سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     چهارشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۵  

بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سرآید

با کیف دستیم عین جت از اتوبوس پریدم پایین. بدو بدو هی به این و اون تنه زدم و با یه sorry سر و تهشو هم آوردم تا نفر اول باشم. این موبور چشم آبیها با تعجب نگام می کردن که واسه چی اینقدر عجله دارم. وقتی به گیت رسیدم، پلیس هم از عجله من خنده اش گرفته بود. نفس نفس زنون یه good evening گفتم و سعی کردم با لبخندی هرچه ملیح تر پاسپورتمو بذارم رو میزش. همچین که پاسپورت میهن اسلامی رو دید، انگار که نارنجک دیده باشه، خنده رو لبهاش خشکید و good eveningاش نیمه کاره موند. دو سه بار این دفترچه بدبختو زیر و رو کرد و دست آخر همکارشو صدا کرد که هی! یه پاسپورت ایرانی اینجاست! خیلی عالیه که من با این هیکل گنده به چشم نیام ولی این دفترچه بدرنگ بیقواره حضورش اعلام بشه! دست کم می گفتی یه ایرانی اینجاست! همکارش گفت به یه شماره ای زنگ بزنه که ظاهرن رئیسشون بود، بعدم اومد جلوی من ایستاد و شروع کرد به سوال جواب که لابد وقت نکنم عملیات انتحاری انجام بدم! یه گوشم به سین جیم این یارو بود، یه گوشم به مکالمه تلفنی اون یارو. داشتم توضیح می دادم که از کجا اومدم و چرا اومدم و کی گورمو گم می کنم و این مزخرفات و از اون طرف می شنیدم که پاسپورت ایرانی مشاهده شده(!) و اسم و رسمش اینه و ویزاش این طوریه و حالا تکلیف چیه. آقا یا خانم رئیس امر کردن این بنده کمترین رو برای کنترل بیشتر ببرن طبقه بالا، اما در آخرین لحظه متوجه جنسیت این حقیر شدن (خدا به زبون انگلیسی خیر بده با این he و she) و مرحمت فرموده اجازه دادن از این ضعیفه تنها همون پایین بازجویی بشه. خب، گاهی تبعیض جنسی به درد می خوره.
دردسرتون ندم؛ طرف مکالمه تلفنی، وقتی گوشی رو گذاشت همون سوالهای احمقانه همکارشو پنج بار دیگه پرسید و بی اغراق چهاربار این دفترچه پیزوری ما رو با کامپیوترش چک کرد و هفت هشت باری عکس باحجاب و بی حجاب ما رو با قیافه مون تطبیق داد و تموم این مدت ملت پشت سر ما علاف توی صف. کم کم داشتم از کوره درمی رفتم و همه اش تو دلم به خودم امیدواری می دادم که دوربین مخفیه و الآنه که پلیسه بگه شما برنده 100 دلار جایزه برنامه boiling point شدین!

بالاخره از اون وضعیت خفت بار خلاص شدم و خوشحال که از اتوبوس جا نموندم پریدم سر جام و به جای پلیسه به خودم گفتم به مملکت اینا خوش اومدی. اگه فکر می کنی تو دلم داشتم به این مردک سرکوفت می زدم که مملکت تحفه تون اندازه یه کف دسته و تازه پنجاه شصت ساله با هزار کلک و بامبول از مالزی و انگلیس مستقل شده یا پز کورش و داریوش رو بهش می دادم، کور خوندی. به خفتی افتاده بودم که دیگه حوصله فحش دادن به مسببین اصلی این خفت رو هم نداشتم. رفقایی که تجربه این سفر رو داشتن، گوشی رو دستم داده بودن که منتظر برخوردهایی صدبرابر بدتر از این باشم چون "اینجا مرکز سرمایه گذاری اسرائیلیهاست و با ایرانیها سر همین بدن". حالا این ایرانی یک لاقبا رو که یک شبه مهمونه و صدساله دعاگو واسه نجات سرمایه اسرائیلیها تو جنوب شرق آسیا سین جیم کردن چه حکمتی داره؟! شرط می بندم اگه تا پونصد سال دیگه دنیا با جنگ و کثافتکاری تو محیط زیست از بین نره، دانشجوهای تاریخ و علوم سیاسی هرچی تو سرشون بزنن جواب این سوالو پیدا نمی کنن، اما مشکل اوناست. من و شما می فهمیم، هرچی باشه، برکات و موهبات انقلاب شکوهمند رو درک کردیم تا فیهاخالدون.

صحنه آخر مربوط به وقتیه که از اتوبوس پیاده می شم تا برم پی کارم و محض ادب از راننده و شاگردش تشکر می کنم. شاگرده ازم می پرسه: "مشکلت چی بود که پلیس اینقدر معطلت کرد؟"
خب، من به این یارو چی بگم؟! لبخند می زنم و می گم: "مشکلم اینه که پاسپورت ایرانی دارم."
می گه: "آها، تو دوتا پاسپورت داری، واسه همین ازت سوال پرسید؟"
خیلی جدی می گم: "نخیر، من ایرانی هستم و از ایرانیها سوال می پرسن."
نگام می کنه و سریع پلک می زنه، پیداست cpu مغزش به شدت درحال پردازش موضوعه. بعد به عادت همه چشم بادومیها که وقتی حرفتو نمی فهمن، خیلی پیروزمندانه جمله تو برات تکرار می کنن، کله شو یه وری می گیره و می گه:
* You have Iranian passport...ooooooooooooooooooooooooooh!

posted @ ۷:۳۳ بعدازظهر  


   پنجشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۵  

درددلهای یه پیرمرد شوشتری رو اوائل جنگ شنیدم، یعنی برام تعریف کردن. (اگه جغرافیتون ضعیفه باید بگم شوشتر یه شهر کوچیک قدیمیه تو شمال خوزستان) بنده خدا داشته تحلیل کارشناسی می کرده:
- خب صدام خرمشهر رو گرفته. آبادان رو هم که محاصره کرده، لابد آبادانو هم می گیره... خب بگیره. همین طوری بخواد پیش بره حتمن دزفول رو هم می گیره... خب بگیره... اگه به اهواز برسه چی؟ خب اهواز رو هم می گیره... این اصلن صدام نیست که، آمریکا بهش اسلحه داده، تا تهرانو نگیره ول نمی کنه... خب اصلن ایرانو می گیره...
بعد انگار که متوجه یه نکته مهم شده باشه، دوبامبی زده تو سر خودش و با اضطراب گفته:
- اگه شوشتر رو گرفت، چه خاکی به سرمون کنیم؟!!!

به قول میرزاده عشقی:
خاکم به سر، ز غصه به سر، خاک اگر کنم
خاک وطن که رفت چه خاکی به سر کنم؟!

حالا حکایت ماست. سر هرچی بی خیال باشی، بالاخره یه جا ناچاری دوبامبی بکوبی تو سرت!

posted @ ۳:۰۵ بعدازظهر