|
چهارشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۵
این ما
با وبگردیهای متناوب یاد یکی از رفقای دوران دانشگاه افتادم. اسم مستعارشو می ذاریم شادی خانوم. این شادی خانوم ما هم مثل باقی متولدین ابتدای دهه شصت، بچگیشو با کابوس جنگ و فرار گذرونده بود و نوجوونیشو با اختناق و بگیر بگیرهای اوائل دهه هفتاد و بعد شور و شوق دوم خرداد و این حرفها. مثل خیلی از هم نسلهای ما با پدر و مادر و مخصوصا مادرش مشکلات عدیده داشت. خب، بعضی از مادرهای نسل ما رو، انقلاب فرهنگی و پاکسازیهای وسیع به ورطه شوهرداری و بچه داری انداخته بود، خیل کثیریشون هم طی یک هیجان و اقدام انقلابی برای درآوردن پدر اسرائیل بچه دار شده بودن و البته تو وانفسای جنگ و گرونی و قحطی، جد و آباد خودشون اومد جلوی چشماشون. (هوس بود ولی ظاهرا همون یه دفعه بس نبود و هاله نور باز هم قراره ظرفیت تولیدو ببره بالا) خلاصه نسل ما مادر ناراضی زیاد داره که احساس می کنن راه ترقیشون بسته شده یا دیگه علاقه ای به درآوردن پدر اسرائیل ندارن و یا دست کم، ضبط و ربط یه هنگ کور و کچل رو راه حل آسونی برای بیچاره کردن اسرائیل نمی دونن. خب، این وسط نمی شد از باعث و بانی پاکسازیها یا تئوریسین نابودی اسرائیل با زاییدن انتقام گرفت اما از محصول تولید شده که می شد. کوندرا می گه اگه مادر بودن فداکاری بزرگیه تو دنیا گناهی بالاتر از فرزند بودن وجود نداره. این بود که دیوار خیلی از هم نسلهای من شد کوتاه ترین دیوار برای سرخوردگی مادرها و راه به راه فحش و لعن و نفرین که تو مانع پیشرفت من شدی و حیف اونهمه زحمت که برات کشیدم و کاش دنیا نمی اومدی و عقلم نمی رسید تو رو زاییدم و آه من حروم شدم و از همه بدتر: تو باید اونی بشی که من آرزو داشتم بشم و توی احمق نذاشتی، تا دست کم گوشه اندکی از محبتهای منو جبران کرده باشی... اینا رو گفتم تا بگم شادی خانوم هم تو همچین محیطی بزرگ شده بود. واسه مایی که نوجوونیمونو تو بگیر ببندها و محدودیتهای اوائل دهه هفتاد گذرونده بودیم، دانشگاه موقعیت فوق العاده ای بود. هم بهمون یه استقلال نسبی و یه نیمچه احترامی می داد هم می تونستیم بالاخره موجودی به نام پسر رو از نزدیک ببینیم و چه بسا سلام علیکی هم بکنیم. کیه که ندونه تموم این ناراحتیها و مشکلات خونوادگی و سرخوردگیهای اجتماعی با ظهور جونور مذکری تسکین پیدا می کنه که فعلا با کافی شاپ و کوه و پارتی تجسم شادی و آزادی باشه بعدم خونه و چند سال بعد هم بشه همسر مهربون و تجسم خونواده ای که هیچ وقت نداشتی. شادی هم از همون ترم اول تلاش پیگیر و مستمرشو در این زمینه شروع کرد ولی متاسفانه تیرش به بد سنگی خورد. این سنگه یه پسر چند سال از ما بزرگتر بود با تیپ و کلاس مقبول و خونواده متوسط و مطالعه بالا و وضع درسی عالی. خب این کجاش بد بود؟ اینجاش که آقا دوست دختر و این حرفها رو جلف می دونست و معتقد بود کلاسش خیلی بالاتر از اینهاست که یه زن ناقص العقل رو برای همصحبتی انتخاب کنه، و تا اون روز هم فقط شادی اینقدر پشتکار و حوصله به خرج داده بود تا آقا نیمچه نظری به طرفش بندازه وگرنه بقیه فی الفور می گفتن گور بابات. اسم یارو رو می ذاریم قلی. خلاصه از قلی قمیش اومدن و تحقیر کردن، از شادی منت کشیدن و پیش ما گریه کردن. هرچی ما به این شادی گفتیم بابا این دیوونه رو بی خیال شو، نشد که نشد البته تا زمانی که رفیق ما رو تور کرد. بگذریم! شادی با من زیاد درددل می کرد، خیلی وقتها هم مخاطبش من نبودم فقط شنونده بودم و مخاطب خدا بود که معلوم نبود می شنید یا نه. یه بار به خدا چیزی گفت که خیلی به دلم نشست: خدایا منو به دنیا آوردی که مادرم عقده شکستهاشو خالی کنه و بزرگ کردی و جوون تا قلی طرز رفتار رو روم آزمایش کنه.
می دونی، اینهمه حرف زدم که بگم همین احساسو راجع به ایران و ملت ایران دارم. انگار خدا ما رو آفرید که هر ننه قمری به خونمون لشکرکشی کنه، از یونانی و رومی و عرب و مغول بگیر تا پرتقالی و انگلیسی و روسی و آمریکایی و عراقی. هرکی هم از هموطن تا غریب هزار پشت، تا دستش رسید چاپید و دوشید و غارتمون کرد. خدا انگار ما رو آفرید که همه به جونمون بیافتن، اول از همه خودمون به جون خودمون بیافتیم و همدیگه رو تیکه پاره کنیم و عقده هامونو سر هم خالی کنیم. هر روز هم انگار این گرداب مخوف تر می شه، تا دیروز هرچی سرمون می اومد لااقل عنوان پرطمطراق ملت غیور ایرانو با خودمون یدک می کشیدیم، حالا دیگه فحش خورمون هم ملس شده و زنهامون شدن مازوخیست، جوونهامون اراذل و اوباش و بگیر برو تا آخر.
ما واقعا تجسم عقده ها و سرخوردگیهای کی هستیم؟؟؟
posted @
۱۱:۵۷ قبلازظهر
|