سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     یکشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۴  

از خنديدن خوشمون می ياد نه؟ ببينيم دنیا چطور داره به ريش ما می خنده.

اميدوارم فيلتر نشده باشه براتون.

ياد يه مطلب بی ربط افتادم. دوم راهنمايی بودم و يوم الله دهه فجر بود. تو سرمای استخون سوز صبحهای بهمن تهران (ای ياد اون هوا به خير) از صبحگاه معاف بوديم و به جاش مراسمو بعدازظهرها تو نمازخونه اجرا می کرديم؛ قرآن و سرودهای انقلابی و نمايش مسخره کردن شاه و اين حرفها. يه روز اون وسط مسطهای دهه فجر، صبح کله سحر هر سه ناظم خوش اخلاق مدرسه اومدن ما رو از کلاسها انداختن بيرون و زير برف ريزی که می باريد به صفمون کردن. بين بچه ها يه قرآن خون حرفه ای هم داشتيم که آخرش رفت حرم امام رضا خادم شد، اونم سريع پريد اون بالا به قرآن خوندن. ما هم اين پايين، خيليهامون حتی فرصت برداشتن کاپشن هم پيدا نکرده بوديم، با روپوش نازک می لرزيديم و دستهامونو ها می کرديم و غر می زديم چه خبر شده. فی الفور شایع شد که باز يکی از بچه خلافهای مدرسه رو بيرون با دوست پسرش گرفتن و حالا مديره می خواد بياد زهره چشم بگيره. اما زهی خيال باطل. بعد از قرآن ناظمه دراومد که بله، امروز حاج خانوم فلانی (اسمش يادم نيست) که در دوران انقلاب حضور فعال داشتن تشريف آوردن اينجا تا برای شما از خاطرات اون روزای باشکوه بگن. به افتخارشون صلوات. چندتايی صلواته رو اومدن و چند تا بچه پررو هم کف و سوت زدن و زنيکه رفت بالا. طبيعتا انتظار نداری بگم نيکول کيدمن بود، از همين فاطی کاماندوهای سيبيلو که هيکلشون طعنه زده به تانک. قاعدتا از طرف اداره مامور شده بود امروزو بره چندتا مدرسه نطق کنه، ما هم از شانسمون افتاده بوديم سانس اول. خلاصه داشتيم عين سگ می لرزيديم که زنه ميکروفونو گرفت و بعد از اسم خدا و احترام به پيغمبر و شهدای اسلام و سران جمهوری اسلامی و فحش به آمريکای جهانخوار و اسرائيل غاصب و شياطين و اين حرفها گفت می خواد بی مقدمه بره سر اصل مطلب. اصل مطلب هم اين که می خواد ما رو ببره تو همون شور و حال انقلاب و همون احساس رو در وجود خودش و ما زنده کنه. خب، بسم الله! با کلی آب و تاب همون جريان ازهاری رو که گفته بود نواره تعريف کرد و گفت آره بچه ها! ما ريختيم تو خيابون و می دونين چه شعاری می داديم؟ می گم همه با من تکرار کنين: ازهاری گوساله، پيرسگ صدساله، بازم می گی نواره، نوار که پا نداره. ياالله با من تکرار کنين تا اون شور و حالو حس کنين! ما عين مجسمه بلاهت به همديگه زل زديم. با تکرار زنه و تشر ناظم کم کم نطق بچه ننرها و خودشيرينها وا شد، اونم نه کامل. پنج شيش بار يه عده با هم داد زدن: ازهاری گوساله، پيرسگ صدساله، ازهاری گوساله، پيرسگ صدساله،... بعدم زنه گفت ممنون بچه ها من واقعا اون حال و هوا رو حس کردم! ما هم گفتيم خواهش می کنيم، قابلی نداشت! بعد هم با صلوات رفتيم سر کلاس.
بچه ها عمدتا می خنديدن و همه خوشحال بوديم که به اين بهانه نيم ساعت از کلاس علوم ماليده شده. خيليها به عادت هميشگی زنه رو مسخره می کردن اما من مبنا رو روی درستی حرفهای زنه گذاشتم و سعی کردم از خلال جملات قصار "فلانی گوساله پيرسگ صدساله" شور و حال انقلابو حس کنم. تو عالم نوجوونی شايد اولين باری بود که از ته دل حس کردم کار مملکت از بيخ و بن ضایع است و اين بيخ و بن چيزی نيست به جز فرهنگ. فرهنگی که با ذکر "گوساله" و "پيرسگ" گرفتن حس اقناع بهش دست می ده.
ای بابا...

posted @ ۹:۴۶ قبل‌ازظهر  


Comments:
حالا جای شکرش باقیه نخواسته کمپلت بره تو حس والا باید خون و خونریزی و کتک کاریم راه مینداختین واسه حاجیه خانوم
 
ارسال یک نظر