سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     چهارشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۵  

آینه

با هیچ کس کاری ندارم. مطلقن با هیچ کس. نه تلفنی، نه ایمیلی، نه خبری، نه حرفی... نه واقعا با هیچ کس کاری ندارم.
قبول دارم که چاق شده ام. کم کم دور لبهایم چروک افتاده و دستهایم پهن و زبر شده اند. قبول دارم که مثل سابق، ذهن فعال و تخیل قوی ندارم. قبول دارم که مثل ساختمانی شده ام که دوره اش گذشته و کم کم از سقف و ستونهایش خشت می ریزد.
قبول دارم که دیگر آن خود سابقم نیستم.
تحقیرم نکنید. قضاوتم نکنید. نصیحتم نکنید. دروغ نگویید! فقط بگذرید. من واقعن با هیچ کدامتان هیچ کاری ندارم، هیچ هیچ هیچ...
نمی دانم! شاید "بزرگ" شده ام!

posted @ ۱۱:۳۷ قبل‌ازظهر  


   دوشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۵  

این عوامل خودسر

دانشجوی دانشگاه آزاد سبزوار به جرم حرف زدن با نامزدش جلوی در دانشگاه، یه چاقو به دست یک بسیجی غیور رفت تو قلبش و کشتش. خبر از رادیو فردا می گم از دانشگاه آزاد سبزوار تا دانشگاه ucla کالیفرنیا چقدر راهه، هان؟

نازنین یادتونه؟ همون دختری که زده بود پسری که تو پارک می خواست بهش تجاوز کنه رو با چاقو کشته بود بعد هم به اعدام محکوم شد، چون به نظر قاضی دفاع در حد حمله نبود... حالا جلز ولز نکنین، این قاتل غیرت مند بسیجی از فردا راست راست تو خیابون می گرده، انگار هم نه انگار، چون دفاع از احساسات مذهبیش به اندازه حمله مقتول بوده حتمن... نه که قاتل عزت ابراهیم نژاد رو خیلی جیز کردن؟!

خب ظاهرن اگه تو دانشگاه آمریکا کارت دانشجویی همرات نباشه شوک الکتریکی می دن بهت، اگه جلوی در دانشگاه ایران با نامزدت حرف بزنی، می کشنت... ببینم، ما جدی جدی انقلابمونو صادر کردیم، یا دنیا اصولن مدلش این طوریه؟

باز اونجا چهارتا تلفن و ایمیل و اینا بود که سرشون داد و بیداد کنی، اینجا چی؟ هرکی راست می گه بره به بسیج دانشجویی بگه بالا چشتون ابرو.

بریم بابا جمیعن، بریم کشکمونو بسابیم... بریم واسه انرژی هسته ای گلو پاره کنیم، بریم در راستای اهداف رئیس جمهورمون، بچه درست کنیم، بریم پی دلالی ماشین و موبایل. ما رو چه به این حرفها.

posted @ ۸:۵۷ قبل‌ازظهر  


   جمعه، آبان ۲۶، ۱۳۸۵  

یه درد

واسه یه سری کار اداری رفته بودم سفارت ایران. بخش کنسولی بر خلاف انتظارم یه سالن شیک و پیک بود با کتابخونه و مجله ایرانی و تلویزیون شبکه جام جم، بساط چایی و بیسکوییت هم ردیف، جاتون خالی. باز خوبه که تو مملکت غربت آبروداری می کنیم، نه؟! کارمند اونجا یه حاج آقای به نسبت مرتب و خوش اخلاق بود که سعی می کرد کار همه رو سریع راه بندازه (جل الخالق!) تا ما ایستاده بودیم کارمون راه بیفته، تلفنی بهش شد و روبه روی ما تلفنو جواب داد، از حرفهاش چیزایی که یادم مونده رو می نویسم:

- ...باهات بدرفتاری می کنن؟ خب طبیعیه، شما مرتکب جرم شدی اینجا... من چطوری بیام بهشون بگم باهاش خوش رفتار باشین، حقوق بشر رو رعایت کنین؟ می دونی بهم چی می گن؟ می گن این کار رو می کنیم که زودتر برگرده کشور خودش. خب من چه جوابی دارم؟... پسر جان، تو بگو می خوای برگردی من نوکرت هم هستم. می یام دنبالت، اونوقت زبونم درازه حتی توهین هم بهشون بکنم، بلیت هم خودمون واسه ات می گیریم، با احترام می فرستیمت ایران... خودشون بفرستنت {یه کشور دیگه رو گفت}؟ اونم قاچاقی؟ با این وضعیت؟ ... تا هروقت بخوای بمونی وضع همینه، موندی اینجا که چی؟ برگرد مملکتت، همه اینا رو فراموش کن، برو پیش پدر و مادرت، قوم و خویشات... یعنی چی روی برگشتن نداری، رو داری از اجنبی سیلی بخوری؟... خیلی خب، اونقدر بمون تا بلکه به قول خودت ردت کنن، ولی از دست ما کاری برنمی یاد. تو که این راهو انتخاب کردی، تحملشم داشته باش...

دلم سوخت. خیلی دلم سوخت. کار ندارم حقشه یا حقش نیست، یا چرا ما این طوری آلاخون والاخونیم و این حرفها. فقط فکرشو بکن واسه این که تو کشورت نمونی، مرتکب جرم بشی تو مملکت غریب بعد زنگ بزنی به سفارتتون به التماس بیفتی که نذارین اینقدر منو اذیت کنن اما بازهم حاضر نباشی برگردی... خدایا همه غریبها و بی پناهها رو دریاب، الهی آمین.

این فیلم رو که دیدم باز همون بغض اومد سراغم. سبیل طلا و ژرف هم راجع بهش نوشتن. یه دانشجوی ایرانی تو دانشگاه ucla آمریکا چون نصف شبی تو کتابخونه دانشگاه به پلیس کارت نشون نداده، شوک الکتریکی بهش دادن و به طرز وحشیانه ای روی زمین کشوندنش... می دونی، اصلا مهم نیست چقدر مقصره، مهم درد این رفتارهای حیوونیه که آدم نمی دونه کجا ببره... درد این آلاخون والاخونیه، درد این کتکهاست که انگار عین طالع نحس همه جا با خودمون می بریم.

posted @ ۹:۵۷ قبل‌ازظهر  


   پنجشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۵  

بی بی سی : "مجلس ملی پاکستان به اصلاح قوانين کشور در باب تجاوز به زنان و روابط نامشروع رأی داده است. تا کنون دادگاه های شرعی به دعاوی مربوط به تجاوز رسيدگی می کردند. زنان برای اثبات تجاوز به چهار شاهد مرد نیاز داشتند، در صورتی که به زنا متهم نبودند.اينک با تائيد مجلس عليا و تائيد رئيس جمهور کشور، دادگاه های مدنی حق دارند به موارد تجاوز رسيدگی کنند.
بنا به گزارش کميسيون مستقل حقوق بشر پاکستان، در اين کشور هر دو ساعت يک تجاوز و هر هشت ساعت يک تجاوز جمعی صورت می گيرد.اما خبرنگاران موارد تجاوز را بالاتر می دانند، زيرا بسياری از زنان از علنی کردن آن خودداری می ورزند.
احزاب اسلامی پاکستان قانون تازه را مغاير با اصول شريعت اسلام خوانده اند و از آن انتقاد کرده اند که بی بندوباری و شهوت پرستی را در کشور رواج خواهد داد. آنها تهديد کرده اند که در کشور عليه قانون تازه به اعتراضی سراسری دست می زنند. "


هه هه هه... اینو که خوندم کنجکاو شدم بدونم قوانین ایران در این رابطه چیه. نتیجه سرچم تو گوگل، این مقاله خانم مهرانگیز کار بود:

"به موجب قانون مجازات اسلامی، مجازات تجاوز جنسی مرگ است. ماده‌ی 82 قانون مجازات اسلامی مقرر می‌دارد «زنای به عنف و اکراه موجب قتل زانی اکراه‌کننده است.» با این حال زنان ایرانی در مواردی که مورد تجاوز قرار می‌گیرند، به لحاظ مشکلات اجرایی به‌ندرت می‌توانند در دادگاه‌های اسلامی ایران حقانیت خود را ثابت کنند.
هرگاه زنی به دادگاه مراجعه کند و مدعی بشود مردی به او تجاوز کرده است، باید دلایل خود را ارائه دهد. از جمله این دلایل و معتبرترین آن طبق قوانین ایران شهود عینی است. چنان‌چه شاکی یعنی زنی که مورد تجاوز قرار گرفته نتواند شهود خود را معرفی کند، بعید است بتواند حقانیت خود را به ثبوت برساند.
از طرف دیگر چنان‌چه زن نتواند بر پایه‌ی گزارش دقیق پزشکی قانونی ادعای خود را ثابت کند، در جای متهم به زنا می‌نشیند. یعنی جای شاکی و متهم عوض می‌شود. زیرا بعد از عجز زن از اثبات تجاوز، دادگاه در تمام موارد مشابه به این نتیجه می‌رسد که زن و مرد به میل و رغبت با یک‌دیگر هم‌بستر شده‌اند. زن در این وضعیت خاص که قرار می‌گیرد محکوم به ارتکاب جرم زنا می‌شود. مرد متجاوز هم به ارتکاب زنا محکوم می‌شود. دادگاه‌ها هنگامی که زن شاکی نتواند شهود معرفی کند، حتا برای نظریه‌ی کارشناسی (پزشک قانونی) هم اعتبار لازم را به رسمیت نمی‌شناسند."


آمار تجاوز تو ایرانو پیدا نکردم، شرمنده.

خب که چی؟... هیچی، برام جالب بود این موضوع. اگه برات جالب نیست، بزن تو ذوقم که بروبابا تو هم با این پستهای بی مزه ات، چه خیالی!

posted @ ۶:۳۵ قبل‌ازظهر  


   یکشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۵  

بخشی از سفارشهای یک مادر که از سر فقر و نداری بچه 22 ماهه شو گذاشته سر راه:

"از خصوصیات اخلاقی آریا برایتان بگویم... اگر سیر باشد و پوشکش تمیز، آرام است. حرف ها را خوب می فهمد... صبح كه از خواب بيدار مى‌شود نان يا بيسكويت در چاى يا شير را خيلى خوب مى‌خورد. با عشق به او بدهيد. آريا عاشق سيب‌زمينى سرخ كرده با سس مايونز است. بستنى، چيپس و پفيلا خيلى دوست دارد. ماكارونى خيلى دوست دارد. ماكارونى را خودش خوب مى‌خورد. وقتى مى‌خواهد بخوابد شير پاستوريزه را با شيشه مى‌خورد. البته خودش هنوز نمى‌تواند شيشه را به خوبى نگه دارد. موقع خوردن شير شيشه را چند دقيقه يك‌بار بيرون مى‌آورد و نفس مى‌كشد و دوباره مى‌خورد. نوشيدنى را خيلى دوست دارد. مثل شربت و آبميوه... گوشه‌ی لبش ترك خورده. دكتر بردم گفت به خاطر كمبود ويتامين است."

البته واقعن متاسفم و الحق که تف به مملکتی که با اینهمه نفت و گاز و کوفت و زهر مار ملتش باید بچه شونو سر راه بذارن یا کلیه شونو بفروشن یا تن فروشی کنن و این حرفها... اما ببخشینا... شما که فقر و بدبختی از سر و کولتون بالا می ره، بهتر بود تن به کهنه شوری می دادین و قید پوشک یه بار مصرفو می زدین. بعدم عزیز جان، بچه 22 ماهه که سیب زمینی با سس مایونز و بستنی و چیپس و پفیلا بخوره، بایدم کمبود ویتامین داشته باشه. پول همه اینا رو جمع می کردین براش یه ذره سوپ می پختین بهتر بود. قند توی شربت هم هیچی نشده پدر دندون و استخون بچه رو درمی یاره، همون آبمیوه بهتره باز... درضمن می گن تئین توی چایی برای بچه زیر سه سال خوب نیست چون می ره رو اعصابش، که البته اینو بی خیال، خیلیا چایی می ریزن تو شیشه شیر می دن بچه بخوره...

به هرحال، بچه من هم عاشق استیک با سس قارچ رستوران گردون برج سفیده. هروقت هم دلش می گیره، عادت داره ببرن تو هتل شرایتون بگردوننش. لباسش هم فقط mothercare تنشو نمی خوره و حساسیت نمی ده درنتیجه توش راحته. اینا رو گفتم که اگه یه روز سر راه پیداش کردین، حواستون باشه با کی طرفین. بچه سرراهی من از این بچه سرراهی الکیها(!) نیست.

posted @ ۱:۱۸ بعدازظهر  


   چهارشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۵  

این ما

با وبگردیهای متناوب یاد یکی از رفقای دوران دانشگاه افتادم. اسم مستعارشو می ذاریم شادی خانوم. این شادی خانوم ما هم مثل باقی متولدین ابتدای دهه شصت، بچگیشو با کابوس جنگ و فرار گذرونده بود و نوجوونیشو با اختناق و بگیر بگیرهای اوائل دهه هفتاد و بعد شور و شوق دوم خرداد و این حرفها. مثل خیلی از هم نسلهای ما با پدر و مادر و مخصوصا مادرش مشکلات عدیده داشت. خب، بعضی از مادرهای نسل ما رو، انقلاب فرهنگی و پاکسازیهای وسیع به ورطه شوهرداری و بچه داری انداخته بود، خیل کثیریشون هم طی یک هیجان و اقدام انقلابی برای درآوردن پدر اسرائیل بچه دار شده بودن و البته تو وانفسای جنگ و گرونی و قحطی، جد و آباد خودشون اومد جلوی چشماشون. (هوس بود ولی ظاهرا همون یه دفعه بس نبود و هاله نور باز هم قراره ظرفیت تولیدو ببره بالا) خلاصه نسل ما مادر ناراضی زیاد داره که احساس می کنن راه ترقیشون بسته شده یا دیگه علاقه ای به درآوردن پدر اسرائیل ندارن و یا دست کم، ضبط و ربط یه هنگ کور و کچل رو راه حل آسونی برای بیچاره کردن اسرائیل نمی دونن. خب، این وسط نمی شد از باعث و بانی پاکسازیها یا تئوریسین نابودی اسرائیل با زاییدن انتقام گرفت اما از محصول تولید شده که می شد. کوندرا می گه اگه مادر بودن فداکاری بزرگیه تو دنیا گناهی بالاتر از فرزند بودن وجود نداره. این بود که دیوار خیلی از هم نسلهای من شد کوتاه ترین دیوار برای سرخوردگی مادرها و راه به راه فحش و لعن و نفرین که تو مانع پیشرفت من شدی و حیف اونهمه زحمت که برات کشیدم و کاش دنیا نمی اومدی و عقلم نمی رسید تو رو زاییدم و آه من حروم شدم و از همه بدتر: تو باید اونی بشی که من آرزو داشتم بشم و توی احمق نذاشتی، تا دست کم گوشه اندکی از محبتهای منو جبران کرده باشی... اینا رو گفتم تا بگم شادی خانوم هم تو همچین محیطی بزرگ شده بود.
واسه مایی که نوجوونیمونو تو بگیر ببندها و محدودیتهای اوائل دهه هفتاد گذرونده بودیم، دانشگاه موقعیت فوق العاده ای بود. هم بهمون یه استقلال نسبی و یه نیمچه احترامی می داد هم می تونستیم بالاخره موجودی به نام پسر رو از نزدیک ببینیم و چه بسا سلام علیکی هم بکنیم. کیه که ندونه تموم این ناراحتیها و مشکلات خونوادگی و سرخوردگیهای اجتماعی با ظهور جونور مذکری تسکین پیدا می کنه که فعلا با کافی شاپ و کوه و پارتی تجسم شادی و آزادی باشه بعدم خونه و چند سال بعد هم بشه همسر مهربون و تجسم خونواده ای که هیچ وقت نداشتی. شادی هم از همون ترم اول تلاش پیگیر و مستمرشو در این زمینه شروع کرد ولی متاسفانه تیرش به بد سنگی خورد. این سنگه یه پسر چند سال از ما بزرگتر بود با تیپ و کلاس مقبول و خونواده متوسط و مطالعه بالا و وضع درسی عالی. خب این کجاش بد بود؟ اینجاش که آقا دوست دختر و این حرفها رو جلف می دونست و معتقد بود کلاسش خیلی بالاتر از اینهاست که یه زن ناقص العقل رو برای همصحبتی انتخاب کنه، و تا اون روز هم فقط شادی اینقدر پشتکار و حوصله به خرج داده بود تا آقا نیمچه نظری به طرفش بندازه وگرنه بقیه فی الفور می گفتن گور بابات. اسم یارو رو می ذاریم قلی. خلاصه از قلی قمیش اومدن و تحقیر کردن، از شادی منت کشیدن و پیش ما گریه کردن. هرچی ما به این شادی گفتیم بابا این دیوونه رو بی خیال شو، نشد که نشد البته تا زمانی که رفیق ما رو تور کرد. بگذریم!
شادی با من زیاد درددل می کرد، خیلی وقتها هم مخاطبش من نبودم فقط شنونده بودم و مخاطب خدا بود که معلوم نبود می شنید یا نه. یه بار به خدا چیزی گفت که خیلی به دلم نشست: خدایا منو به دنیا آوردی که مادرم عقده شکستهاشو خالی کنه و بزرگ کردی و جوون تا قلی طرز رفتار رو روم آزمایش کنه.

می دونی، اینهمه حرف زدم که بگم همین احساسو راجع به ایران و ملت ایران دارم. انگار خدا ما رو آفرید که هر ننه قمری به خونمون لشکرکشی کنه، از یونانی و رومی و عرب و مغول بگیر تا پرتقالی و انگلیسی و روسی و آمریکایی و عراقی. هرکی هم از هموطن تا غریب هزار پشت، تا دستش رسید چاپید و دوشید و غارتمون کرد. خدا انگار ما رو آفرید که همه به جونمون بیافتن، اول از همه خودمون به جون خودمون بیافتیم و همدیگه رو تیکه پاره کنیم و عقده هامونو سر هم خالی کنیم. هر روز هم انگار این گرداب مخوف تر می شه، تا دیروز هرچی سرمون می اومد لااقل عنوان پرطمطراق ملت غیور ایرانو با خودمون یدک می کشیدیم، حالا دیگه فحش خورمون هم ملس شده و زنهامون شدن مازوخیست، جوونهامون اراذل و اوباش و بگیر برو تا آخر.

ما واقعا تجسم عقده ها و سرخوردگیهای کی هستیم؟؟؟

posted @ ۱۱:۵۷ قبل‌ازظهر