.
خنده داره، نه؟
به نظر من اصلا خنده دار نيست، خيلی هم بی مزه است.
خنده داريش اينجاست که اين پست به من برخورده!

پدربچه ها در مقام دفاع می گه خب می دونی، اين چيزها بين پسرها جوکه.
نمی دونم اگه مجبور بودين هر روز صبح يه ردای سياه بلند عين خاخامهای يهودی تنتون کنين و يه لحاف ضخيم به اسم مقنعه رو سرتون بکشين و بياين سر کار، بازم اين چيزا واسه تون جوک بود يا نه. يه آستين کوتاه پوشيدنو واسه تون ممنوع کردن چه داد و هواری راه انداختين، يادتون رفته؟
تابستون که می شه پيرهن و شلوار نازک می پوشين باسن مبارکو می اندازين بيرون، ياد ندارم تاحالا به اين موضوع خنديده باشم. شايدم ان الله يخلق ماتحت المومنات مضحکا؟

مساله هيچ کدوم اينا نيست. مساله اينه که شما به قانونی که خودش باعث ضايع کردن خودش می شه می خندين، منم دلم از همين قانون که عمريه تحقيرم کرده، گرفته. منتها چی کار کنم؟... نق می زنم!

posted @ ۱:۴۳ بعدازظهر  


   پنجشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۴  

به اندازه تموم اعصابی که از موندن تو ترافيک بعد از ظهر تهرون از آدم خورد می شه، دوستت دارم. اين می تونه تحمل ترافيکو واسه ات آسون تر بکنه؟!

يادمه دبستانی که بوديم، بين بچه ها هرکی لاتی تر حرف می زد و فحشهای آب نکشيده تری می داد، باحال تر تلقی می شد. به نظرم نسل ما هنوز اين روحيه رو حفظ کرده... چطور؟ هيچی بعضی وقتها تو وبلاگهای همسن و سالهام چنان فحشهايی پيدا می کنم که صدرحمت به چاله ميدون. البته اگه خيال می کنی می خوام نق بزنم بابت اين موضوع، کور خوندی. چار ديواری اختياری.

ای خدا ساعت پنج نمی شه بريم پی کارمون. خسته شدم بس که اينجا نشستم و حرص خوردم چرا کار نمی کنم.

posted @ ۳:۵۹ بعدازظهر  


 

فکر و کوسه و ريش

شوهره نازم نکنه، عازم هند و چين شده
يا رفته دنبال ددر، يا همسر اوشين شده
چی کار کنم، به کی بگم که عمر بی ثمر دارم
(حالا همه با هم:)
دلم خوشه شوور دارم، سايه به روی سر دارم

من شما رو تو جلسه با دکتر معين نديدم؟... اوه عزيزم يادته تو جلسه بهم آدرس وبلاگتو دادی، گفتی وبلاگت باحاله به منم سر بزن؟ حيف که کامنتدونيمو با خودم نبرده بودم جلسه... راستی آقای دکتر شما هم وبلاگ دارين؟
بچه ها بياين کميته صنفی تشکيل بديم، من که کانديدم واسه پستهای اينجوری، قول می دم به همه بلاگرها زمين بدم و آپارتمان و تسهيلات ازدواج، تازشم دست به اصلاحات اساسی بزنم در ساختار پرشين بلاگ و بلاگ اسپات و اينا... جون مامانت اين شب جمعه يه رای به ما بده، الهی خدا اين نامزد خوشگلتو واسه ات نگهداره...

می دونم چی می خوای بگی، می خوای بگی ايش بی تربيت بی شعور به چه حقی مسخره می کنی، اين بر و بچ بيچاره تاحالا جون کندن که تو می تونی بيای واسه خودت تو اين نيم وجب جا چرت و پرت سر هم کنی اون وخت می رن با کانديد رياست جمهوری در باب مشکلاتمون بحرفن تو سوژه می گيری؟ ببين همه تون باحالين. همه هم دمشون گرمه. همه هم هر کار می کنن درسته. هميشه هم همه چی تقصير منه. ولی بالاغيرتا ديگه خسته شدم. آخه تا کی تو گاوداری بمونم؟ هر کی رو تو اين مملکت می بينی يه مشت حرف می ريزه جلوت عين علف انتظار داره بلمبونی نشخوار کنی به همينم راضی باشی و هيچی به روی خودت نياری. يه وخت هم اگه لازم شد بری زير ساطور. ای مرده شور. (نثر مسجع شد، به به)

گفتم گاوداری، يه پسره رو می شناختم گاوداری باباشو اداره می کرد، يه بار منو برد گاوها رو نشونم بده. اين بدبختها رو تو قسمتهای مختلف نگه می داشتن، آخرين قسمت هم مخصوص گاوهايی بود که آماده قصابی بودن، به اصطلاح بند محکومين به اعدام. آقا يا خانومی که شما باشی، يه گاو نر اونجا بود آخر هيکل، غولی بود واسه خودش. جلوتر از همه نشسته بود با بی خيالی نشخوار می کرد، من که نگاش کردم با چشمای درشتش نگام کرد، چنان نگاه سرد و بی تفاوتی که يخ زدم سر جام. بعدم روشو برگردوند دوباره به نشخوار. گفتم می دونه که می ميره، قبل از اين که قصابيش کنی، خيلی وقته که مرده. گفتم اين مال من، هر وخت خواستی بکشيش بهم می گی؟ خنديد گفت باشه. اسمشو گذاشتم ابيتا، اونايی که داستان ديوار مال سارتر رو خوندن می دونن چرا. ابيتا قهرمان ديوار به اعدام محکوم می شه و قبل از مراسم، توی ذهنش می ميره و ديگه هيچی براش معنی نداره. چند وخت بعد که با طرف چت می کردم گفت گاو کشته، جيغم دراومد که ابيتا رو هم کشتی؟ گفت نه بابا ابيتا سرجاشه هنوز. من ديگه از ابيتا خبر ندارم. اما حتما تاحالا به رحمت خدا رفته. ولی نگاهش هيچ وخت يادم نمی ره. وقتی روزنامه ها رو می خونم، وقتی تلويزيون تماشا می کنم، وقتی به خاطر منافعم به هر دليلی با مردم اصطکاک پيدا می کنم... همه اش به خودم می گم ابيتااااا کجايی که دااشتو کشتن... (البته بايد بگم آبجيتو کشتن، ولی آخه واسه درددل کردن با يه گاو هم بايد جنسيتمو به خودم گوشزد کنم؟!)

posted @ ۱۰:۰۲ قبل‌ازظهر  


   دوشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۴  

امروز البرز با من قهره رفته پشت دود قايم شده. از پنجره فقط چند تا برج زشت معلومه.

من بايد مرثيه گو باشم واسه خاک تنم
تو آخه مسافری، خون رگ اينجا منم
تن من دوست نداره زخمی دست تو بشه
حالا با هرکی که هست، هرکی که نيست داد می زنم
فکر گندم مال من هر چی که دارم مال تو
همه خاک مال تو، نمی ذاری چيزی بکارم که، همه شو وارد می کنی، پس اونم مال خودت
راستی داد هم نمی زنم فقط تو دلم غر می زنم
با عرض معذرت از آقای داريوش.

پی نوشت: من سفالينه نيستم، من گاو سفالينه ام. آهای سفالينه منو انداختن تو چاه.

posted @ ۱۱:۰۵ قبل‌ازظهر  


 

کفران نعمت به اين می گن.
دو تا همکار تو اين اتاق داشتيم که هميشه می ناليدم از صدای بلندشون و حرف زدنهای زيادشون. دو تا کاپيتان باسابقه بودن که فکر می کردم از بس وسط دريا تنهايی کشيدن اين همه حرف می زنن و البته همه جا رو با عرشه اشتباه می گيرن که اينجور هوار می کشن. ولی بالاغيرتا بعضی حرفها و تجربياتشون شنيدنی بود منتهای مراتب ظرفيت اعصاب منم حدی داشت. خلاصه ماموريت درياييشون دوباره شروع شد و گفتيم آخيش يه کم سکوت، چه حالی می ده.
حالا از وقتی اينا رفتن، کنار دستمون چند تا کارگر افغانی آوردن از صبح تا شب جوشکاری می کنن و واسه کابل آواز می خونن و همديگه رو به القاب مختلف صدا می کنن.
جرات نمی کنم از دست اينا نق بزنم، خدا می دونه اينا برن، کی می خواد بياد اينجا!

posted @ ۱۰:۵۶ قبل‌ازظهر  


   یکشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۴  

IRIB

وقتی چادر سياهو به دندون گرفت
تا با طناب از صخره بره بالا
نگاهش مصرانه به من می گفت حجاب مانع فعاليت زن نيست

من روسريمو درآوردم و سرمو تا گردن تو آب خنک چشمه فرو بردم
مرد کوهنورد به قله نگاه می کرد

posted @ ۱۱:۴۹ قبل‌ازظهر