|
جمعه، آبان ۲۲، ۱۳۸۳
گفت باورم نمی شه.
گفتم باور کن.
گفت آخه چطوری عاشق من شدی؟
گفتم عشق مگه چطوری داره؟
گفت قبل اين که فلج بشم و بذارنم آسايشگاه پسر بزرگم همه اموالو به اسم خودش کرده. باور کن آه در بساط ندارم.
گفتم مگه پولتو خواستم؟ من عاشق خودتم.
گفت می بينی؟ زخم بستر گرفتم. همه بدنم کرم زده.
گفتم درست می شه.
گفت آخه تو جوونی. خوشگلی. چرا زندگيتو با من حروم کنی؟
گفتم حروم چيه. عاشقتم. با صد تا جوون عوضت نمی کنم.
گفت هر چی تو بخوای می کنم. هرچی که بتونم.
گفتم می تونی. با هم جوون می شيم. خوب می شی. از اينجا می ريم. می ريم تو يه باغ قشنگ، زير يه درخت سرسبز با هم خونه می سازيم.
گفت آخ نگو، نگو که اين آرزومه.
گفتم حالا منو ببوس.
با تموم قدرتی که هنوز تو بازوهای پير و ضعيفش داشت منو بغل کرد و بوسيد.
خب، اون خوب شده و خونه اش زير يه درخت سرسبز توی يه قبرستون قديمی و قشنگه.اينم به دل بچه هاش انداختم.
خداييش چرا منو هميشه با لباس سياه و يه داس ترسناک تصوير می کنين؟
گاهی اوقات معشوقه خوشگلی ام.
دست کم، هيچ وقت کسيو بابت ملک و املاکش نبوسيده ام.
posted @
۸:۳۸ بعدازظهر
|