سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     جمعه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۷  

عیدانه

بهاری دیگر آمده است٬ آری
اما برای آن زمستانها که گذشت
نامی نیست!
نامی نیست!

تا خواهر بزرگم ایران بود٬ بساط هفت سینمون هفت رنگ بود. از چند هفته مونده به عید مراقب بود همه دست کم یه لباس نو داشته باشیم٬ سبزه سبز می کرد٬ تخم مرغ رنگ می کرد و همه چیو مرتب و با سلیقه روی سفره قلمکار می چید. خونه تکونیهاش با کمک مادرم و فاطمه خانم و گاهی مش زهرا بماند... خواهرم به حق چشم و چراغ خونه بود و به رغم تموم بلاهایی که تو "سرزمین نفت و تقوا"* سرش می اومد٬ باز عیدمون رو عید می کرد.

خواهرم که از ایران رفت٬ دل و حال و حوصله ما رو با خودش برد. سالهای بعد گاهی برای من که هنوز بچه بودم لباس نو می خریدن٬ به خاطر من یه هفت سینکی می چیدن و زور می زدیم خودمونو خوشحال و هیجانزده نشون بدیم٬ اما تنهایی و دلتنگی بساطشو تو خونه پهن کرده بود و واسه عید هم دست از سرمون برنمی داشت.

حالا دیگه خرس گنده شدم و خیلی ضایعه واسه خواهرم دلتنگی کنم... اما دست خودم نیست. هنوز تو ناخودآگاهم یه بچه شش ساله هست که پشت مانتوی گل و گشاد خواهرش قایم شده تا باهاش از گیت بازرسی فرودگاه رد بشه. اما پیداش می کنن و به زور برش می گردونن اون ور شیشه٬ اونم هی جیغ می زنه٬ گریه می کنه و مشتهای کوچیکشو به شیشه می کوبه: آبجی منم ببر٬ آبجی تنهایی کجا می خوای بری...

بی رودرواسی بیست ساله تو عیدهام٬ خواهرم رو کم می یارم٬ انگار اصلن عقده شده برام. سال اولی که با یار تو غربت سفره هفت سین چیدیم٬ خواستم دوباره عید رو برای خودم تعریف کنم. اما نمی دونم چه حکمتیه که این دو نوروزی که آخر دنیام٬ همون دو زار شور و حالم رو هم از دست دادم! حالا نه که فکر کنی به جاش واسه کریسمس ذوق می کنم ها! باز این نوروز٬ مامان و بابا کنارم بودن و هفت سین چیدن و ذوق کردن. وگرنه پارسال لحظه سال تحویل٬ یار سرکار بود و من داشتم رو سایت کانون زندانیان سیاسی ایران می چرخیدم!

چه می دونم والله. گاهی فکر می کنم شاید اگه یه نوروز دیگه رو کنار خواهرم٬ و کنار بقیه اعضای خونواده مثل سابق جشن بگیریم٬ عقده من صاف بشه و حالم بیاد سرجاش. اما خب خیلی آرزوی دور و درازیه. حالا خواهرزاده ام بهم می گه های آنتی مری و تا می یام دهنمو باز کنم جوابشو بدم می گه: بای آنتی مری. لابد باید واسه شوهرخواهرم توضیح داد یس٬ اگ ایز د سیمبل آف چیلدرن٬ میرور ایز د سیمبل آف لایت٬ بیسیکلی اوری تینگ هز ا مینینگ... اونم یه بند بگه اوه اینترستینگ٬ هپی نیو یر... نمی شه عزیزجان٬ نمی شه...

زمان می گذره٬ حالا من چرا دودستی چسبیدم بهش و می خوام نگهش دارم٬ اینم از یکی از اون بیشمار کرمیه که دارم.

خلاصه عیدتون مبارک با کلی تاخیر٬ هرجای دنیا که هستین. اگه تنهایین٬ اگه دلتنگین٬ اگه کودک درونتون بعضی وقتها اشکتونو درمی یاره... بازم نوروزتون مبارک. روزمون نو٬ روزیمون هم از نو لابد.

* این اصطلاح رو توی یکی از مقالات رادیو زمانه خوندم منبعش حالا یادم نمی یاد.

posted @ ۵:۲۷ قبل‌ازظهر  


   جمعه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۶  

سمیه

از زمزمه دلتنگیم
از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی
نه میل سخن داریم...
ما خویش ندانستیم
بیداریم یا خوابیم
گفتند که بیدارید
گفتیم که بیداریم
من راه تو را بسته
تو راه مرا بسته
امید رهایی نیست
وقتی همه دیواریم

آشنایی من با سمیه به سال اول دبیرستان برمی گرده. هیچ وقت رفیق گرمابه و گلستان نبودیم اما با این که بیشتر از ۹۰٪ عقایدشو قبول نداشتم٬ براش بی نهایت احترام قایلم.

به قول فروغ "پشت میزهای مدرسه مسلول" گاهی آدمو با جونورهایی مواجه می کنه که مات می مونی کدوم ابلهی گفته بچه ها معصومن. به سالهای مدرسه که برمی گردم به این نتیجه می رسم که بچه ها پلان کثافتکاریهای بزرگسالین تو مقیاس کوچکتر٬ فقط چون تجربه و تواناییهاشون کمتره. بالاخره هیچ کس مثلن از ۱۸ سالگی به این ور که یه دفعه از این رو به اون رو نمی شه.

قضیه وقتی بیخ پیدا می کنه که از بد حادثه تو مدرسه بچه نابغه ها افتاده باشی. یه عده نوجوون عصبی که تموم شور زندگی و هیجان دوره بلوغ براشون ممنوعه تا روز کنکور. دنیا قراره روز کنکور به آخر برسه یا اصولن تازه شروع بشه. حالا فکرشو بکن طرف از خانواده به اصطلاح فرهیخته ای هم باشه و ادعای هوش و درک و شعور هم بکنه و بقیه رو به تخمدانش نگیره. خانم مدیر (پدر یکی از بچه ها بهش می گفت خانم رئیس!) ادعاش اینه که سالهاست با روش بچه ها رو به جون هم انداختن و ازشون انتظارهای ماوراءالطبیعه داشتن٬ داره دکتر و مهندس تحویل جامعه می ده. خدا نصیب دشمنتون کنه همچین جاییو انشاالله و بدا به حال جامعه ای که قشر فرهیخته اش اینا باشن (این جمله آخریو دبیر دانش اجتماعی ما یه روز سرکلاس گفت و حالا می فهمم چقدر راست گفت)

خلاصه سمیه رو همچین جایی دیدم. مسلمون دوآتیشه بود. این که می گم مسلمون بود یعنی اسلام رو دربست و کمپلت قبول داشت و برخلاف خیلیا ادا اصول شترمرغی درنمی آورد: از اینا که رگ گردنشون واسه دفاع از اسلام می زنه بیرون بعد سر احکامی مثل سنگسار و دست و پا بریدن من من می کنن که اینا مال هزار و چهارصد سال پیشه. واسه سمیه از این خبرا نبود. اسلام با تمامیت محتواش تنها راه رستگاری بشر بود الی الابد. نکته دیگه این که سمیه برخلاف اکثر هم تیپیهاش با اسلام کاسبی نمی کرد. نه تو کار کسی کنجکاوی می کرد نه منت عمله اکله های حکومتو می کشید. نهایت امر به معروف و نهی از منکرش نگاهی به آسمون بود و جمله خدا همه ما رو هدایت کنه.

سمیه نیومده بود تا زندگیشو بعد از کنکور شروع کنه. به نظرش فرصت کمی قبل از مرگ داشت تا خدا رو بشناسه و از خلال زندگی روزمره به تکامل برسه. از هیچ نکته تازه ای بی تفاوت نمی گذشت. حتا اگر سر فحشو به مقدستاش می کشیدی٬ به جای داد و فریاد با دقت گوش می داد تا شاید یه نکته تازه ای یاد بگیره و ایمانشو محکم تر کنه. بحثهای علمی و تاریخی و فلسفی که به جای خودش. خدایی آدمی مثل سمیه کم دیدم. همه ما یه جورایی ناخودآگاه در مقابل عقاید مخالف جبهه می گیریم. سمیه سر همین خوب گوش دادن و دقت کردن به تمام جزئیات٬ اطلاعات عمومی زیادی داشت و گاهی سرکلاس با دبیرها بحث می کرد.

اگه جمهوری اسلامی بنا به ادعای خودش واقعن یه حکومت ایدئولوژیک بود٬ شاید مدافعی ایده آل تر از سمیه پیدا نمی کرد. اما خب مساله اینه که ایدئولوژیک بودن هم مثل بقیه ادعاها٬ فقط یه اسم و لقبه. این موضوع این قدر واضحه که احتیاج به کنایه از مافیای نفتی و روابط دیپلماتیک و سند و مدرکهای آنچنانی نداره. کافیه درس اجتماعی کلاس چهارم دبستان رو بخونین: حکومت ایران یه مجلس قانون گذاری داره. این یعنی حاکمیت قانون. بعد یه شورای نگهبان داره که قانون رو با شرع تطبیق بده. این یعنی شرع از قانون برتره٬ یعنی حکومت ایدئولوژیک. بعد یه مجمع داره که تشخیص بده الآن طرف قانون رو گرفتن به صلاحه یا طرف شرع رو. اسم این مجمع در کمال صداقت انتخاب شده: مجمع تشخیص مصلحت نظام! یعنی مصلحت نظام هم از قانون بالاتره هم از شرع!!!! می تونستن لااقل اسمشو تشخیص مصلحت ملی بذارن٬ اما نه! نظام صرفن به فکر مصلحت خودشه! حالا همین موضوع ساده رو که به عقل یه بچه ۱۰ ساله می رسه بگیر و برو بالا. واضحه که تو همچین نظامی٬ کسی مثل سمیه نه تنها مطلوب نیست بلکه مورد غضب هم قرار می گیره.

اما خب٬ حکایت این جور آدما٬ حکایت چوب دو سر طلاست. چون مصلحت اندیشی های نظام براشون قابل قبول نیست٬ مغضوب همون مامور و معذورهای دست دهمن. و چون طرفدار شرعی هستن که نظام٬ مصلحتشو به اسم اون توجیه می کنه٬ منفور مردمی می شن که دهنشون با نظام و مصلحتش سرویس شده. تو مدرسه کسی جرات نداشت به بسیجیهای سلحشور چپ نگاه کنه. دخترهایی بودن که بچه ها از جلوشون در می رفتن و صحبتهاشونو فاکتور می گرفتن. اما هرکی دلش گرفته بود یه تشری به این سمیه بیچاره می زد چون چادر سرش بود٬ چون نمازش ترک نمی شد٬ چون قرآن رو با صوت و گاهی تو محرم نوحه می خوند و مهم تر از همه: نه جواب می داد نه نفوذی داشت که زیرآب بزنه! تشر زدن و سرسنگین بودن با سمیه شده بود نماد مبارزه با جمهوری اسلامی!

همون سال اول یکی از دبیرها که خیرسرش لیسانس روانشناسی داشت٬ آب پاکی رو رو دست ما ریخت.

اومد یه برنامه ای سر کلاس گذاشت به اسم صندلی داغ. می گفت هر جلسه یکی بیاد پای تخته٬ بقیه درباره اش نظر بدن٬ بگن کدوم رفتارهاشو دوست دارن و از کدوم رفتارهاش بدشون می یاد. بله٬ خیلی عالیه و به انتقاد پذیری آدم کمک می کنه٬ اما نه وسط یه عده حسود بخیل که به خاطر یه تست کنکور حاضرن از روی نعش هم رد بشن. سمیه رفت پای تخته و چشمتون روز بد نبینه... هم فحش دادن بهش جزو سوابق مبارزاتی محسوب می شد(!) هم علت مهم تری وجود داشت: اطلاعات عمومیش زیاد بود و مخصوصن سر کلاس زیست شناسی ماتحت خیلیا رو سوزونده بود... حالا وقت انتقام بود!

من جزو آخرین نفرهایی بودم که باید درباره سمیه نظر می دادم و البته هیچ رفاقت و همدلی باهاش نداشتم٬ اما از نفر سوم و چهارم به بعد٬ کم مونده بود به خاطرش گریه ام بگیره. کوبیدن فعل درستی نیست بهتره بگم دختر بیچاره رو منهدم کردن! روانشناس بزرگ ساکت بود و با نگاه رضایت بخشی خرد شدن بچه رو نظاره می کرد. سمیه هم سرشو پایین انداخته بود و فقط گوش می داد بدون هیچ دفاعی. نوبت که به من رسید وقت چندانی تا زنگ تفریح نمونده بود. طبیعتن انتظار ندارین عین زورو ظاهر شده باشم. فقط گفتم تنها انتقاد من به سمیه اینه که بعضی وقتها بحثهای خارج از درس رو سر کلاس مطرح می کنه درحالی که می تونه زنگهای تفریح با دبیرها صحبت کنه. با بقیه نظرهای بچه ها مخالفم و به نظرم هیچ کدوم درباره سمیه صادق نیست.

دو سه جلسه بعد که از قضا سمیه غایب بود٬ دبیر محترم اعتراف کرد که ما درباره سمیه زیاده روی کردیم و درست نبود به جای انتقاد بهش فحش بدیم! خیلی دلم می خواست تو صندلی داغ خودش گیرش بیارم و بهش بگم در دانشگاهی که به تو مدرک داده رو باید گل گرفت!

از اون روز سمیه خیلی ساکت و منزوی شد. نابغه ها خوشحال بودن که هم پوز این جیره خور نظام رو زدن هم اعتماد به نفس یکی از رقبای جدیشونو تو کنکور سوراخ کردن. یک سال بعد با هم یک هفته اردوی مثلن فرهنگی رفتیم رامسر. اونم جریانات خودشو داشت البته. اسم من برای اردو رد نشده بود و منم مشتاق رفتن نبودم٬ یک دفعه بهم خبر دادن بیا که باید بری. بعدها فهمیدم سمیه اسم منو داده و حاضر شده خودش نره تا من برم که معنویتو درک کنم و این تفاسیر. دمش گرم واقعن چون اون اردوی کذایی بهم ثابت کرد آبم با این جماعت توی یه جوب نمی ره. شرح ماوقع بماند٬ فقط از سمیه می گم که تسبیح می انداخت و ذکر می گفت و می گفت یاد مرگ٬ یاد خدا٬ آدمو درست می کنه. بهش می گفتم سمیه جان٬ این جماعت به اصطلاح مذهبی رو ببین که تا خرخره تو کثافت رفتن٬ می گفت خوبش هم هست٬ آسون نیست کسی واقعن به یاد خدا باشه و تو نماز حضور قلب داشته باشه٬ درست می شه این مملکت٬ درست می شه...

سمیه الآن ایران نیست.

posted @ ۴:۲۳ قبل‌ازظهر  


   پنجشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۶  

نسل سوخته؟

دوشنبه اینجا اول مهر بود. می دونین نیمکره جنوبی فصلهاش برعکسه. شروع دانشگاه بود و بروبیای دوباره. مثل همیشه کلی نوستالوژی برام زنده شد.

راس می گن که تو دنیا نسلها دارن کوچکتر و کوچکتر می شن. 100 سال پیش می گفتن نسل والدین و نسل فرزندان. حالا اختلاف نسل به خواهر و برادر رسیده. بعیده بتونی داداش یا آبجی 8 سال کوچیکتر از خودتو درک کنی. زندگی سریع شده و فرهنگ زندگی هم به تبع اون سریع تغییر می کنه.

بعضیا می گن نسل متولدین دهه 50 یا متولدین دهه 60 و اینا. اما انصافن بین متولد سال 60 با یه متولد سال 69 تفاوت از زمین تا آسمونه. به نظرم بهتره این نسلها رو 5 سال به 5 سال درنظر بگیریم و نه الزامن مطابق با تقویم؛ بلکه مطابق با اتفاقاتی که طی اون دوران افتاده.

با این تعریف، به نظرم نسل ما می شن متولدین سالهای 57 تا 62. اونایی که تولدشون با انقلاب، جنگ، آرمانهای بزرگ، بلند پروازیها، اعدام و اختناق همراه بود و بچگیشون با عزاداری و بمبارون. تو تمام این سالها، پای صحبت هر نسلی بشینی خودشونو نسل سوخته می دونن: نسل پدر و مادرهای ما عمدتن بچگیشونو با اختناق و رعب و وحشت بعد از کودتای بیست و هشت مرداد، جوونیشونو با مبارزه برای آرزوهای بزرگ و میانسالیشونو با سرکوب و سرخوردگی و دربه دری گذروندن. نسل خواهرها و برادرهای کوچکتر از ما هم، تموم زندگیشون مثل یه صراط مستقیم می مونه که اول تا آخرش پر از درهای بسته است. به نظرم یک نسل به تنهایی سزاوار عنوان نسل سوخته نیست. به قول حافظ: آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت!... ما یک ملت سوخته هستیم.

درباره نسل ما زیاد گفتن و می گن. می گن ما نسل ابن الوقتی و فرصت طلبی هستیم که خودمونو پایبند به هیچ اصولی نمی دونیم. می گن بی هدف و یللی تللی می گردیم و تازه صد رحمت به ما نسبت به نسلهای بعد... راستش با همه اینا مخالفم. به نظرم، دقیقن برعکسه: ما نسل فوق العاده آرمان گرایی هستیم که توی ذوقمون خورده. ما با آرمان به دنیا اومدیم و بزرگ شدیم. اصلن فلسفه وجودی خیلی از ما، ایجاد جامعه بزرگ مسلمونهای متحد بود که بتونن پدر اسرائیلو دربیارن. اگر بلندپروازیهای نسلهای قبل، جامعه رو درزمان تولد ما به هچل انداخت، این مصائب و مکافات روی ما هم تاثیر مستقیم داشت: تو ذهن کودکانه ما از همون زمان مفهوم آرمان و هدف شکل گرفت که بتونه بدبختیها رو قابل تحمل کنه. دستگاه تبلیغاتی جمهوری اسلامی هم با تمام توان مشغول کار بود. اما وقتی تو عالم بچگی و نوجوونی، ترک خوردن تموم اون باورهای بزرگ رو دیدیم... ما نفس هدفمند بودن رو (فارغ از این که هدف چی هست) تحسین می کردیم. با جریانات بعد از دوم خرداد نشون دادیم که هنوزم تحسین می کنیم. درد ما این بود که هدف و ایده آلی در اصل وجود نداشت و تمام این مدت ما رو عین الاغ دنبال هویج دوونده بودن... اگه نسلهای بعدی تونسته باشن بین هدف و هویج تمایز قایل بشن، این دستآورد بزرگ و باارزشی برای کل ملت ماست.

می خوام از نسل خودمون بگم. برای این کار چند تا از هم نسلهامو جداگانه تو هر پست معرفی می کنم و احساسمو نسبت بهشون می نویسم. پرواضحه که اسمها مستعارن. هرکدوم از اونها برای من یه نمونه از مظاهر این نسلن و مثالی از شرایط زندگی این نسل... نمی دونم این یادداشتها به درد کی می خوره. اما خب، من دلم به همین چیزها خوشه دیگه.

پی نوشت بی ربط: احمد بِرُم، مو اچه نترم سی شما کامنت ونم؟ یا ای صفحه نم گُشِهه یا بگوه امکان درج کامنت وجود ندارد. دلم پکهس.

posted @ ۸:۱۴ قبل‌ازظهر