سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     یکشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۸  

یک دکتری بود که یک روز به من و امیر گفت بچه ها تو دنیای امروز ما، عشق بیمار شده. آلوده شده. شما هم انتخاب با خودتونه. اگر از عشق و رابطه تون مراقبت نکنین می میرهِِ؛ خیلی ساده و معمولی و روزمره.
اون موقع با ظاهر مودب و تایید کننده پای منبر آقای دکتر نشسته بودم و فکر می کردم این بابا شاعر می شد کارش می گرفت. اما خب تجربه که می گن همینه. اینقدر ماجراهای عجیب غریب دیدم و شنیدم که بالاخره به حرفش رسیدم: عشق بیمار شده. این جمله شعر نیست به والله.
اکثریت ما، دوران مجردی زندگی گند اطرافیان متاهلمون رو می دیدیم و باز دست از ایده های فانتزیمون برای ازدواج برنمی داشتیم، به خودمون می گفتیم: وضع من فرق می کنه! من حواسم جمعه! تو شرایط مشابه من اشتباه فلانی رو نمی کنم! و از این شعارها... بعد عاشق شدیم یا به خیال خودمون به عقلمون گوش دادیم یا گذاشتیم خونواده برامون تصمیم بگیرن و... با جدیت هرچه تمام تر با تیشه افتادیم به جون ریشه زندگیمون هی بزن هی بزن هی بزن. که چی؟ تو بحر اغلب این تیشه زدنها هم که بری می بینی از تصور یک زندگی آرمانی خارج از دسترس ریشه می گیره: طرف فکر می کنه بیرون چهارچوب این در، یک زندگی رویایی مشتی و محشر انتظارش رو می کشه و تنها علت محرومیت فعلیش مسلمن به همسر از همه جا بی خبرش برمی گرده. شاید همین تصور مبهم زندگی آرمانی توام با به به و چه چهه که عشق رو در زمان ما بیمار کرده.
چه می دونم من که مشاور خانواده نیستم. می دونم که گاهی اوقات جدایی بهترین تصمیمه اینم می دونم که هر ازدواجی که به جدایی ختم نمی شه الزامن ازدواج موفقی نیست؛ به قول امیر، بعضی زوجها روح هم رو گروگان می گیرن. اما بعضی وقتها بد نیست آدم خودش بدونه چی می خواد. یه ایده مبهم تیره و تاریک رو هی برای خودش عین ورد تکرار نکنه که ناخودآگاه حسرت چیزی رو بخوره که خودشم نمی دونه چیه. بعضی وقتها آدم بهتره دست از ادا درآوردن برداره و خودش باشه. به این فکر کنه که خودش چی می خواد و چی خوشحالش می کنه نه این که چه کاری مورد تایید پیرپاتالهاست یا ازنظر جوون ترها باحال و عصیان زده است. بعضی وقتها بد نیست آدم یه کم پیش وجدانش برای پیمانی که بسته احترام قایل بشه.
هروقت خبر جدایی می شنوم دلم می ریزه. این روزها هم که الی ماشالله چیزی که فراوونه خشونت و قهر و طلاقه. راستش واسه پایان یک ازدواج غصه نمی خورم. حتا پایان یک عشق هم به نظرم ناراحت کننده نیست. تصور دردوعذاب، تردید و دودلی، رنج و وحشتی که دونفر تمام اون مدت کشیدن تا به این نقطه برسن، ناراحت کننده و دردناکه. وقتی فکر می کنم این زن یا مردی که سعی داره خودش رو آزاد و امیدوار نشون بده، چه روزها و شبهایی رو با گریه و سردرد و اضطراب و اعصاب داغون و ناامیدی گذرونده غصه ام می گیره.
خلاصه هرچی بیشتر می گذره از عمرم، به معنی جمله «عشق بیمار شده» بیشتر پی می برم. سابق براین دنیا هر مزخرفی که بود، با فانتزیهای عاشقانه به جنگش می رفتیم. اما پنداری عشق هم شده یکی از همون مزخرفات جنگی.

posted @ ۱۲:۵۵ بعدازظهر