سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     یکشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۴  

بچه معروفها

به زودی کمیته "یاران معروف" در مدارس تشکیل می شود.
خبر جدیدی نیست. من دوم دبیرستان بودم که البته زمان هوخشتره هم نبود، سال 76 کذایی. یه تریپ فاطی کاماندو داشتیم درقطع دیجیتالی، یعنی مثل بقیه همقطارهاش، کاملا گرد و قلمبه بود و از سبیلهاش خون می چکید اما شعاع کره هیکلش نصف یه آدم معمولی بود و با این حال صدای زیر وحشتناکی داشت که عین آرشه ویولن می رفت رو اعصاب سمپاتیکت. حالا ما قرار نیست از خلقت خدا ایراد بگیریم، این فاط فاطیها بالقوه اینقدرها هم کریه نیستن، خودشون خودشونو عین غول بیابونی می سازن. خلاصه گشته بود یه مشت بچه بیچاره رو گیر آورده بود به اسم یاران معروف که وظیفه شون امر به معروف و نهی از منکر بود تو مدرسه. الآن که فکرشو می کنم می بینم اون بدبختها هم مستحق اونهمه فحشی که بقیه بچه ها نثارشون می کردن (که کمترینش آنتن بود) نبودن، فقط دلشون می خواست فعالیت گروهی داشته باشن و اردویی برن و برنامه ای اجرا کنن و هرکی تو ایران مدرسه رفته باشه می دونه موظفی ذوق و استعداد و روحیه کار گروهیتو با کثافتکاری و لجن مالی پیوند بزنی. خلاصه کار اینا شده بود زنگ تفریحِ موقع اذان برن تو نمازخونه حضور غیاب کنن ببینن از جماعت بدون عذر شرعی کی جیم شده نیومده نماز. تا بعد این اطلاعات مثل باقی اطلاعات محرمانه دیگه نمی دونم کجا به درد بخوره.
یکی از اینا رفیق من بود، البته چشم نداشت منو ببینه و همیشه به یه بهانه ای منو می پیچوند ولی خب من ازش خوشم می اومد یه جورایی جاه طلب بود. یه بار بهش گفتم حال می کنی تاریخ پریود همه کلاسو می دونی؟! سرشو بالا گرفت و گفت اهکی کجاشو دیدی، زن عموم که تو بسیج یه پست مهمی داره بهم گفته دولت به شدت داره رو طرح یاران معروف کار می کنه، دودستی بچسب که نونت تو روغنه. تو دلم گفتم مرده شور نونی رو ببرن که با نواربهداشتی بیفته تو روغن. البته بعدا وقتی خواستم مسابقه داستان نویسی شرکت کنم و مجبور شدم به عنوان پیش نیاز و پس نیاز هزارتا مقاله سرتاپا مجیز بی سروته بنویسم و خود داستانم هم ریدمان شعار از آب دراومد، فهمیدم بهتره خفه بشم و کسی رو متهم نکنم که در نون به نرخ روز خوری، بدتر از بقیه نباشم، بهتر نیستم.
خلاصه می بینم که باز این بچه معروفها اومدن وسط، عالیه ادامه بدین، دقیقا با آغاز رشد اجتماعی بچه ها از دبستان، دورویی و نون به نرخ روز خوردن و جاسوسی و وحشت رو یادشون بدین، چشم امیدتون به همچین بچه هاییه، آره. بحث نمی کنم که حالا چند درصدمون نمازخون شدیم، یا چند نمونه آمار اون بچه معروفها رو که دارم رو نمی کنم، فقط می خوام بگم که درسمونو خوب یاد گرفتیم. درس دورویی، درس حقه بازی، درس بی تفاوتی و چسبیدن کلاه خودمون، درس وحشت دائم از کشف چیزی درمورد خودمون که خودمونم نمی دونیم چیه، خلاصه همه درسهایی که به لطفشون شدیم اینی که الآن هستیم.
ما اساسا نسل معروفی هستیم.

پی نوشت بی ربط: اهه اهه اهه، به خدا انصاف نیست به خاطر این پستم، باز با کلمات شنیع و قبیح سرچ بشم. نمی دونم ملت بیشتر دنبال صور و داستانهای قبیحه می گردن رو اینترنت یا جدی جدی من خیلی بی حیام که فقط با کیوردهای این مدلی پیدا می شم؟

posted @ ۶:۲۲ بعدازظهر  


   جمعه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۴  

طفلک...

مجتبی سميعی نژاد

ما که عین خر تو گل گیر کردیم، خدایا خودت ریشه ظلمو بسوزون، الهی آمین.

پی نوشت بی ربط: خدا مثل موبایل می مونه. وقتی کارش داری یا خاموشه یا اشغال یا در دسترس نیست.
پی نوشت بی ربط 2: بی مزه.

posted @ ۱:۲۰ بعدازظهر  


   چهارشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۴  

الآن حال اون وختهايی رو دارم که رفتی تو بحر یه کتاب و کاملا توش غرق شدی یه دفعه یکی می یاد ازت می پرسه به نظرت شلوار آبیمو بپوشم یا کرمو؟ یه چرندی جواب می دی تا می یای دوباره حس بگیری می گه آخه این به اون تی شرتم نمی یاد، حالا به نظرت... و این روند اینقدر ادامه پیدا می کنه که تموم حس کتاب خوندنت می پره اما به محض این که کتابو می بندی و می ری تو بحر لباس پوشیدن طرف، اونم تیپ زده و رفته و تو موندی با وقت خالی بی حسی که نمی دونی باید چی کارش کرد.
من خیلی خوشم می یاد کسی واسه این که بیشتر باهام باشه دروغ بگه، ولی فقط واسه این که باهام باشه نه این که من بهانه باشم تا عقده هاشو خالی کنه. یکی از این دروغهای باحال، وختی بود که طرف گفت من یه چندتا قطعه واسه کارم باید بخرم البته زیاد طول نمی کشه بعدش سریع می یام هرجا که شما گفتین. منم که دیگه حالم از هرچی کافی شاپ و سینما و علافی تو پارکه به هم می خورد گفتم خب نمی شه منم با شما بیام خرید؟ گفت چرا نمی شه اما من خیلی خرید دارم، ایراد نداره؟! از تو چه پنهون جزء معدود مواردی بود که یکی حرفشو تو سیم ثانیه عوض کرد و من خیلی خوشم اومد! خلاصه تو یه بعدازظهر بارونی سرد کلی جمهوری رو گز کردیم دنبال پین نمی دونم چی چی که اصلا گیر نمی اومد و به جای خالی بستنهای معمول، درباب طراحی مدار و فلسفه ریاضی فک زدیم. من یه مشت چراغ رنگی خیلی کوچولو دیدم که براشون ذوق کردم و گفتم خیلی خوشگلن، اونم کلی توضیح داد که اسم اینا چیه و به چه دردی می خورن و این حرفها. بعدا درست موقعی که داشتم فکر می کردم بابا این عجب آدم خشکیه، گفت براتون یه هدیه دارم و یه جعبه کوچولو بهم داد پر از این چراغهای کوچیک با یه باتری که کافی بود دو تا سیم باریک چراغها رو بهش بزنم تا روشن بشن. من خیلی خوشم می یاد به یکی یه بار سرسری بگم از یه چیزی هرچند بی ربط خوشم می یاد و بعد همونو هدیه بگیرم ازش. خودمم از همین اصل تو هدیه دادن استفاده می کنم معمولا وقتی با طرف هستم گوشام تیزه تا از دهنش بپره از چی خوشش می یاد همونو واسه اش بگیرم. مثلا پارسال مامانم داشت واسه دوستش می گفت این قرصهایی که توالت فرنگی رو می شورن خیلی به دردبخورن ولی حیف که تو ایران نیست ازشون. منم این سری براش از اینجا قرص توالت شور بردم سوغاتی. مسخره بود اما اینقدر خوشحال شده بود که فکر کنم اگه یه بلوز به آرشیو بلوزهاش اضافه می کردم اینقدر حال نمی کرد. خلاصه منم با چراغها خیلی حال کردم شب تو خونه همین طور رنگهای مختلفو می زدم به باتری و با روشن شدنشون غش غش می خندیدم و ذوق می کردم. هرکی اینا رو می دید یه نظری می داد، بابا می گفت عین بچگیاش یه مشت باتری و سیم جمع کرده به خیال خودش اختراع کنه، مامان می گفت خدا می دونه یادگار چی چیه، چون من بطری آب و کاغذ باطله و هرچی بگیو از اول دبستانم نگه داشته بودم. دوستام می خندیدن می گفتن خدا عقلت بده اقلا برو از این کیتهای درست و حسابی بخر مثل این پسر نوجوونها برق بازی کن، خلاصه اینجوری.
با شناختی که از خودم پیدا کردم می تونم بگم کودک درونم خیلی قویه، البته اگه طالع بینی بخونی نوشته این ویژگی متولدین آذره نمونه بارزش هم والت دیسنی. خب طالع بینی که حرف مفته اما تاحالا هرچی آذری دیدم کودک درونشون قوی بوده. منو که می بینی خیلی سریع اعتمادم جلب می شه، بلد نیستم از خودم دفاع کنم، به جز اغراق تو گذشته و خاطراتم دروغ دیگه ای نمی گم، واسه خوشحال شدنم همین که بدونم یکی چندساعت تو ذهنش بوده که من چراغ رنگی دوست دارم کافیه، زود دلم می شکنه و تو عصبانیت واکنشهای شدید نشون می دم اما زود خسته می شم و دلم می خواد آشتی کنم، وقتی بهم ظلم می شه سریع می بخشم اما تاثیرش مدتها تو ذهنم می مونه و تقریبا محاله که فراموش کنم. خب اینا همه ویژگی بچه هاست. زندگی با بچه های خرس گنده ای مثل من خیلی خیلی سرد و بی رحمانه رفتار می کنه. شاید بهتره بگم من اصلا به خودم رحم نکردم، خودمو هیچ وقت توجیه نکردم و هیچ وقت نبخشیدم و هر بلایی سرم اومد، خودم آوردم. اما این تسکین نیست. بعضی وقتها آدم برای این که سبک بشه بهتره همه چیو بندازه تقصیر زندگی و از واقعیت فرار کنه. آره همه اش تقصیر زندگی بود، نه من.
راستی چراغها رو هنوز دارم. با هزارتا هدیه ریز و درشت دیگه از این قبیل. همین!

posted @ ۵:۴۲ قبل‌ازظهر  


   جمعه، دی ۲۳، ۱۳۸۴  



خجالت نمی کشين بی ناموسها؟ زن رو رئیس جمهور می کنین به کنار (پارازیت: صدراعظم نه رئیس جمهور. جواب پارازیت: بیا، تو عنوانش اسمشم آوردین، بی غیرتها همه می دونن اسم رئیس جمهورتون اعظمه، ما رو باش که تو کارت عروسی هم اسم عروسو نمی نویسیم.) بعد می ذارين بی حجاب بشينه پيش مرد نامحرم، اينم به کنار، با هم مرتکب اعمال بی ناموسی بشن اونم در ملاء عام؟ نمی گين اين بوش بی ناموس با دیدن اون ضعیفه عشق می کنه رعشه می گیره؟ البته درسته که اینا همه عجوزه ان و فقط بعضی نماینده های مونث ما رعشه آورن، اما به هر حال واسه همین یه گناه حداقل حداقلش سوسک می شین می چسبین به دیوار.
اهمیتی نداره که دارن راجع به ما حرف می زنن و اعظم اینا هم از این ور رسما فرموده ان بفرمایین دق کنین. حاجیها هم که باز زیر دست و پا له شدن، بازم شهید هواپیما دادیم که، بازم که دارین می زنین تو سر و کله همدیگه، بازم که همه چی مزخرفه، بازم که لعنت به این سایت بی بی سی، بازم که بی خیال...

این پستم خیلی لوس و بی مزه بود خودم می دونم. خیالی نیست. اما یکی از اونایی که سنگ نیروگاه اتمی ایرانو به سینه می زنه، بیاد به من خر احمق هیچی نفهم وطن فروش حالی کنه مدیریتی که ظرف سه ماه، اقلا دوتا هواپیما رو نمی تونه سالم به مقصد برسونه، مدیریتی که از پس تامین امنیت لوله گاز بر نمی یاد و خلاصه هزارتا مثال دیگه، چطوری می خواد سلامت نیروگاه کاملا صلح آمیز هسته ای رو تامین کنه؟ و تو همچین سیستمی که گندکاری پشت گندکاری پیش می یاد و همه ادعا می کنن کارشونو عالی انجام دادن و دو قورت و نیم هم باقی دارن، اگه پس فردا زباله های خطرناک و هزارجور اشعه مشعه مملکتو گرفت و تا چند نسل هرکی بود و نبود رو انداخت تو هچل، کی مسئولیتشو قبول می کنه؟

posted @ ۱۰:۴۲ بعدازظهر  


   سه‌شنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۴  

سلام به خودم و وبلاگم و تحليلهای صدتا يه غازم دوباره که هرچقدر تو ذوقم بخوره و مسخره ام کنن و تحقيرم کنن از رو نمی رم و باز می نويسم چون حال می کنم. ولی آخه خودت بگو اينم شد وبلاگستون؟ نه يه غرغری نه يه نق نقی نه هيچی. منم که عين يه کلوخ تيپا خورده پرت شدم اين ور دنيا، حس می کنم بدرقمه از مرحله پرتم و هرچی از ايران بگم زر مفته که البته هست. اينجا گروه پروه مثلا اپوزوسيونی ايرانی هم نيست که اقلا بيان با اطلاعات و روياهاشون از ايران که عمدتا مال قبل از کودتای 28 مرداده، مختو بخورن که لااقل يه کم بخندی و بگی بابا باز من هرچی شوت باشم شوت تر از اينا نيستم. عوضش پستون به تنور چسبوندن مسلمونای اينجا واسه احمدی نژاد اصلا خنده دار نيست فقط دلم می خواد يه بار به يکيشون بگم خفه شو، تا حالا يه روز جيره مک دونالدت عقب افتاده که واسه من شدی دشمن آمريکا؟ بدبختها، خطتون انگليسيه، تقويمتون انگليسيه، تا فيها خالدون زندگيتونو عادتها و تفريحهای فرهنگ آمريکايی گرفته، اونوخت می ياين واسه ما زر می زنين از اتحاد جهان اسلام برضد آمريکا می گين؟... اينا به کنار، جهان اسلام واسه تون چی کار کرده؟ هان؟! اينهمه نيروی کار تو دوبی و عربستان دارين، اينهمه سنگ بن لادنو به سينه می زنين، وقتی سونامی اومد کدوم اينا يه لقمه نون خشک پرت کردن طرفتون؟ ايرانو که من شاهد بودم، تنها کارش آگهی کميته امداد بود واسه جمع آوری کمک. عربستان و امارات هم ککشون نگزيد، بقيه هم که خودشون بدتر هشتشون گروی نه شونه. والله غيرت هم خوب چيزيه. اما به من چه. همينم مونده راجع به حال و روز اينا هم چرت و پرت بگم.
بگذريم. هرچی بيشتر می گذره بيشتر انگيزه مو برای سفر به ايران از دست می دم. (اومدنم اينقدر مهم نيست که اقلا واسه نيومدنم خوشحالی کنن!) راس می گن خارج که می ری سه مرحله رو طی می کنی. اول ماه عسله. يعنی آزاديهای جدید رو تجربه می کنی و امکاناتی که تو ایران ازشون محروم بودی، با هوای سالم (اقلا تمیزتر از تهران) حال می کنی و خلاصه اینا. تو این مرحله هی زنگ می زنی که بروبچ ایران که نیم عمرتون برفنا موندین اونجا که چی؟ یاالله پاشین بیاین. دوم ماه حنظله. یعنی وقتی هوا و درختها برات عادی شدن و اینقدر بی روسری گشتی و عرق خوردی که چشم و دلت سیر شد، کم کم دلتنگیها شروع می شه. بی پول هم باشی که دیگه واویلا. می بینی نه، اهل اینجا نیستی، زبون این ملتو نمی فهمی، از اداهاشون چیزی سر در نمی یاری، تنهايی و تسکینی به جز خاطراتت نداری. دلت هوای کوچه تونو می کنه و بوی عطاریهای تجریش یا سرظهرها که از جلوی هر خونه ای رد می شی بوی قرمه سبزی و باقالی پلو می یاد، مدرسه، دانشگاه، رفیقها، حتی گیردادنها! تو این مرحله شعار وطن وطن شروع می شه و هر ننه قمری گیرت بیفته، مخشو با ایران تیلیت می کنی و هی زنگ می زنی و وق می زنی که می خوام برگردم و اگه برگردم خاک فرودگاههو می بوسم و این حرفها. مرحله سوم دیگه اسم نداره، چون بی تفاوتیه. دیگه نه حال می کنی نه حال ونگ زدن داری، بعدم از کوران حوادث دور موندی و اطلاعاتت منحصر شده به چندتا سایت هوچی، اینه که می شی یه آدم بی تفاوت بی هویت، یه غریبه که از کشور خودش فقط چندتا خاطره موهوم مونده براش، نه این وری نه اون وری. می ری تو روزمرگیها و دیگه برات اهمیت نداره کی تو ایرانه کی بیرون ایران، می خوای کار کیو درست کنی بیاد یا نه. دائم هم به اونایی که می خوان بیان بیرون، پز می دی که من خودم کار خودمو درست کردم شما هم همین کار رو بکنین که این درواقع توجیه تنبلیته. انگار نه انگار که وقتی خودت ایران بودی مخ همه رو خوردی که منو بفرستین برم من دارم اینجا تلف می شم!
خلاصه من حالا در آستانه مرحله سومم، هیچ حسی برای برگشتن به ایران ندارم درحالی که هیچ حسی هم نسبت به اینجا ندارم. شدم یه آدم بی وطن، خیلی بده به خدا. دلم می خواد سرفحشو ببندم به اون که تو نوجوونی بی دینمون کرد، تو جوونی بی وطنمون کرد، لابد سرپيری هم می خواد بی کس و کارمون بکنه، تا هفت نسل هم که بی حيثيتمون کرده! می دونم، شايد بگی عوضش فهميدی که دين چه قدرت مخربی می تونه داشته باشه، فهميدی که بوی لجن جوبهای تجريش واسه تو بهترین بوی دنیاست ولی ارزش ذاتی نداره که باهاش پز بدی، فهمیدی که عشق و علاقه یه چیزه و قید و بندهای خونوادگی یه چیز دیگه و ملاک کس و کار داشتن نیست و اینا. آره، ولی چه فایده از این فهمیدنها؟ آدم تو زندگی خوشی نمی خواد؟ تو زندگی آرامش نمی خواد؟ چی می شد ما هم تو مملکتمون با فرهنگمون حال می کردیم و کار می کردیم و همه جا کله مون بالا بود که ما ایرانی هستیم و واسه ایران تو زمینه های مختلف ذوق می کردیم، گاه گداری هم سری به امامزاده می زدیم یا با هیجان دور سفره می نشستیم منتظر اذان مغرب واسه افطار؟ نه، خداییش فکر می کنی اونجوری کمتر از الآن که شدیم یه ملت هزارپاره آلاخون والاخون خوشحال بودیم؟ من که فکر نمی کنم.
اما خداییش ملت خوبی هستیم. یعنی به اون بدی که گاهی اوقات خودمون سرفحشو به خودمون می کشیم نیستیم. البته جای فحش هم زیاد داریم ها. اما نگاه کن. 1400 سال پیش که عربها افتاده بودن به جون دنیا، فقط ایران بود که عرب نشد. و البته، خدا وکیلی، اسپانیا. ایران فرهنگشو حفظ کرد، زبانشو حفظ کرد به هر جون کندنی که بود، حتی تو اسلام هم شيعه رو درست کرد و خطشو از عربها سوا کرد. بعدتر، وقتی مغولها افتادن به جون دنیا، ایرانو گرفتن اما تو ایران متوقف شدن و با این که ایران هم داغون شد، ولی مغولها رو تو خودش ذوب کرد و بهشون فرهنگ داد. بعدترش وقتی روسیه و انگلیس و بقیه داشتن دنیا رو قورت می دادن، ایران به هر خفت و ذلتی افتاد، باز مستعمره نشد، باز برده نشد، باز زبان و خط و تقويمشو از دست نداد، باز ایران، ایران بود که بود. کدوم کشور رو سراغ دارین اینهمه بهش حمله بشه ولی نه يونانی بشه، نه رومی، نه عرب، نه مغول، نه انگليسی و روسی و نه آمريکايی؟

پی نوشت: وای چقدر فک زدم.

posted @ ۶:۳۳ بعدازظهر