سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۳  

فارنهايت 11/9
فيلمی که درباب آن بايد گفت
دلبر زياد پيدا می شه تو دنيا اما يکيش دلبر آمريکاييها و صعوديها نمی شه

از دولت امارات به دولت ايران:
تو نديدی
چه غريبه جزيره
يه خاکه
توی آب اسيره

از جزيره به دولت ايران:
ديگه رو خاک وجودم نه گلی هست نه درختی
لحظه های بی تو بودن می گذره اما به سختی
دل تنها و غريبم داره اين گوشه می ميره
ولی حتی وقت مردن باز سراغتو می گيره

از دولت ايران به جزيره:
آسم و پاسم ولی عاشقونه
يه دل دارم که داشتنش گرونه
وقتی که عاشق شدی زود در می رم
می رم يه جای دور و بی نشونه
آس آس...

والله يه زمانی تاريخ جنگ دومو می خوندم می گفتم پوف! عجب دنيايی که يه ورش هيتلر و موسيلينی و هيروهيتو باشن يه ور ديگرش چرچيل و استالين و روزولت. خب معلومه اينطوری می شه ديگه. حالا تو جنگ سوم اين ور و اون ور دنيا کيو بگيری بهش بگی پوف؟ بی شمار "ور" داريم، بی شمار پوف هم. خدا به بخير کنه!

posted @ ۹:۱۲ قبل‌ازظهر  


   شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۳  

زندگی به چی می ارزه؟
به يه سبد آرزوی کال با پنجره های آبی مريم
يا راديوم ماری
شايد به تحمل رنج و درد اين واريس هزار ساله
يا با عاطفه ترين طناب دار 16 ساله
شايدم به جايزه شيرين
به خونه سياه فروغ
يا دستهای پينه بسته ننه بلقيس با پسر مهندس و دختر دکترش
که شبها مريمو به تن پاره پاره تنها پسرش قسم می ده

نمی دونم.
تو حس رمانتيکی نيستم.
نه زندگی و نه انسان
من تو اين لحظه فقط به زن فکر می کنم
سلام ای زن!
ای آخرين مخلوق بی واسطه خدا!
با سهميه ات از انسانيت
چقدر حاضری برای زندگی بپردازی؟
هان؟!

من نزول خورم.

posted @ ۹:۱۵ بعدازظهر  


   جمعه، آبان ۲۲، ۱۳۸۳  

گفت باورم نمی شه.
گفتم باور کن.
گفت آخه چطوری عاشق من شدی؟
گفتم عشق مگه چطوری داره؟
گفت قبل اين که فلج بشم و بذارنم آسايشگاه پسر بزرگم همه اموالو به اسم خودش کرده. باور کن آه در بساط ندارم.
گفتم مگه پولتو خواستم؟ من عاشق خودتم.
گفت می بينی؟ زخم بستر گرفتم. همه بدنم کرم زده.
گفتم درست می شه.
گفت آخه تو جوونی. خوشگلی. چرا زندگيتو با من حروم کنی؟
گفتم حروم چيه. عاشقتم. با صد تا جوون عوضت نمی کنم.
گفت هر چی تو بخوای می کنم. هرچی که بتونم.
گفتم می تونی. با هم جوون می شيم. خوب می شی. از اينجا می ريم. می ريم تو يه باغ قشنگ، زير يه درخت سرسبز با هم خونه می سازيم.
گفت آخ نگو، نگو که اين آرزومه.
گفتم حالا منو ببوس.

با تموم قدرتی که هنوز تو بازوهای پير و ضعيفش داشت منو بغل کرد و بوسيد.

خب، اون خوب شده و خونه اش زير يه درخت سرسبز توی يه قبرستون قديمی و قشنگه.اينم به دل بچه هاش انداختم.

خداييش چرا منو هميشه با لباس سياه و يه داس ترسناک تصوير می کنين؟
گاهی اوقات معشوقه خوشگلی ام.
دست کم، هيچ وقت کسيو بابت ملک و املاکش نبوسيده ام.

posted @ ۸:۳۸ بعدازظهر  


   سه‌شنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۳  

عجيبه تا حالا اينقدر دلم واسه وبلاگم تنگ نشده بود، که امروز. نمی دونم چرا از صبح دلم می خواست بيام اينجا با فراغت کامل بنويسم.

شب اولی که تو فرنگستون خوابيدم، اينقدر خسته بودم که هيچی از خوابهام يادم نمی ياد، اما شب دوم خواب پسرها رو ديدم، عجيب نيست؟ تو يه جنگل بزرگ بودم که می دونستم رامسره، داشتم با بابک راجع به هوش موجودات تک سلولی بحث می کردم، مهدی برام يه پرنده چوبی آورد که پرواز می کرد. پرندهه رو پر دادم رفت بعد نشستم زير يکی از درختها شروع کردم به گريه کردن، اونقدر که نزديک بود دل و روده هام بريزه بيرون. اون يکی بابکه اومد گفت پاشو از اينجا می خوام زير اين درخته تمرکز کنم، منم هرچی فحش بلد بودم بهش دادم پاشدم رفتم. يه درخت خوشگل پيدا کردم تا رفتم طرفش، ديدم سينا اون ورش داره از دختر رامسريه لب می گيره، خلاصه بی خيال شدم. دستهامو کردم تو جيبم و يا علی... همين طوری راه افتادم رفتم.
احتمالا به اين می گن حس نوستالوژيک مسافرت.

تو اين روزهای تنهايی دلم کار می خواد، نه، دلم يه تخت سفت می خواد با هزار تا آمی تريپ تيلين که هی بندازم بالا و بخوابم، تا زمان بگذره و بيای. قد خر کار می کنم شبها هم نيمه بيدار جلوی تلويزيون ولو می شم، دلم سيگار می خواد ولی الآن وقت عبادته، دلم يه عالم عرق می خواد ولی هميشه وقت قيامته، دلم خيلی چيزها می خواد که هيچ وقت، وقتش نيست. ناچارم بيام تو وبلاگم گير بدم به اسلام، يا بگردم تو گرد و خاک گرفته ترين خاطرات ذهنم و مرتب از خودم بپرسم : واااااااااا؟ خری که اين کارها رو کرد، راستی راستی خود من بود؟!

ای بابا...

posted @ ۸:۵۹ بعدازظهر  


   یکشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۳  

و تاريخ برای هميشه متوقف شد:
علی با فرق شکافته در محراب
ابن ملجم با شمشير در مسجد
قرآن عمروعاص سر نيزه ها

از اهورا به اهريمن: ...بدون که دست آخره
اگه برنده هم بشی
با باخت من سربه سره
وقتی ديدی که سوختی
رفتی و ما رو فروختی

اما خدا وکيلی از عربها باحال تر چه ملتی می خواين پيدا کنين؟
از چهار خليفه راشد که جانشين بلافصل پيغمبر خدا بودن، سه تاشون ترور شدن!

posted @ ۷:۳۹ بعدازظهر  


 

هاپچه!
ما دوباره پيدامون شد.

در باب فرنگ و ملتش چی می شه گفت؟

ای پرنده مهاجر، ای همه شوق پريدن
خستگی يه کوله باره روی رخوت تن من
مثل يه پلنگ زخمی پر وحشته نگاهم
می ميرم، اما هنوزم دنبال يه جون پناهم...

posted @ ۷:۳۳ بعدازظهر