سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     دوشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۳  

اين تهران لعنتی انگار مهره مار داره. اينقدر تو ترافيک و هوای کثيفش می مونی يا شلوغيش ديوونه ات می کنه،که با خودت می گی مرده شور اين شهر بی در و پيکر رو ببرن با اون کابوس زلزله هميشگيش و گرونيش و کثيفيشو همه چی. بعدم بهانه می ياری که مخ طرفو بزنم، پاشيم بريم يه وری، بريم شمال يا نه، جنوب بهتره، وای من دلم آبادان می خواد...
اون وقت کافيه يه باد حسابی بياد و دودها رو کنار بزنه، از پنجره اتاق کارت چشمت به البرز بيفته که حالا کاملا سفيد پوشه، همه غرغرهات يادت می ره و می گی سلام تهران جونم، ياد هزارتا خاطره ريز و درشت می افتی و فکر می کنی اين شهررو چقدر دوست داری.

خلاصه که اينجا تهران است. اگه بخوام شهرهای ايرانو که تاحالا رفتم با رنگ نشون بدم، تهرانو با خاکستری روشن و بنفش نشون می دم. شيراز رو با سبز چمنی و نارنجی. اهواز با کرم و سبز سير. آبادان نقره ای و آبی سير. گرگان با سبز آبی و آبی تيره. مشهد سياه و طلايی. نيشابور آبی فيروزه ای و زرد روشن. اصفهان سبز روشن و قهوه ای سير. يزد خاکی و طلايی. ساری آبی روشن و سبز روشن.

سرگرمی خوبيه نه؟ اگه روانشناسی رنگها بلد بودم لابد اينجوری می تونستم بفهمم از هر شهری چه تصوری دارم.

posted @ ۸:۰۰ بعدازظهر  


   جمعه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۳  

اندوه مقدس

- سنتها رو می خواين حفظ کنين، بکنين، منتها چرا از همه رسوم زرتشتی گير دادين به سياوشان؟

- نذريتون فسنجونم باشه نمی يام، بس که هياتتون جواده.

- تويی که تو جوبهای تهرون ظرف پلاستيکی و تخم شربتی روون می کنی... هيچی بابا ولش کن.

- نشستی واسه بدبختيهای خودت زار می زنی منتشو سر امام حسين می ذاری. به يه مشت آدم هم که 1400 سال پيش يه غلطی کردن فحش می دی، خدا می دونه آماج اصلی تير اين فحش و فضيحتهات کدوم بدبخت ننه مرده ايه.

- عوض اين روضه های تکراری برين يه مصائب حسين بسازين، پوز بزنين.

- به اصل ايدئولوژيش کار ندارم، اما خدا وکيلی بدبخت مذهبی که مبلغينش شما باشين و مومنينش ما

- آخه چرا دقيقا تو همچين شبی يه گدای جوون پابرهنه بايد از من کفش بخواد؟ اومده بودی کيو ضايع کنی داداش؟

- اين حرفها به کنار، فردا منو کجا می بری واسه تماشا و نذری؟

- ای پدرت بسوزه آدميزاد که تفريحت شکنجه است و شکنجه ات تفريح

- خدا، کوشی؟

posted @ ۹:۵۳ بعدازظهر  


   شنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۳  

به اندازه يک دنيا پژمردگی...

خب، محيط بان تبريزی هم با 48 تا ساچمه تو سرش با ما خداحافظی کرد و بعد از 18 روز کما ترجيح داد عطای اين دنيای کثيفو به لقاش ببخشه...

اينجا رو بخونين تا بدونين از کی دارم حرف می زنم.

خيلی تو کفم ببينم با اين به قول آقا شاهين، "شکارچی متخلف که نه، بلکه جانی" چه برخوردی می شه. حداکثرش ديه، آره؟ بعد چه جوريه، وقتی ما همچين جونورهايی به اسم آدميزاد داريم، چرا محيط بانهامون آدمهای معمولی هستن؟ چرا واسه کنترل تصديق موتوريها کماندوی ارتش می يارين، واسه حفاظت از محيط زيستمون اين آدمهای مظلومو؟ من اگه با يه شيشه الکل سفيد تو خيابون راه برم جرمم سنگين تره، يا گلوله تو سر کسی خالی کنم که نون بخور نميرش گروی زندگی درختها و حيوونهاست؟

نتيجه همه اين بحثها اينه که ايش ايش مرده شور اين وضعيتو بردن، حالا بريم سر کار و زندگيمون... ياد کتاب 1984 افتادم. جايی که وينستون اسميت (قهرمان اصلی داستان) بعد از يه انفجار بزرگ بمب که ديگه تکراری شده و معلوم نيست واقعا بمبارون جنگی يه دشمن خارجيه يا حربه حکومت خودشونه واسه تو وحشت نگه داشتن مردم، داره از خيابون رد می شه و يه دست قطع شده می بينه. دست قطع شده و خون آلود يه آدم که معلوم نيست زير کدوم آوار مونده. دست رو به قول خودش انگار که ساقه کلم باشه، با بی تفاوتی با پا پرت می کنه تو جوب. يه کم بعد با خودش مات و حيرون می مونه که تو همچين وضعيتی همه آدمها چقدر بی رحم و بی تفاوت می شن، انگار که با يه سرنگ بزرگ همه عاطفه و مهربونيشونو کشيده باشن، که ديگه ديدن يه دست قطع شده براشون حس لگد به وجود بياره و جوب نه چيز ديگه... دممون گرم و دلمون خوش که هنوز يه نچ نچی می کنيم و يه غر غری می زنيم، بعد پرتش می کنيم تو جوب...

posted @ ۳:۲۵ بعدازظهر  


 

ما گاز نداريم و غم گاز نداريم
...چون اگه برق و آبمون هم قطع بشه و سقف خونه هم بياد رو سرمون تازه می شيم مثل گيلانی های بيچاره.

پی نوشت: امسال 22 بهمنش شور برکت رو درآورد ديگه. جو گير شده ول کن هم نيست.

پی نوشت ديگه: علی الاصول خدايا شکرت، اما فکر نمی کنی تلافی همه غضبهاتو يه جا داری در می يارِی؟

posted @ ۳:۲۰ بعدازظهر  


   چهارشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۳  

نگو که تو سينه من درد بی درمونی نبود
تو سفره خالی ما غصه بی نونی نبود
نگو که دست روزگار، شاهپر پرواز رو نبست
نگو که تو کنج قفس، قناری زندونی نبود
به من نگو ای نيمه جون، نونت نبود، آبت نبود
رو سقف آسمون شب بلور مهتابت نبود

به هر طرف رو می کنم، درها به سوی بستنه
چينی نازک دلم، رو لبه شکستنه
به کی بايد رو بزنم، کيه جوابمو بده
کيه دوای درد اين حال خرابمو بده

اينو به نظرم نسل اول می خونن واسه نسل دومی که ما باشيم.

خلاصه که زکی اصغر آقا...

posted @ ۹:۵۶ بعدازظهر  


   دوشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۳  

خب عجالتا دوباره سلام.
يه چند وخت نبودم، هان؟ اون وقتها هم که بودم يه بند غر زدم. موضوع تازه ای نيست، من تقريبا هميشه غردونيم تکميله، راستش چندان هم اهميت نداره، آدمی که بلد نباشه از زندگی لذت ببره همين می شه ديگه.
ولی کبکم عجالتا در حال خروس خوندنه. هنوز مزه مهمونيه زير دندونمه، از فردا هم کارم شروع می شه، تازشم شنبه ها تعطيلم، دلتون بسوزه! چه حالی می ده شنبه صبح زمستون بزنی به دربند، آخ کاشکی تو هم شنبه ها تعطيل بودی.
اين چند وخته خونه نشينی وبلاگ زياد خوندم الی ماشاءالله هم سايت خاله زنکی ديدم از سايتهای آشپزی بگير تا کادوی ولنتاين و اين جينگولک بازيا. نتيجه ای که می شه گرفت اينه که دختر عاشق ضد حال خورده تو اين مملکت زياده، خيلی دختر وبلاگ نويس ديدم که از غصه عشق از دست رفته شون نوشتن، خب اينجا جای درددل کردن آدميزاده ديگه. خب طبيعيه دخترهای ايرونی هنوز جا دارن تا به پسرهای ايرونی برسن يا به همجنسهاشون تو کشورهای اروپايی و امريکايی. ما خيلی که بگيری، يه ده ساليه که داريم آزادی تو روابط رو تجربه می کنيم، طبيعيه که حساس و ضربه پذير باشيم و خيال کنيم چه جورم از خودمون مايه گذاشتيم، يا چه می دونم عادتو با عشق عوضی بگيريم. خلاصه اميدوارم همه اونايی که تو عشق ضد حال خوردن، هرچه زودتر حالشون جا بياد و اين دوره رو بگذرونن، دوره خيلی سختيه، وختی تو دلت ماری رو می خواد و ماری تو رو نمی خواد... خدايا همه رو به هرکی دوست دارن برسون الهی آمين.

posted @ ۱:۳۲ بعدازظهر