سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     سه‌شنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۷  

مذهب و ملیت

١. پی نوشت پست قبلی می خوام بگم با بلوای تو وبلاگستون سر مانتو روسری گلشیفته شد (که اصلن خیلیا فیلم یادشون رفت!) عمیقن به این نتیجه رسیدم که اجباری شدن حجاب اول انقلاب همچینم برخلاف خواسته اکثریت مردم نبوده. یعنی اگر بود، درعرض یکی دوسال اینجوری میخشو محکم نمی کوبید و نماد و مظهر جمهوری اسلامی نمی شد. بینی بین الله فکر می کنین توتالیترترین حکومت دنیا می تونه درعرض دوسال حجاب رو برای مردم نیوزیلند اجباری کنه؟ نمی تونه دیگه! خلاصه یه ارزشهایی برامون درونی شده و خودمون حالیمون نیست. البته ایرانی بازیهای حواشی فیلم نمی دونم چنددرصدش ناموسی بود چنددرصدش حسودی!

٢. ببین می خواد بهت بربخوره یا نه من حرفمو می زنم: تو بیست و هفت سالی که از خدا عمر گرفتم، بوقلمون صفت تر از مسلمونها ندیدم که ندیدم! چنان رنگ عوض می کنن و حرفشونو می پیچونن که مات می مونی بابا بالاخره حرف حساب تو چیه آخه. یعنی هزاری برات مغلطه می کنه، زبون بازی می کنه، آسمون ریسمون می بافه، دست آخرهم می بینی هرچی بگه درنهایت تفسیر عملیش این می شه که تا دسته... استغفرالله! بیا اینم یه نمونه اش نظرات آیت الله گرامی. خودت برو بخونش، نظراتش درباره سنگسار، بهاییت و همجنسگرایی خوندن داره واقعن. البته من خراب این نظرش شدم: "بنده در رساله توضیح‌المسایل خودم در مساله حدود آورده‌ام که اگر اجرای حدی از حدود، موجب از دست رفتن افراد ضعیف‌العقیده یا موجب تقویت دشمن بشود، نباید اجرای حد بشود. ادله‌ای را هم در آنجا آورده‌ام. حضرت امیر در مواقع جنگ، حد جاری نمی‌کرد. ظاهرش این است که مطلقاً حد جاری نمی‌کرد و فرموده بود، خوف است که در اثر اجرای حد، متصل به دشمن بشوند یعنی مصلحت و عقل آدمی می‌گوید. همچنین در سال قحطی، حد دزدی به هیچ‌کس نمی‌زد و می‌گفت شاید این فرد مجبور بوده است."

٣. من بیشتر عمرم رو با ایرانیهای مسلمون گذروندم، از مردم کوچه بازار بگیر تا روحانیون درباری. کلی ترین شناختی که ازشون پیدا کردم، همین بوده که مصلحتشون همه چیو توجیه می کنه. و خدا نکنه تو موقعیتی قرار بگیرن که نیاز به مصلحت اندیشی نداشته باشن، چون اون وقته که جد و آباد همه رو می یارن جلوی چشماشون!

٤. حالا رگ گردنت نزنه بالا، مذاهب دیگه رو ندیدم که بخوام قضاوت کنم.

٥. تازگیا به عبارت "ما ایرانیها" حساسیت پیدا کردم. یعنی تا یکی می گه ما ایرانیها، کمین می کنم بگم نخیر هیچ هم این طور نیست! می دونی چرا؟ احساس می کنم "ما ایرانیها" خیلی خودمون رو تافته جدابافته می دونیم. از همه نظرها. فکر می کنیم نقاط مثبتمون تو دنیا منحصر بفردن، نقاط ضعفون هم فقط مختص ما هستن. خب تقصیری هم نداریم. سی ساله از دنیا و مافیها کشیدیم کنار، دور خودمون و دنیا حصار کشیدیم و درباب اون ور حصار فقط حدس و گمان می بریم. خیلیامون وقتی از ایران می زنیم بیرون هم، حصارهای فکریمونو قاطی زعفرون و قالی و پسته و گز و لواشک می ذاریم تو چمدون و از گمرک اون ور رد می کنیم. خلاصه ما ایرانیها خیلی یه جوری هستیم!

٦. راستی این سردنیا یه نتیجه ای گرفتم: ما ایرانیها، دست کم بین ملل مسلمون، جزء لامذهب ترینهاییم! یعنی اینجا به همون نسبت که ایرانی می شناسم، عراقی، سعودی، افغان، پاکستانی، سوری، لبنانی، مالایی و اندونزیایی هم می شناسم. مالایی که زیاد می شناسم خیرسرم یک سال و نیمی مهمونشون بودم! خیلی از این دوست و آشناها، حجاب ندارن. پاش بیفته اهل دواخوری هم هستن. بعضیاشونم سفت و سخت، روگرفته، تو هیچ رستورانی لب به گوشت نمی زنن مبادا زبح اسلامی نباشه. اما هیچ کدوم رو ندیدم با مقدسات اسلام شوخی کنه، یا نماز و روزه رو سبک بگیره یا دست کم با افتخار از تغییر دینش برای پناهندگی گرفتن حرف بزنه! شاید براتون جالب باشه بدونین فریده، دوست افغان من، با اصرار می خواست منو ببره نمازخونه دانشگاه که به بروبچ ثابت کنه ایرانیها هم نماز می خونن هه هه هه! البته برمنکرش لعنت، همه جا همه جور آدمی پیدا می شه. اما مذهب برای ایرانیهایی که من دیدم، بیشتر از دیگران جنبه "بیزینس" داشته. خب چه می دونم بلکه من به پست آدمهای "ناتو" می خورم همه اش!

٧. یه جمله پست مدرن می گه مذهب و ملیت رو بذار کنار بابا. انترناسیونال باش!... ارواح عمه هرکی تونست!

posted @ ۱۱:۲۱ بعدازظهر  


   دوشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۷  

گلشیفته دوستت داریم!

جای همه عزیزان خالی، دیشب به توفیق تماشای این فیلمه رسیدیم. چی می گن؟ پیکر دروغها؟ خلاصه فیلمه رو دیدیم نه با کیفیت داغون و سایه کله های مردم و صدای گنگ، بلکه تو سینمای مشتی و سیستم دالبی و این صوبتا، البته سی و چند دلار پیاده شدیم که اونم قابل شما رو نداشت.

عارضم به حضور اونایی که هنوز فیلمو ندیدن، از هموطنامون شایعات متضاد زیاد شنیده بودم راجع به فیلم. طبیعیه که اصل ماجرا برای من حضور گلشیفته بود نه داستان! یه عده می گفتن گلشیفته نقش اصلیه یه عده هم می گفتن بابا دختره تو دو سه تا سکانس هست شما هم این قدر شلوغش کردین. نظر بنده رو می خواین؟... هیچ کدوم!

شخصیت عاییشا توی داستان پررنگه ولی خودش خیلی پیداش نیست. طبیعی هم هست. به طور کلی نقش زن تو فیلمهای جنگی هالیوودی از این دو حالت فراتر نمی ره: ١. زن آروم و مهربون که تو جهنم جنگ و بدبختی مظهر آرامش، صلح و عشقه و البته به اقتضای طبیعت زنانه، اشاره گنگی هم داره به آینده که در بطن این زن شکل می گیره، یعنی اگر امیدی به آینده باشه از جانب نسلیه که ریشه از همچین زنهایی می گیرن. همیشه هم مرد قهرمان داستان با وجود طبیعت خشنی که ماحصل جنگه، عاشق زنه می شه که به نوعی پیام امید به صلح و عشق در آینده رو برسونه. اینجور زنها تو داستان معمولن یا معلم هستن (که مستقیم با آینده سروکار دارن) یا پرستار و پزشک (که به زخم مجروحهای جنگ مرهم بذارن). ٢. زن ابرقهرمان که به شدت سعی می کنه پا جای پای مردها بذاره و درخلال خشونت و صبعانیت محیط، شخصیت خودش رو ثابت کنه. این تیپ زنها شجاع، جسور و یه مقدار کله شق و صدالبته بزن بهادر تصویر می شن همیشه هم یه قهرمان مرد همراهیشون می کنه که به قدرت زنها عقیده نداره و درخلال داستان باید بهش ثابت بشه که نخیر زنها هم بعله! در اغلب فضای داستان این زنها مشغول هفت تیرکشی و کتک کاری هستن و همیشه هم یه جوری لباس می پوشن که سینه هاشون بیفته بیرون و تموم برآمدگیهای بدنشون رو بشه از روی لباس اندازه گرفت که مثلن زنانگیشون از چشم بیننده پنهون نمونه! دست آخر هم فک هرچی مرده می یارن پایین!

کاراکتر عاییشا نوع اوله. کاملن کلیشه ای و تکراری. زن پرستار مهربون خاموش. نه با سینه های آویزوون این ور اون ور می دوه نه با کفش پاشنه ده سانتی به هرچی نه بدتر مردها جفتک می اندازه! (سمبول چیرگی زنانه درنبرد با آقایون در هالیوود!) خلاصه اگه گلشیفته رو نمی شناختیم شاید بیشتر از یه کلیشه هالیوودی دستگیرمون نمی شد امممما! نفس داستان بسیار محکم بود و دیالوگهای فوق العاده ای داشت که باعث شد ماجرا فرق کنه! ارادتمند کارگردان شدم خفن!

من به طور کلی فیلمهایی که هالیوود راجع به خاورمیانه می سازه دوست ندارم، یه کم ایییییی سیریانا بد نبود. اما این فیلمه فرق داشت. اولین باری بود که دیدم یه عرب خوش تیپ(!) و البته بی رحم، رودست آمریکاییهای "باهوش همه فن حریف" بلند شد! اولین باری بود که دیدم بی رحمی جنگ واقعن عادلانه تقسیم شده بود! آمریکاییها شریف تر و بشردوست تر از عربها نبودن که هیچ، نژادپرستی پنهان حاکم برهمه جای دنیا خوب خودشو توی فیلم نشون می داد. راسل کرو که شخصیت اصل کاری بود تو سیستم اطلاعاتی آمریکا، برای نجات عربهایی که براشون کار می کردن کوچکترین زحمتی به خودش نمی داد. فقط اونا رو تخلیه اطلاعاتی می کرد و تمام. گرچه همچین ککش برای دیکاپریو هم نمی گزید! یکی از دیالوگهای فیلم رو خیلی دوست داشتم. سفیرآمریکا تو اردن به دیکاپریو می گفت می دونیم این شبکه تروریستی اینجا فعاله ولی اون قدر نیروی بومی نداریم که بتونیم نفوذ کنیم بینشون. دیکاپریو گفت منظورت اینه که اون قدر "عرب خوب" نداریم که "عربهای بد" رو تعقیب کنن! حس تحقیر پنهانی که آمریکاییها نسبت به عربها دارن درتمام فیلم احساس می شد، تا اونجا که کرو حتا به توانایی وزیراطلاعات اردن هم عقیده نداشت. و درنهایت فیلم به اینجا رسید که آمریکاییهای عزیز! با تموم سیستمهای جاسوسی و دستگاههای خفنتون، هیچی از خاورمیانه نمی دونین! تکنولوژی شما درمقابل شناخت بومی این مردم از خودشون هیچ به حساب می یاد! حالا هی ماهواره هوا کنین و ملت رو از بالا تماشا کنین و با لهجه کج و کوله تون عربی بلغور کنین! اونی که روی زمین همه عمرش رو با این مردم زندگی کرده می دونه امنیت تو اون جامعه چطور تعریف می شه!

عاییشا چی کاره بود این وسط؟ این قسمت از آخر فیلم رو داشته باشین: دیکاپریو با صورت کبود و دست باندپیچی و تیریپ داغون به کرو می گه نمی خوام برگردم آمریکا. می خوام یه چند وقت خاورمیانه بمونم. من اینجا رو دوست دارم. کرو می گه اما خاورمیانه هیچی برای دوست داشتن نداره. صحنه بعد دیکاپریو با همون ظاهر داغون توی یه خیابون شلوغ به پنجره بیمارستان زل زده. عاییشا رو مشغول کار می بینه و برای اولین بار یه لبخند رضایت و خوشحالی توصورتش پیدا می شه.

اگر عاییشا رو از فیلم می گرفتین، شاید هیچ نکته روشنی توی فیلم نمی موند، حتا دستگیری رهبر یه گروه بزرگ تروریستی با وجود اون همه اختناق و وحشت و خشونت، خیلی به چشم نمی اومد. مردهایی که با تروریسم می جنگیدن همه ترسناک، بی رحم و غیرقابل اعتماد بودن. تنهاکسی که تو اون وانفسا می تونست دلیل "دوست داشتن خاورمیانه" باشه عاییشا بود با همون سه چهار سکانس محدودش.

گلشیفته محشر بود. اینو از روی تعصب نمی گم گرچه خیلی هیجان داشتم برای دیدنش. می گم محشر بود چون یه خاورمیانه ای اصیل بود. رفتارش، نگاهش، برای یه زن خاورمیانه ای واقعی بود. خوشحالم که کارگردان به عقلش رسیده یه زن تیریپ اسپانیش رو جای زن دورگه ایرانی-عرب قالب نکنه، معمولن زور می زنن خودشون رو الکی معصوم و مظلوم نشون بدن چون تصویر درستی از زن خاورمیانه ندارن. عاییشا مظلوم و توسری خور نیست، معصومیت توام با حماقت هم نداره. تیریپ "توروخدا منو بگیر" هم نیست. خجالتی مسخره هم نیست. با این همه نگاههای مشتاق و دزدکیش به مرد مورد علاقه اش، انگلیسی سلیس و روونش با لهجه فارسی، نحوه مراقبت از خودش تو محیط کار، حسرتی که برای دست دادن با "دوست پسرش" داره جلوی دروهمسایه... اینا برای ما آشناست. برای همین باورپذیره. می شه بری به جماعت حاضر در سینما بگی هی ملت! از زن خاورمیانه چی می دونین؟ یه بدکاره پیچیده تو چادر که تنها هنرش ارائه خدمات جنسی به مردهاست؟ یه هیکل قلمبه که از فشار کارخونه و حاملگی پکیده؟ یه صورت کبود کتک خورده داغون؟ خب تصوراتتون اشتباهه. این یه نمونه واقعی از یه زن خاورمیانه است. راستی به چشم خواهری خیلی خوشگله هزارماشاالله!

خلاصه فیلم خوبی بود. دوستش داشتم. مخصوصن این صحنه اش رو: رهبر تروریستها با خونسردی تموم به دیکاپریو که اسیرشونه نگاه می کنه و جواب حرفهاشو می ده. دست آخر دیکاپریو بهش می گه خودت خوب می دونی که برای خدا نمی جنگی. شما همه از نفت تغذیه می شین و باور کن، روزی که نفت تموم بشه شما همه محو می شین، زیر خاکستر تاریخ دفن می شین! اینجاست که طرف کنترلش رو از دست می ده علی رغم ظاهر خونسردی که حفظ می کنه. می گه مثل این که شما اینجا خیلی راحتی. چطوره یه کم باعث ناراحتیت بشم؟! و با چکش می کوبه روی انگشتهای طرف.

تا باشه فیلم خوب ایشاالله! واقعن امیدوارم گلشیفته جایگاهش رو تو سینمای دنیا پیدا کنه، هم به خاطر خودش هم بلکه بتونه یه کم کلیشه های رایج خاورمیانه رو تغییر بده.

خب دیگه من از منبر بیام پایین برم رد کارم.

posted @ ۲:۰۱ قبل‌ازظهر  


   جمعه، مهر ۱۹، ۱۳۸۷  

اینجا رو نگاه کن. آسمون نیمه خاکستری، کوههای خشک، ییلاق پایتخت، خونه های درندشت عجق وجق... بده؟ نه خیلی هم خوبه. اما ثروت مصنوعی نمی تونه فقر طبیعی رو بپوشونه حتا توی عکس.
شاید چون مال اون محیطم اینو حس می کنم. شاید یه غریبه نبیندش.

پی نوشت: یادش به خیر. هفت هشت ساله که بودم بعضی عصرهای جمعه تابستون غصه دوری عزیزها و گرفتاریهای جنگ زدگی و هزار کوفت و زهرمار دیگه طاقت بابا رو طاق می کرد. بابایی که عشقش خونه موندن و جلوی تلویزیون چرت زدنه، ما رو می ذاشت تو تویوتای مدل 79 و می برد محله های اعیونی شهر می گردوند. من که حالیم نبود، اما خواهر نوجوونم به عشق محله های باکلاس شهر مانتوی با اپل گنده تر می پوشید، مامانم هم روسری طرح داری که خواهرم براش از ترکیه فرستاده بود زیر چادر سر می کرد. می رفتیم باغهای نیاورون، زعفرانیه، کامرانیه، ویلاهای بزرگ و باکلاس رو تماشا می کردیم. عشق من بود که زودتر از خواهرم پرچم یا حسین و یا زهرای رو بعضی خونه ها رو کشف کنم و بلند بگم آباجی! یه خونه مصادره ای دیگه!
دست آخر بابا از یکی از بلال فروشهای اون دور و حوالی برامون بلال می خرید و می گفت گردش بی خوراکی قبول نیست! گاهی هم می رفتیم به تنها قنادی که مامان قبولش داشت بستنی میوه ای می خوردیم. ظرفهای پلاستیکی کوچیکی که طرف سه تا قاشق بستنی توش می کشید یادمه.
نمی دونم تهران تو اون واویلای جنگ و بحران اقتصادی واقعن رنگی تر و شاداب تر بود یا دید بچگونه من همه چیو رنگی می دید؟ بعدها اون ویلاها یکی یکی برج و بارو شدن، دود از سروکول شهر بالا رفت و تابستون شد گرمای سگ کش و ترافیک و بی آبی. (ایضن بی برقی) گشت و گذار تو شمال تهران دیگه بهم کیف نمی ده. حالا که می تونم یه بلال رو خودم تنهایی بخورم باز حالشو نمی بردم همین طور حال اون همه بستنی رنگ وارنگ. نوجوونیهام به جنوب تهران سمپاتی پیدا کرده بودم عشقم این بود که ساعتها زل بزنم به حال و هوای میدون حسن آباد، توپخونه و بازار. اما جمعیتی که از سروکول هم بالا می رفتن و ترافیک و دود و کثافت و فحشهای ناموسی و مزاحمتهای همه رقمه، به آدم می گفت بروگمشو. نمی دونم تهران از معنا و هویت خودش خارج شد یا دید من بود که دیگه رنگها رو نمی دید.
با تموم اینا تهران رو دوست دارم. فعلن که به قول شاعر، کوچه ها و خونه ها محله ها، اینجا دفترچه های بی خاطره ان. برام از خاطره سنگری بساز... ظهری به سرم زده بود برم تو فرودگاه بسط بشینم با اولین پرواز برگردم ایران، بعد به خودم گفتم دختر احمق به کدوم تهران می خوای برگردی آخه؟ به تهرانی که با هرفروردین و مهرش عاشق می شدی یا اون جنگل برج و قلعه دود گرفته که روزی هزاربار روانت رو با بلدوزر صاف می کرد؟ طاقت گشت ارشاد داری؟ طاقت رانندگی تو اون هردمبیل رو چطور؟ طاقت بی آبی و بی برقی؟ طاقت می یاری از جلوی هر نره خری که رد می شی استرس بگیری که الآن چه چرندی می خواد بگه یا دست هرزه اش کجای تنت رو نشونه می گیره که جاخالی بدی؟ طاقت کثافتکاریهای رمضون و محرم و صفر رو داری؟ طاقت اون همه خدایان شارلاتان؟ اون بوی تعفن دروغ و ریای گلاب زده؟
دیدم نه بابا. دیگه نمی تونم. شدم مصداق می خوام برم پا ندارم می خوام نرم جا ندارم ("بمیر بابا چلاق دربه در"، یادته هه هه هه) طاقت اینجا رو هم ندارم. اینجا رو دوست داشتم اما یکی از ویژگیهای غربت اینه که آدم درمقابل نقایص و معایبش زود جا می زنه. درسته که هیچ جا آرمان شهر نیست، اما پنداری آدم تو وطن خودش قدرت سازگاریش بیشتره.
خلاصه امروز خیلی دلم می خواست برم. "یه جای دیگه" جایی که مثل هیچ جا نباشه. الآن می گم دلم می خواد برم تبت، یه صومعه ای بالای کوه، اینقدر به قله های بلند و ابرهای زیرپام زل بزنم که همه چیو فراموش کنم، فراموش کنم کی بودم چی هستم چی شد که این شد... کله شقی که من باشم بعید نیست چندوقت دیگه جلوی راهب اعظم ایستاده باشم و با ایما و اشاره بهش حالی کنم که واسه رهایی از چرخه تناسخ نیومدم، حتا برای آرامش هم نیومدم، فقط اومدم که فراموش کنم. اما شرط می بندم یکی دوماه بعد با راهبها جروبحثم می شه و باز می یام تو این وبلاگ می نویسم خسته شدم می خوام برم جای دیگه. لطفن زرتی درنیا بگی این به خاطر اینه که خودت آرامش نداری. چون دارم. می دونم که دارم. من بی نهایت آماده ام که دل ببندم، که ساکن بشم، که ریشه بدوونم و اینو اصلن متضاد با پیشرفت و این مزخرفات نمی دونم. اما هیچ خاکی، هیچ جایی منو نمی خواد. هیشکی دوسم نداره. همه جا می خورم به در بسته. خیلی غم انگیزه. اوهو اوهو اوهو

عجب پی نوشت طولانی شد. می دونی حکایت من حکایت این تیکه شعر سیاوش قمیشیه:
کاغذهای خط خطی
از کنار در باز پنجره
می پرن توی کوچه
سرحال از این آزاد شدن
نمی دونن که اسیر دل سنگ باد شدن...

شاید حسش اومد یه شعرکی درباب این قضیه نوشتم.

posted @ ۱۲:۵۵ بعدازظهر