سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     سه‌شنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۴  

با دقت يادداشت می کنه:
واژه نامه رياضی
عروسک اردک
زعفرون
ديگه چی می خوای؟

روم نمی شه بگم آمیتریپ تیلین و کلونازپام. قضاوتی که اون می کنه به کنار، اينجا اگه سر مرز به مهمونای بيچاره مون گير بدن حسابشون با کرام الکاتبينه.

آخه اينم شد وضع؟ تهران که بودم هر از چندگاهی می افتادم به مثبت انديشی و شعار آه زندگی زيباست و تو قوی هستی و بايد مبارزه کنی و اين حرفها. وقتی خوب حالم می گرفت و زير فشار داغون می شدم با همون حال داغون می رفتم داروخانه و تو چشمهای يارو زل می زدم: يه بسته آميتيرپتيلين 25 با یه بسته کلونازپام. طرف هم يه نگاه به رنگ پريده و چشمهای گودافتاده ام می کرد و می گفت : نسخه داری؟ منم مثل هميشه بی حوصله می گفتم: داروم تموم شده نسخه رو هم نياوردم. يه وقتها هم هيچی نمی گفت فقط دو بسته قرص می ذاشت رو پيشخون. منم می رفتم خونه يه رختخواب پهن می کردم وسط اتاق (آخ که عاشق زمين خوابيدنم) يه چايی هم می ريختم و بخاری رو روشن می کردم. دو تا دوتا می رفتم بالا و مدهوش می شدم تا دو سه روز بعدش. وقتی به هوش می اومدم اصلا يادم نبود بابت چی ناراحت بودم. گاهی وقتها اگه بابا خونه بود می اومد کنار رختخوابم. می گفت باز می خوای از اين آشغالا بخوری؟ می گفتم چی کار کنم بابا می خوام آروم بشم. می گفت آخه اين چه آرامشيه بچه، اگه مشکلی داری بگو بیا مشکلو حل کن چرا خودتو داغون می کنی؟ من يه بار هرچی تو ذهنم بود مرور می کردم و دنبال مشکل می گشتم. هيچ چيز دندون گيری که بشه بهش گفت مشکل پيدا نمی کردم درنتیجه می گفتم نه من مشکلی ندارم. بعد قرصا رو می رفتم بالا. يه وقتها هم تو حال نيمه بيهوشی دستشو روی پيشونيم حس می کردم می اومد بهم سر می زد و وقتی بیدار می شدم معمولا برام سوپ می آورد با چایی.
اينجا رو تا حالا امتحان نکردم اما بعید می دونم داروی مخدر یا روان گردانو اینطوری عین پشکل بدن دست آدم. تازه گیرم اونو جور کنم، بابا رو از کجا جور کنم که بیاد بهم بگه چته دختر؟ لعنت به این زندگی.

posted @ ۴:۱۹ بعدازظهر  


   یکشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۴  

سلام سفال. سفالينه خانم اسم قشنگی داری. چطوری کوزه؟
با خودمم. اينجا کريسمسه و اولين ساليه که من شور و حال کريسمسو از نزديک حس می کنم. قاعدتا ديشب بابانوئل برای بچه ها کادو آورده نه؟ ديشب همه از کوچيک و بزرگ پلاس بودن تو خيابون با کلاههای قرمز بابانوئل. خوب خوشن ها. ما شب عيد فقط ترافيک داريم و شلوغی و گرونی و اعصاب خوردی و بگير بگير و کتک خوردن واسه چهارشنبه سوری. حيف. با تموم تفاسير، هيچی عطر عيدهای تهرانو نمی ده. بوی هفت سين، به قول فرهاد بوی عيدی،... منم با اينا زمستونو سر می کنم. اونم چه زمستونی، آفتاب داغ استوايی و بارونهای سيل آسا و جنگلهای انبوه.

به اندازه بابانوئلی که ديشب همه کادوهاشو قسمت کرده و امروز ديگه هيشکی صداش نمی کنه، تنها هستم. بالاغيرتا سال ديگه اين موقعها ياد من بيفتين، به اندازه يه فاتحه. البته فاتحه نمی خوام. چيه بابا، همه اش مجيز خدا. خدا هم ما رو آدم حساب نمی کنه. قول می دم تموم شبهايی که تا صبح گريه کردم و تموم صبحهايی که عين آدمهای مسخ شده تا شب تو اتاق به کنج ديوار زل زدم، داشته بهم فحش می داده و مسخره ام می کرده.
دوستت ندارم خدا.

آه در سر من چيزی نيست
جز چرخش ذرات غليظ سرخ
و نگاهم مثل يک حرف دروغ
شرمگين است و فروافتاده

posted @ ۶:۲۶ قبل‌ازظهر  


   سه‌شنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۴  

دلم گرفته. حوصله هيچيو ندارم. همين طوری الکی. يه همکاری داشتم، يعنی يه مدير پروژه ای داشتم که می گفت حالم از اين وبلاگها بهم می خوره. يعنی که چی بشينی پای اينترنت وقت نازنينو هدر بدی حرفهای مردمو بخونی: امروز صبح که از خواب پا شدم احساس خوبی نداشتم، بعد مامانم برام صبحونه آورد و خلاصه يه مشت دری وری که اصلا به من ربطی نداره. بعد گفت البته يه مشت وبلاگ تخصصی هم هستن که خوب می نويسن، معمولا يه نکات ريزی توشون پيدا می کنم که توی کتابها و مقاله ها پيدا نمی شن. من فقط لبخند زدم به حرفهاش و نگفتم که واقعيتش، من عاشق همين غرغرها و دلتنگيهام و از وبلاگهای تخصصی خوشم نمی ياد. من همينو دوست دارم که بخونم دلم گرفته. بخونم حوصله ندارم. بخونم حس می کنم هيچی تو دنيا خوشحالم نمی کنه. بخونم می دونم حرفهام تکراريه اما همينه. بخونم من تنهام، من غصه دارم بدون اين که بدونم غصه ام از چيه، بخونم لعنتيا چرا منو فراموش کردين. بخونم خسته ام و هرچقدر تنبلی می کنم خستگيم درنمی ره. بخونم حالم از بدجنس بازيها و زرنگ بازيهاتون بهم می خوره. بخونم از تلاش مذبوحانه ای که هممون واسه محق نشون دادن خودمون نشون می ديم بيزارم ولی نمی دونم چطور می شه ازش فرار کنم. بخونم از سکوت بدم می ياد اما هيچ حرفی هم واسه گفتن ندارم.

ولش، بی خيال. شنيدين سخنگوی دولت در باب استيضاح وزير دفاع چی فرموده ان؟ " استيضاح مانند دادخواست طلاق می‌ماند که قانونی است، اما زيبا نيست." و در ضمن "کشف حقيقت هميشه مستلزم استيضاح نيست... چه بسا بعد از اختلافات ، تفاهماتی وجود داشته باشد... چه بسا پيوندهای بعد از دادخواست طلاق محکم‌تر و مستحکم تر هم می‌شود، اما اين کار زيبا نبود." - اينم اصل خبر - استيضاح خالی که مثل طلاق نيست، طرف کی باشه هم شرطه. مثلا استيضاح وزير دفاع احمدی نژاد مثل طلاق می مونه ولی استيضاح وزير کشور و وزير ارشاد خاتمی عينهو ازدواج موقت زيبا و شيرينه. در ضمن يکی نيست به اين جناب الهام بگه نگران نباشين، شما از همديگه طلاق بگير نيستين چون هميشه هووی مشترکی به اسم مردم دارين. تا چشم همه مردم حسود که نمی تونن ببينن دربياد، خيال دارين تا دنيا دنياست به زندگی مشترکتون سرسفره مردم ادامه بدين. به دلتون بدنيارين اين بگو مگوها طبيعيه به قول خودتون فقط پيوندتونو مستحکمتر می کنه. چقدر ابلهيم ما اگه باور کنيم.

posted @ ۹:۰۰ قبل‌ازظهر  


   یکشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۴  

از خنديدن خوشمون می ياد نه؟ ببينيم دنیا چطور داره به ريش ما می خنده.

اميدوارم فيلتر نشده باشه براتون.

ياد يه مطلب بی ربط افتادم. دوم راهنمايی بودم و يوم الله دهه فجر بود. تو سرمای استخون سوز صبحهای بهمن تهران (ای ياد اون هوا به خير) از صبحگاه معاف بوديم و به جاش مراسمو بعدازظهرها تو نمازخونه اجرا می کرديم؛ قرآن و سرودهای انقلابی و نمايش مسخره کردن شاه و اين حرفها. يه روز اون وسط مسطهای دهه فجر، صبح کله سحر هر سه ناظم خوش اخلاق مدرسه اومدن ما رو از کلاسها انداختن بيرون و زير برف ريزی که می باريد به صفمون کردن. بين بچه ها يه قرآن خون حرفه ای هم داشتيم که آخرش رفت حرم امام رضا خادم شد، اونم سريع پريد اون بالا به قرآن خوندن. ما هم اين پايين، خيليهامون حتی فرصت برداشتن کاپشن هم پيدا نکرده بوديم، با روپوش نازک می لرزيديم و دستهامونو ها می کرديم و غر می زديم چه خبر شده. فی الفور شایع شد که باز يکی از بچه خلافهای مدرسه رو بيرون با دوست پسرش گرفتن و حالا مديره می خواد بياد زهره چشم بگيره. اما زهی خيال باطل. بعد از قرآن ناظمه دراومد که بله، امروز حاج خانوم فلانی (اسمش يادم نيست) که در دوران انقلاب حضور فعال داشتن تشريف آوردن اينجا تا برای شما از خاطرات اون روزای باشکوه بگن. به افتخارشون صلوات. چندتايی صلواته رو اومدن و چند تا بچه پررو هم کف و سوت زدن و زنيکه رفت بالا. طبيعتا انتظار نداری بگم نيکول کيدمن بود، از همين فاطی کاماندوهای سيبيلو که هيکلشون طعنه زده به تانک. قاعدتا از طرف اداره مامور شده بود امروزو بره چندتا مدرسه نطق کنه، ما هم از شانسمون افتاده بوديم سانس اول. خلاصه داشتيم عين سگ می لرزيديم که زنه ميکروفونو گرفت و بعد از اسم خدا و احترام به پيغمبر و شهدای اسلام و سران جمهوری اسلامی و فحش به آمريکای جهانخوار و اسرائيل غاصب و شياطين و اين حرفها گفت می خواد بی مقدمه بره سر اصل مطلب. اصل مطلب هم اين که می خواد ما رو ببره تو همون شور و حال انقلاب و همون احساس رو در وجود خودش و ما زنده کنه. خب، بسم الله! با کلی آب و تاب همون جريان ازهاری رو که گفته بود نواره تعريف کرد و گفت آره بچه ها! ما ريختيم تو خيابون و می دونين چه شعاری می داديم؟ می گم همه با من تکرار کنين: ازهاری گوساله، پيرسگ صدساله، بازم می گی نواره، نوار که پا نداره. ياالله با من تکرار کنين تا اون شور و حالو حس کنين! ما عين مجسمه بلاهت به همديگه زل زديم. با تکرار زنه و تشر ناظم کم کم نطق بچه ننرها و خودشيرينها وا شد، اونم نه کامل. پنج شيش بار يه عده با هم داد زدن: ازهاری گوساله، پيرسگ صدساله، ازهاری گوساله، پيرسگ صدساله،... بعدم زنه گفت ممنون بچه ها من واقعا اون حال و هوا رو حس کردم! ما هم گفتيم خواهش می کنيم، قابلی نداشت! بعد هم با صلوات رفتيم سر کلاس.
بچه ها عمدتا می خنديدن و همه خوشحال بوديم که به اين بهانه نيم ساعت از کلاس علوم ماليده شده. خيليها به عادت هميشگی زنه رو مسخره می کردن اما من مبنا رو روی درستی حرفهای زنه گذاشتم و سعی کردم از خلال جملات قصار "فلانی گوساله پيرسگ صدساله" شور و حال انقلابو حس کنم. تو عالم نوجوونی شايد اولين باری بود که از ته دل حس کردم کار مملکت از بيخ و بن ضایع است و اين بيخ و بن چيزی نيست به جز فرهنگ. فرهنگی که با ذکر "گوساله" و "پيرسگ" گرفتن حس اقناع بهش دست می ده.
ای بابا...

posted @ ۹:۴۶ قبل‌ازظهر  


   جمعه، آذر ۲۵، ۱۳۸۴  

معجزه خونه ما

توی يه شب بارونی طبق معمول با قدح چايی دردست اومدم تلويزيونو روشن کردم. همخونه ما هم طبق معمول از خونه پشت تلويزيونش اومد بيرون تا بره به خونه پشت کولرش و از صدای آزاردهنده تلويزيون راحت بشه.
تو حال و هوای معنوی چايی ديدم که مثل هميشه از مسير هميشگيش از روی ديوار رد شد. انگار نه انگار که اونجا روی ديوار يه صفحه برنزی آويزون کرده بودیم که روش ۱۲ خدای چينی حکاکی شدن.
داد زدم: آهای مارمولک خر! اگه راهتو کج می کردی و از روی خدا رد نمی شدی، می تونستم اين معجزه رو تو وبلاگم ثبت کنم و مشهور بشم. آخه مارمولک هم اين قدر بی دين؟!
بنده رو به ت...مشم نگرفت و رفت پشت کولر قايم شد.
چون زورم نمی رسيد برم خدمتش برسم مجبور شدم راجع به رفتارش فکر کنم. گفتم لابد اين بنده خدا هم طبق فرهنگ اينجا بار اومده و با خدايان چينی رودرواسی نداره چون تو دين اينا هيچ حيوونی ملعون و نجس نيست. شايدم خواسته اينجوری با خداش يه حال و احوالی هم بکنه.

يه دفعه دوزاريم افتاد معجزه چی بوده. يادتون باشه واسه همه تعريف کنين:
ديشب مارمولک خانه ما در يک اقدام نمادين با رد شدن از روی بتی آويزان بر ديوار، نفرت و انزجار خود را نسبت به بتهای شرک آلود و کفار بودايی و هندو و غيره نشان داد. درحالی که اگر تابلويی حاوی شعائر اسلامی بر ديوار آويزان بود، همانا مارمولک راه خود را کج کرده و بر تابلو سجده می برد. و اگر کسی بر اين اشکال کند خواهم گفت که گردنبند الله اهدايی خاله جان را بر گردن آويخته ام و هيچ مارمولکی تاکنون از گردن من رد نشده است.
تکبير.

posted @ ۶:۳۱ بعدازظهر  


   یکشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۴  

انا ايرانين

اين چاه ويل جمهوری اسلامی اگه واسه ما آب نداشت، عوضش واسه اين عربها نون داشت، اونم چه نونی.

چشم همه مون به شبکه الاحواز روشن.

شايد حضرت رئيس جمهور نورانی مون که امروز پيشنهاد اسکان اسرائيليها تو اروپا رو می دن، از خاطر مبارک برده باشن يکی از محرکهای جنگ تحميلی، استقلال خوزستان و اسکان فلسطينيها تو اون منطقه بود.

رفقا! خوزستان حتی يک استان عرب نشين نيست چه برسه به يه مملکت عربی! عربها اقليت نژادی اين استانن نه اکثريت! درسته که جنگ و سياستهای بعد از جنگ خيلی از مردم بومی خوزستانو فراری داد و عربهايی که تو حاشيه شهرهايی مثل آبادان و خرمشهر زير نخلها صيفی کاری و سبزی کاری می کردن رو کشوند توی شهرها و همه چی بهشون داد! اما اکثريت خوزستانيها هنوزم فارسن! تازه عرب هم بودن باز دليل نمی شد که...

يکی يه ليوان آب قند بده دست اين. گور بابات که ايرانی هستی و خوزستانی هستی و يه دلبستگيهايی و يه تعصبهايی داری.
ظاهرا سران جمهوری اسلامی با تاريخ عهد بستن که روی همه رو سفيد کنن. از جمله روی قاجاريه رو در به فاک فنا دادن تماميت ارضی مملکت.

posted @ ۱۰:۰۸ قبل‌ازظهر  


   چهارشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۴  

تو اين خراب شده، کتابخونه می سوزه، ريه می سوزه، آدم می سوزه،...
اما لامصب، دلی که بايد بسوزه ککش هم نمی گزه.

ای تف به روح همه مون، اول از همه هم خودم که تا دو روز ديگه همه چی يادم می ره و باز می شينم زير درختان نارگيل در باب وطن سخن سرايی می کنم. تا هنوز داغم صميمانه اعلام می کنم مرده شور ريخت همه مونو ببره از صغير و کبير.

تا فاجعه بعدی (ببخشين تا به فيض شهادت نائل شدن يه عده ديگه) فحشامو پس انداز می کنم که پرستيژ باحاليمو حفظ کرده باشم. بالاخره نمی شه که مصيبت بياد ولی بنده زر نزنم، می شه؟

پی نوشت: خداوکيلی اين مملکت، مملکت امام زمانه و با امداد غيبی اداره می شه. وگرنه کجای دنيا اينهمه گه کاری پشت سر هم اتفاق می افته، آب هم از آب تکون نمی خوره و باز سيستم در امنيت کامل به فعاليتهاش ادامه می ده؟!

posted @ ۷:۲۸ بعدازظهر  


   دوشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۴  

اين سه پست آخرمو خوندم دوباره. همه اش نقل قول. يعنی اين مدت هيچ حرفی نداشتم که از خودم بزنم؟ چرا اينجا همه اش شده نق سرا؟ يعنی مثلا من خيلی باحالم و دغدغه های فکريم اينان؟
ای بابا... من فعلا به شدت دچار نوستالوژی ام. چرا آدم وقتی شرايطش عوض می شه، هرچی نوستالوژيه براش زنده می شه؟ ياد يه وقايعی می افتم که قاعدتا هزار سال نبايد ديگه يادم باشن. اما خب همينه دیگه. کاريش نمی شه کرد.

بعد از مدتها يه داستان نوشتم، می ذارم تو وبلاگ قبلیم. هرکی حوصله کرد بخوندش، خوشحال می شم نظر بده. اونجا بساط نظرسنجی مرتب تر از اينجاست.
يکی نيست بگه زنيکه، يه باره بگو تو وبلاگ قبليم هم می نویسم ديگه چرا بهانه می ياری؟!... حالا حتما بايد همه کارهای من تحليل فلسفی داشته باشن؟

posted @ ۵:۱۶ بعدازظهر  


   پنجشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۴  

آقای وحيد (که نمی دونم کيه) تو نامه اش به ابراهيم نبوی اينقدر مردم ايران رو قشنگ توصيف کرده که دلم نيومد قسمتهايی از نوشته شو تو وبلاگم نذارم. حالا اگه راضی نيست، شرمنده، باشه تا سرپل صراط.

"این مردم ایران، از آهسته رفتن و آهسته آمدن و در شلوغی همرنگ هم شدن و «لنگش کن لنگش کن» چیزی کم و کسر ندارند. این مردم مشکلشان این است که تا حالا در برابر جای محکمی اجابت مزاج نکرده اند (این رییس جمهور آخری البته کمی سفت است) و همه هم نشسته اند و چرت می زنند و دلشان را به وعده ۵۰۰۰۰ تومانی و سفره نفت و... خوش کرده اند (همه رای های این یارو که تقلبی نبود، بود؟) استاندارد فرهنگی- فکری خیل عظیمی از این مردم به شکل ناراحت کننده ای پایین است. تعداد خیلی کمی از این مردم هستند که فکرشان با تقویم روی میزشان هماهنگی دارد.
... یکی دو سال قبل مصاحبه ای خواندم با همین آقای رضازاده- خبرنگار پرسیده بود که آخرین کتابی که خواندی چی بود؟ و ایشان گفته بود که در زندگیش کتاب نخوانده است- البته هیچ کس از آدمی که ۳۰۰-۲۰۰ کیلو آهن را روی هوا می برد و در همان حال هم برای روکم کنی سرش را مثل غولها به اطراف تکان می دهد توقع ندارد که کتاب خوانده باشد- ولی حال آدم به هم می خورد از ملتی که قهرمانشان حسین رضازاده است و وقتی بخواهند حرف فرهنگی بزنند و خیلی هم مدرن باشند، بیشتر از اسم شجریان و شاملو و کمال الملک به ذهنشان نمی رسد (امیدوارم واضح باشد که من قصد اهانت به هیچ کدام از این آدمها را ندارم) ولی از این آدمها اگر بخواهید یک دقیقه درباره هر کدام از این آدمها حرف بزنند نمی توانند- این ملت جمعه ها می روند جلوی چلوکبابی البرز صف می کشند و برای کنسرت شجریان همدیگر را کتک می زنند و در هنگام کنسرت هم هی سرشان را تکان می دهند و به به می گویند- در طول هفته هم با موبایل برای هم جوکهای لوس می فرستند و دنبال قیمت دلار و موبایل می گردند و برای سفر به دوبی و آنتالیا برنامه ریزی می کنند و بعدش هم می روند و به احمدی نژاد رای می دهند و از یک هفته بعدش شروع می کنند به فحش دادن به او و خاطرات خوششان را از زمان هاشمی و خاتمی برای هم تعریف می کنند و این دایره حالا حالاها باز نمی شود.
به هم نزدن چرت ملتی که بزرگترهایش پای منقلند و کوچکترهایش حبه اکس بالا می اندازند و بادی بیلدینگ می کنند و دماغشان را عمل می کنند، بزرگترین خیانتی است که می شود به این ملت کرد- این ملت اگر چرت نزند، نماینده اش جرات نمی کند که بیاید و درباره یک شاعر (حالا هر کسی که هست) این پرت و پلاها را بگوید- همه هم فهمیده اند که اگر این ملت را نشئه کنی، به هر سازی می رقصند- فکر می کنی این که احمدی نژاد و مصباح و بقیه اینها این همه درباره امام زمان حرف می زنند فقط به خاطر این است که شوت می زنند؟ من فکر میکنم اتفاقا خیلی هم آدمهای باهوشی هستند.
این ملت از مسخره بازی و مسخره کردن خوشش می آید. اما به محض این که با طنز جدی و انتقادی- و در حقیقت با نکته های خنده دار خودش روبرو می شود، یاد غیرت و عرق ملی و ناموس و قداره کشی می افتد- خیلی از خواننده های شما هم از همین ملتند- از مهران مدیری بپرسید که این ملت نسبت به این کار آخری بسیار مهمش چه رفتاری پیش گرفته اند.
...با شما موافقم که قرار نیست و نباید باشد که کسی درباره‌ی اعتقادات و علایق و باورهای کسی مخالفتی بکند و آن را تغییر دهد- اما این ملت یک روز باید بفهمد که قرار هم نیست که خیلی هم با خودشان حال کنند و از دنیا و بقیه هم توقع داشته باشد که از همان چیزهایی که او حال می‌کند، لذت ببرند- نتیجه این می‌شود که رییس جمهور این ملت بخواهد یک کشوری را از نقشه جهان حذف کند و ملتش هم توقع داشته باشد که همه از دیدن آقای رضازاده قند در دلشان آب شود و قربان صدقه‌اش بروند."

رو پاکت سيگار صاحبخونه مون عکس چندش آوری بود از دندونهای سياه و وحشتناک که يعنی اين نتيجه سيگاره. اول چندشم شد و گفتم کدوم احمقی اين عکسو می بينه بعد سيگار هم می کشه. بعد فکر کردم وقتی سيگاری باشی يعنی اينقدر اين عکسو ديدی که ديگه بهش عادت کردی و برات هيچ مفهومی نداره. حالا هر تصوير زشت و ترسناکی از حال و روزمون نشونمون بدن اينقدر آلوده وضعيتيم و اينقدر شنيديم که ديگه تاثيری رومون نمی ذاره.
منم ايرونيم. لنگش کن جانم، لنگش کن.

posted @ ۱۰:۰۵ قبل‌ازظهر