سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۳  

عکسشو که ديدم فهميدم حق داشت از غصه اين که همچين منی نصيب همچين تويی بشه، پستون به تنور بچسبونه.
تو هم که خيلی تحمل می کنی.

ای بابا... کاش می شد آدم يه وقتها رفتگر محله بشه، در خونه ها رو بزنه بگه واسه ماهانه نيومدم، امروز تو آشغالا گل سفيد و روبان سياه بود، نگرانتون شدم.

به قول شاعر

And I wonder if you know
How it really feels
To be left outside alone
When its cold out here
Well maybe you should Konw
Just how it feels
To be left outside alone
To be left outside alone

posted @ ۷:۲۹ بعدازظهر  


   جمعه، آذر ۲۷، ۱۳۸۳  

هوس کردم با يکی حرف بزنم همه اش هم آه و ناله کنم.

می دونی، دنيا مثل يه اتاق کوچيکه نزديک آشپزخونه و بی پنجره است که توشو با فرش و مخده پر کردن و روضه گرفتن. هر لحظه به تعداد جمعيت اضافه می شه تو هم هی مجبوری خودتو بکشی کنار، بقيه خپلن و با اون هيکل قلمبه و نرمشون هی بهت فشار می يارن تا جاشون بيشتر وا بشه تو هم هی مچاله تر می شی. صدای روضه خونه رو اعصابته، پات از نشستن رو زمين درد گرفته و داغون شده، پچ پچهای نه چندان آروم بقيه رو اعصاب سمپاتيکت ويولن می زنه، از بوگند پا و عرق حضار و آش نيم سوخته آشپزخونه داری خفه می شی و هيچی هوا واسه نفس کشيدن نداری، لحظه به لحظه هم از هر طرف بهت تنه می زنن و مچاله ات می کنن که جاشون وا بشه. خلاصه اين قدر وضعيت ادامه پيدا می کنه که از زور فشار جمعيت به بيرون پرتاب بشی و تازه يه نفس راحتی بکشی و از خودت بپرسی وا؟! مرگم چی بود رفتم روضه؟

آدمها مثل درختها می مونن. ريشه هاشونو تو تن زمين فرو می کنن که تا اونجا که زورشون می رسه شيره و قوتشو بمکن. شاخه هاشونم تو سر همديگه می زنن واسه چس مثقال نور بيشتر. آدمها اطرافشونو با تماميتشون اشغال می کنن، سر همينم با هر کوفت و زهرماری زور می زنن تماميت تو رو ازت بگيرن و به ريشه و شاخه های خودشون اضافه کنن.

من هيچ وقت خواهر احمقمو نمی بخشم که جرات دفاع کردنو توم کشت و نذاشت احترام به ريشه ها و شاخه هامو ياد بگيرم. من تو اين تنازع بقای وحشيانه هيچ سهمی ندارم.

هی هی هی... زياده عرضی نيست. يه وقتها صبح که از خونه می يای بيرون می بينی ديشب بارون زده و هوا تميزه، می تونی نو خورشيد رو رو صورتت حس کنی و از ديدن البرز سفيد پوش لذت ببری، اون وقته که نفس عميق می کشی تا تتمه اکسيژن تو هوا، قبل از اومدن کاميون شهرداری با اون اگزوزش، بره تو ريه هات، به البرز و خورشيد سلام می کنی و حس می کنی همه رو دوست داری، حتی اونايی که اذيتت کردن، حتی همه رو. يه وقتها هم از صبح حس مجلس روضه کذايی بهت دست می ده و اول می گی کاش يه مسلسل داشتم تا هرچی خپل بی ملاحظه کثافته ببندم به رگبار، بعدم می بينی نه کاش يه کلت داشتی که عطای دنيا رو به لقاش می بخشيدی و خلاص.

خلاصه که آدميزاد متغيره. فقط می دونم تا اطلاع ثانوی خسته ام و حوصله هيچ کاری رو ندارم. دلم يه اتاق دنج می خواد با يه عالمه چايی و رمان توپ، با يه ميل بافتنی و کاموای خوشگل با يه عالم سريال خاله زنکی.

posted @ ۶:۴۱ بعدازظهر  


   سه‌شنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۳  

بعد ربع قرن تو حجله بودن، مسخره نيست حالا ياد کشتن گربه بيفتين؟
اينم دو کلمه از مادر عروس

posted @ ۱۰:۴۰ قبل‌ازظهر  


   شنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۳  

چه وراج شدم امشب

posted @ ۱۰:۰۹ بعدازظهر  


 

دو.پی.آر

می گن ايرونيها خوش استقبال و بد بدرقه هستن.
البته اين خاص ايرونيها نمی شه، ناپلئون می گه ملتی که الآن برای استقبال از من اين طور فرياد می کشن، اگه منو پای گيوتين هم می بردن باز همين طور هلهله می کردن.
به نظر من ايراد از مستقبلين گذشته و بدرقه کنندگان آينده نيست، تقصير مهمونهاست که اولش با نيش باز می يان ماحصل آخرشون کوله بار کثافته.
خب، خوشتيپ مک کويين، اين بار هم می خوای گريه کنی دلمون بسوزه؟ اين بار که گريه قضيه رو عوض نمی کنه بهتره صادقانه به ريش همه مون بخندی از همون خنده های دلبرکُشِت.
آی پدر خريت بسوزه که هرچی می کشيم از دست همون می کشيم.

راننده تاکسی خط انقلاب به سيد خندان گفت آره نسل جديد هی به ما می گه واسه چی انقلاب کردين ما رو انداختين تو دردسر؟ من می گم آره ما انقلاب کرديم، خوب کرديم، حالا اگه راس می گين و ناراضی هستين شوما هم انقلاب کنين.
پسر جوونه که جلو نشسته بود گفت ای آقا، نسل ديوونه شما سنگی تو چاه انداخت که صد تا نسل عاقل بعدی نمی تونن درش بيارن.
گفتم نه سنگه از اول تو چاه بود، هر نسلی زور زده سنگه رو بياره بيرون، منتها پرتابش کرده تو عمق بيشتر.
پسره گفت بالاخره که چی؟
به احترام خر لنگ کريم چند دقيقه ای سکوت برقرار شد.
پيرزنه بغل دستی من به راننده گفت می بينی آقا نسل اينا چقدر نااميده؟
تو دلم گفتم عوضش سنگی که تو چاه می افته درصدی از آب چاهو می ياره بالا.
بعد يادم افتاد بهم می گی استاد سفسطه.

وعده ما بدرقه قبلی و استقبال بعدی.

posted @ ۹:۴۸ بعدازظهر  


 

بابا جون کله امو از ته بتراشم دست از سر کچلم برمی دارين يا نه؟
اينا می گن لچک سرت نکنی می بنديمت به شلاق، اونا می گن لچک سرت بکنی رات نمی ديم مدرسه.
آخه تو بگو، چهار دونه شويت کله شپشی من اينهمه عره عوره شمسی کوره داره؟
به قول شاعر هزار نفر آينه بدست، خديجه کچل سرشو می بست.
جمع کنين کاسه کوزه تونو ديگه. اه...

من بعد کسی با من در باب تاييد يا رد حجاب بحث نکنه که خشتکشو حجاب کله اش می کنم.
پوف...

posted @ ۹:۳۲ بعدازظهر  


 

اون روزا ما دلی داشتيم



رت- خوب به اطرافت نگاه کن عزيزم. می تونی بعدها به نوه هات بگی در عرض يک شب شاهد از بين رفتن اينجا بودی.
اسکارلت- ممکنه همه چيزو بگيرن و افراد شمالی رو در راس پستها و مقامها قرار بدن.
رت- پست و مقام مهم نيست، مهم اين مملکته.
اسکارلت- رت خيلی خوشحالم که تو ديگه جزء ارتش نيستی. حالا می تونی به خودت ببالی چون از همه شون باهوش تر بودی.
رت-هه... اين قدرها هم مفتخر نيستم...

posted @ ۱:۴۷ بعدازظهر  


 

بدينوسيله از تمام سروران و دوستان عزيز و گرامی که با ارکات و آفلاين و ايميل و کارت و... تولد اين حقير سراپا تقصير را تبريک گفته اند، تشکر و قدردانی می شود. هميشه شرمنده لطف و محبتتون هستم. چاکر همگی.

posted @ ۱:۴۰ بعدازظهر  


   چهارشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۳  

روزی که زن شدم
فيلمی به کارگردانی مرضيه مشکينی

تنهايی کشيدن زن و مرد می سازه؟
خدا گراهام بل رو بيامرزه.

posted @ ۶:۳۹ قبل‌ازظهر