سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     پنجشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۸  

یعنی ممکنه برادری رو که سال ۶۷ ازش تو فرودگاه استانبول خداحافظی کردم، سال ۸۸ تو فرودگاه اوکلند ببینم؟

طفلک اون روز کذایی تو فرودگاه استانبول چقدر بهم باج داد که گریه زاری نکنم و اشک همه رو درنیارم. برام ساندویچ تست خرید. بادکنک خرید. بغلم کرد از پشت شیشه هواپیماها رو نشونم داد. من دست آخر کار خودم رو کردم. وقت خداحافظی اینقدر گریه کردم که مامان و بابا و خودش و خواهرها که هیچی، اشک چندتا از مسافرها هم دراومد.

خدایی اون روز به مخیله کی خطور می کرد که دیدار بعدی ما ۲۱ سال طول بکشه. اونم این سر دنیا. من اون موقع می دونستم نیوزیلند کجاست. دوسال قبلش، سوغات سفر مشهد برام یه کره زمین آورده بود. هنوز دارمش با نقشه اتحاد جماهیر شوروی و یوگسلاوی و آلمان شرقی و غربی. بعدها هروقت دعوام می کردن کره مو می آوردم می ذاشتم جلوشون. نیوزیلند رو نشون می دادم و می گفتم وقتی بزرگ شدم می رم اینجا. اینقدر دوره که دست هیچ کدومتون دیگه بهم نمی رسه دعوام کنین!

خب حالا اینجام! دستت بهم برسه داداشی. به اندازه ۲۱ سال دوری دلتنگتم. دلم رو نشکن و بیا.

پی نوشت: نمی یاد ):

پی نوشت بعدی: شیطونه می گه تو همین بلاگستونی که اینقدر توش خودسانسوری می کنم پته تو بریزم رو آب. تو شش سالی که پیش هم بودیم بامرام بودی. تنها کسی تو خونه بودی که با من مطابق با سنم رفتار می کردی. تنها کسی که باهام موش و گربه بازی می کرد تو بودی. تو یادم دادی چطوری از عرض خیابون رد بشم. یادم دادی حد خودم رو بشناسم یادته؟ یادم داده بودی ازت بپرسم داداشی جدی هستی یا شوخی؟ اگر می گفتی شوخی هستم وقت بازی بود. اگر جدی بودی باید خانم می شدم و سربه سرت نمی ذاشتم. هیچ وقت یاد ندارم ازت رنجیده باشم. اون مدت که مشهد بودی وقتی اومدیم دیدنت برات درددل کردم یادته؟ بهت گفتم مامان دستش تو جونمه... چقدر همه به این جمله من خندیدن ولی تو نخندیدی. قابل اعتماد بودی. تو این ۲۱ سال چی بهت گذشته داداش؟ مش زهرا می گفت نمی دونم تو آب تهران چی می ریزن که آدمها رو بی معرفت می کنه. مامان می گفت مال آب نیست مردم گرفتارن. تو همه سالهای نبودنت دوبار دلم رو شکستی داداش. اولیش تو ۱۸ سالگی بود با اون ایمیلی که پشتم رو بدجور خالی کرد. دومیش هم که حالا. گلایه نمی کنم چرا برنامه هاتو به خاطر دیدن من عوض نمی کنی. دلم از این می گیره که سه ساله اینجام عین سه سال دعوتت کردم. یه سال گفتی اقامتم یه سال گفتی کارم... حالا برنامه سفر دوردنیا گذاشتی و یاد خواهرت نیافتادی... می گی کاش زودتر گفته بودی من بلیت هواپیما و تور رزرو کردم دیگه. من که هفته پیش دوباره دعوتت کرده بودم عزیز. چه می دونم. بعد اینهمه سال چه انتظارهای بیجایی دارم من. اصلن من و تو رو به هم چیکار؟ گلایه مو هم جایی می نویسم که از وجودش بی خبری. فقط کاش می دونستم تو آب آمریکا چی می ریزن.

posted @ ۱۱:۵۴ بعدازظهر