سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     چهارشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۴  

اين نوشته روی ديوار نظرمو جلب کرد
فاطمه زهرا : زنی که اگر مرد بود، نبی بود.
هرچی به مخم می کوبم باز نمی تونم بفهمم که برمبنای اين جمله، خدا از تموم ملزومات نبوت، کدومشو از فاطمه زهرا دريغ کرده؟

پی نوشت 1: روز همه مبارک.

پی نوشت 2: مرگ بر وبلاگنويس خيابانی. (اينم روی ديوار ديدم)

posted @ ۹:۴۲ قبل‌ازظهر  


   دوشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۴  

تنهاتر از يک برگ
با بار شاديهای مهجورم
در آبهای سبز تابستان
آرام می رانم
تا سرزمين مرگ
تا ساحل غمهای پاييزی

در سايه ای خود را رها کردم
در سايه بی اعتبار عشق
در سايه فرار خوشبختی
در سايه ناپايداريها
خود را رها کردم

شبها که می پيچد نسيمی گيج
در آسمان کوته دلتنگ
شبها که می گردد مهی خونين
در کوچه های آبی رگها
شبها که تنهاييم
با رعشه های روحمان، تنها
در لحظه های نبض می جوشد
احساس هستی، هستی بيمار

اکنون تو اينجايی
گسترده چون عطر اقاقيها
در نيمه های صبح
بر سينه ام سنگين
در دستهايم داغ
در گيسوانم، رفته از خود، سوخته، مدهوش
اکنون تو اينجايی...

...شايد مرا از چشمه می گيرند
شايد مرا از شاخه می چينند
شايد مرا مثل دری بر لحظه های بعد می بندند
شايد
ديگر نمی بينم!

در التهاب دره ها رازيست
اين را به روی کوه
بر صخره های سهمگين کندند
آنان که در خط سقوط خويش
يک شب سکوت کوهساران را
از التماسی سخت، آکندند

در اضطراب دستهای پر
آرامش دستان خالی نيست
خاموشی ويرانه ها زيباست
اين را زنی در آبها می خواند
در آبهای سبز تابستان
گويی که در ويرانه ها می زيست

ما بر زمينی هرزه روييديم
ما بر زمينی هرزه می باريم
ما "هيچ" را در راهها ديديم
بر اسب زرد راهوار خويش
چون پادشاهی راه می پيمود

افسوس ما دلتنگ و خاموشيم
افسوس ما خوشبخت و آراميم
خوشبخت زيرا دوست می داريم
دلتنگ زيرا عشق نفرينيست

از قول فروغ تقديم به تو با همه دلتنگيهات.

posted @ ۱۱:۰۳ قبل‌ازظهر  


   پنجشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۴  

من به زندگی اعتماد داشتم چون فکر می کردم همه چی تکرارپذير و قابل جبرانه، فکر می کردم زندگی تجربه است، فکر می کردم زندگی رو می شه تو تجربه بدست آورد و لذت برد. اما حالا از حس تکرارناپذيری و يک بار برای هميشه بودنش به وحشت افتادم. من چقدر از اين يک بار برای هميشه رو از دست دادم؟ هيچيشو؟ همه شو؟ چقدر مهمه؟ ذاتا مهم نيست، اهميتش تو ميزان عذابيه که می کشی. من چقدر به اين يکبار برای هميشه فکر کردم؟ تقريبا هيچی. من فقط زندگی کردم، همين. زندگی برام درست مثل تئاتر فنز بود که می شه ازش صرف نظر کرد چون به تحمل کثافت چهارراه وليعصر و شلوغی و صف کيلومتری نمی ارزه اما اگه ندا بليتشو گير بياره، خب می شه رفت ديدش. مثل نيم ساعت مونده به امتحان فرآيندهای تصادفی با گندترين استاد دنيا همه دارن خودشونو می کشن همه از اول ترم براش برنامه ريزی کردن همه ادعا می کنن هيچی بلد نيستن درحالی که به حد مرگ خر زدن، تو داری چايی می خوری و جزوه رو ورق می زنی و فکر می کنی تو و اطرافيانت تو کدوم زنجير مارکف اين طوری به هم تابيده شدين؟ به احتمال جذب مردی فکر می کنی که می تونه با خوندن يه ورد و حرکت دادن يه چوب جادويی جهنم اطرافتو برات بهشت کنه. به زنجير ورشکستگی قماربازی فکر می کنی که خودتی و فرآيند زاد و مرگ عشق مرد جادوگر. به زنجير نامتناهی تنهايی که شامل حال همه می شه. می تونی همه اينا رو تو ورقه منتقل کنی. اما بعد می بينی چقدر ابلهی و چقدر حق با اوناييه که با نيش باز سرفه و عطسه های استادو بلعيدن، اميدوارن و لبخند می زنن. و تو بايد انتقاد پذير باشی و بيشتر درس بخونی، تو بايد زندگی کنی، تو بايد جدی باشی، تو بايد، بايد، بايد...
رويايی و خيالبافم .تصميمهايی رو تو کمتر از پنج دقيقه گرفتم که خيليا تموم عمرشون بابتش شک و ترديد می کشن، از خيلی موقعيتها با سکوت و بی تفاوتی و فلسفه يه طوری می شه ديگه گذشتم که خيليا تموم عمرشون برای نگه داشتنش تلاش می کنن. اين افتخار نيست، حماقت و بلاهت محضه. هميشه هم به شديدترين شکل ممکن محکوم شدم که تا چشمت کور، خودت خواستی. آره خودم خواستم. تا چشمم کور.
من می ترسم.

پی نوشت : ببخشين کامنت دونی رو برمی دارم. البته کامنتدونی بلاگ اسپات کماکان هست با کليک روی ساعت پست می تونين برام نظر بدين و خوشحال می شم. اما جنبه ندارم، دوباره افتادم به همون ورطه ای که روزی هزاربار بيام ببينم کی برام چی نوشته يا اگه چی بگم باحال تره. اين وضعيت، اينجا رو از هدف اصليش که درددل با خودم بوده دور می کنه.

posted @ ۱۱:۲۵ قبل‌ازظهر  


 

می گن احمدی نژاد نظرکرده امام زمانه. با اون سابقه تاريخی که تو ذهنم دارم، هيچ دليلی نمی بينم اين حرفو باور نکنم. منتها نمی دونم چرا تو اين مملکت هرکی سر کار می ياد ايمان داره که : مورد من فرق می کنه!
ای بابا اين دور بر جهان شما نيز بگذرد...

پی نوشت: می دونم امروز 30 تيره، اما واقعا حوصله ندارم در وصف مصدق خدا بيامرز سخن سرايی کنم. يکی نيست بگه کی ازت خواست حالا؟!

posted @ ۱۱:۱۳ قبل‌ازظهر  


   چهارشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۴  


اعدام دو نوجوون نادم و گريون تو مشهد به جرم لواط به عنف
يعنی عادی شده ديگه؟ يعنی بعد از اين سالها ديگه بايد عادت کرده باشيم؟!
شرمنده. بنده شاخ درآوردم. شما رو نمی دونم.

posted @ ۱:۲۱ بعدازظهر  


   دوشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۴  

می گم شايد چند سال ديگه تو انگليس، اسم خيابون پشت سفارت ايرانو بذارن اکبر گنجی.

posted @ ۱:۰۰ بعدازظهر  


   پنجشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۴  

بهشت زير پای مادريه که حتی حق نداره بدونه بچه هاش کجان.
حتما می دونين منظورم نوشيه.
خدا بيامرزه دايی رو. يادمه يه بار داشتم براش درباب تبعيض عليه زنان سخنرانی می کردم، لبخند زد و گفت مريم جون! حقوق زن تو قانون يعنی تعارف! قانون با زنها فقط تعارف و خوش و بش می کنه. بايد پای اجرا برسه، اون وقت اگه ديدی می تونی، می شه گفت آره يه حقی داری... آخی دايی خيلی دوستت دارم، منو هنوز يادت مونده؟
من اصلا نمی خوام درباب حقوق زن شعار بدم که با نوشی همدردی کرده باشم، حتما می دونه که خيليها باهاش همدردن. فقط رفتم تو فکر، که مگه قانون نبايد هماهنگ با عرف جامعه باشه؟ مگه از زمان دقيانوس به اين ور، توده مردم مادر رو همدم درجه 1 بچه نمی دونستن؟ مگه آدمهای عهد بوق نمی گفتن مرد بايد بره بيرون جون بکنه زن باهاس بشينه بچه هاشو بزرگ کنه؟ مگه نه اين که خيلی از آدمهای قديمی به کلی منکر نقش پدر بودن و فقط نون آور می دونستنش می گفتن تربيت بچه با مادره؟ مگه اينهمه همين قانون به اسم حمايت از عرف والای جامعه، مادری رو چماق نکرد بزنه تو سرمون که شما زنين بايد مادر باشين خيلی پاپيچ کار و فعاليت اجتماعی نشين؟ حالا چطور شد وقتی يه زن خواست مادر باشه بچه هاشو بزرگ کنه، همه چی اون وری شد؟
اميدوارم کسی نتيجه نگيره هدفم ناديده گرفتن باباهاست. هدفم نشون دادن تناقض تو حرف و عمله. 27 ساله تنها تصوير محترمانه ای که از زن ارائه می شه مادره، وگرنه زن اگه مايه گناه و هوس و رختخواب هم نباشه باز حسابش از آدم جداست. خب خوش انصافا لااقل از حقوق مادر حمايت کنين.

posted @ ۹:۰۵ قبل‌ازظهر  


   چهارشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۴  

رويا

شنبه:
هميشه تو روزهای بد، بابا يادش می افته بهم گوشزد کنه خيال داره خونه رو بفروشه. آخه چرا؟ می گه آپارتمان بهتره . رضا هم باهاش موافقه. می گه خونه ديگه قديمی شده. مامان هم می گه از بس اين پله ها رو رفتم بالا اومدم پايين زانوهام داغون شده، تازه دور و اطرافمون همه اش برجه تو حياط مشرف داريم ديگه بی چادر تو حياط نمی شه رفت. اما هيشکی نمی فهمه من تو اين خونه به دنيا اومدم و ازش خاطره دارم. چرا اين حرفها مسخره شده ديگه؟ مامان هميشه می گه واقعا خوب شد اسمتو گذاشتيم رويا.
يکشنبه:
هنوز خستگی مسافرت شمال از تنم در نيومده. خودت بگو با يه بيوک داغون تو جاده های شلوغ آخر هفته. نمی خواستم برم، خواستم کنکور رو بهانه کنم و درس خوندنو اما رضا مجبورم کرد. می خواست تو خونه تنها باشه. امروز خودش با دوستاش رفت. می گه شمال وسط هفته خيلی فاز می ده. تنهايی مسافرت رفتن بايد خيلی خوش بگذره، نه؟
دوشنبه:
لعنت به ذات پليدم کنن. داغ داغم امروز. هيچی هم درس نخوندم. آخه به بهانه مرتب کردن اتاق رضا رفتم یه کم با کامپیوتر کار کنم دیدم پسورد گذاشته براش. با خلق تنگ اومدم ملحفه های پخش و پلا روی زمینو جمع کنم، فکر می کنی چی ديدم روی ملحفه؟ روم نمی شه بنويسم، يه وقت دفتر خاطراتم دست مامان بيفته و بخوندش روزگار من و رضا سياهه. شايدم اشتباه کردم خب. چه می شه کرد، ذاتم خرابه وگرنه چه دليلی داره داغ بشم و نفسهام سريع بشه؟ خاک تو سرت، کثافتی دختر.
سه شنبه:
من ديدمش... امروز جلسه قرآن مامان بود با دوستاش تو خونه ما. مث هميشه يه کرور ظرف شستم و پذيرايی کردم و مراقب بچه های شيطونشون بودم، اما مث هميشه خسته و عصبانی نيستم و نمی گم مرده شور بچه ها رو ببرن. چون امروز روز منه. موقع ظرف شستن ديدمش. از پنجره مشرف به خيابون. قد بلند و خوشتیپ بود. یه کت شلوار خیلی شیک پوشیده بود و یه سامسونیت خیلی خوشگل تو دستش بود. با لبخند زل زده بود به خونه. از نبودن مامان سوء استفاده کردم و پرده ها رو کشيدم کنار. خدا کنه مامان دفترمو نخونه. به همدیگه نگاه کردیم و اون لبخند زد. دوباره داغ شدم.
چهارشنبه:
امروز رضا اومد. دلم براش تنگ شده بود با این که وقتی می یاد خیلی گیر می ده. با این حال جرات پیدا کردم تلفنو بردم تو اناقم به سحر زنگ زدم و دیروزو براش تعریف کردم. سحر گفت دلم خوشه اما حاضره کمک کنه پیداش کنم. ولی من می دونم که می یاد. اون طوری که اون به خونه نگاه می کرد یعنی این که مث من فهمیده این خونه یعنی چی و حتی آجرهاش با آدم حرف می زنن. اون وخت ممکنه منو نفهمیده باشه؟
پنجشنبه:
کنکور، کنکور... سه شنبه ای تو جلسه قرآن خیلی دعا کردم مامان به دوستاش گفت واسه کنکور دعا می کنه شما هم دعا کنین قبول بشه. اما واقعیتش بشتر دانشگاههو می خوام تا درس خوندنو. اگه دانشگاه قبول بشم می تونم تا بعد از ظهر بیرون از خونه باشم. شاید بذارن با بچه های دانشگاه بریم گردش و مسافرت. شاید دوباره بتونم ببینمش. شاید... باید جدی تر درس بخونم.
جمعه:
کی باورش می شه؟ اومد! آره اومد. نگفتم دوباره می ياد. نگفتم؟ آخ خدا نکنه این دفتر دست مامان بیفته. ولی امروز این قدر خوشحالم که نگو. با همون سامسونیت خوشگل اومد. زنگ در خونه مونو هم زد. بابا رفت بیرون، اما چرا دعوتش نکرد تو، چرا؟ من پریدم از تو آشپزخونه نگاش کردم، با بابا حرف می زد، يه لحظه برگشت به من نگاه کرد و لبخند زد، دلم داشت از جا کنده می شد. از شانس بدم رضا اومد آب بخوره بهم تشر زد که پای پنجره چی کار می کنی و برو تو اتاقت. یعنی چی گفتن به همدیگه؟ خدا کنه شب خوابم ببره.
شنبه:
فکر نمی کردم برای خونه خریدار پیدا بشه. اونم از این بساز بفروشها که می خوان بکوبن و برج بسازن. فکرشو بکن.. دیگه حتی شکلشم قرار نیست اینجوری بمونه. از مامان شنیدم بابا گفته یکی پیدا شده باهامون شریک بشه خونه رو بسازه، ده واحد آپارتمان. 5 تا ما 5 تا اون. باید یه جا رهن کنیم. باید تو اسباب کشی کمک کنم. باید بیشتر درس بخونم. وای خدا. من چقدر باید دارم.

posted @ ۳:۱۲ بعدازظهر  


   سه‌شنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۴  

- اما شما نمی توانيد. چيزی شما را نابود خواهد کرد
* مثلا چه چيزی؟
- نمی دانم... انسانيت.
* انسان؟ تو خودت را انسان می دانی؟ فراموش نکن آنچه در اينجا به سرت آمده هميشگی است. چنان تو را در هم کوبيده ايم که ديگر به هيچ عنوان ساخته نخواهی شد. ما نسل جديد انسان را به جهان خواهيم آورد. سرشار از نفرت، زنده برای خدمت به حزب و نيرومند. در آينه به خودت نگاه کن وينستون. می توانم با يک فشار کوچک تمام موهايت را از ريشه بکنم. به خودت نگاه کن وينستون. اگر تو انسان باشی، بدون شک آخرين انسان خواهی بود.




(1984 - جرج اورول)

فاحشه می دونی چيه؟ حتی اونايی که باهاش مخالفن، باز ته دلشون به چشم يه حرفه بهش نگاه می کنن. راست هم می گن، در واقع روسپيگری کهن ترين حرفه بشريته. اصلا هم شوخی نمی کنم، مقدمه تاريخ تمدن ويل دورانت رو بخون، يکی از اولين مشاغلی که با گسترش تمدن به وجود اومده همينه. دخترهای مقدسی بودن که برای خدايان تو معابد خودشونو در اختيار زائرها می ذاشتن و عايداتشون به کاهنها می رسيده واسه معبد. ويل دورانت بهش می گه فحشای مذهبی. تازگيا به اين جور زنها می گن کارگران سکس. يا زنهای خيابونی. يا چه می دونم از اين عناوين دهن پرکن.
اما واقعا روسپيگری شغل نيست. برای اين که عميقا درک کنی يه فاحشه چه حسی داره، لازم نيست اگه زنی بری سر خيابون اتو بزنی يا اگه مردی يکيو از تو خيابون ببری خونه تون بگی برام از احساست تعريف کن طرف هم به ريشت بخنده.
کافيه يه بار تو خاطراتت دقيق بشی. چند دفه کنسول دست دهم فلان مملکت از پشت شيشه بهت مثل سگ نگاه کرده؟ چند دفه سرچهارراه يه بچه 13 ساله اسلحه شو به طرفت نشونه گرفته؟ چند دفه شلاق خوردی؟ چند دفه سوار اون مينی بوسهای کذايی شدی؟ چند دفه سر کار و دانشگاه و اين ور اون ور... اينا به درک. چند دفه تلويزيونو روشن کردی يا تاريخ از مغول به اين ور رو خوندی؟! خلاصه چند دفه خورد شدی، له شدی، با چکمه از روی تنت، از روی روحت، از روی افکارت رد شدن تنها کاری هم که تونستی بکنی اين بوده که شونه بالا بندازی و خودتو به بی تفاوتی بزنی چون برای ادامه زندگی راه ديگه ای نداشتی؟

می دونی دلم می خواد وسط همين هوای تفته تهران برم وسط مردم تو ترافيک و دود داد بزنم بسه! اينهمه تحقير بسه. گور پدر همه تون از همه سنخ و همه حزب و همه مملکت، اينقدر منو تحقير نکنين، من آدمم! بعد همه با يه پوزخند تهوع آور نگام می کنن و می گن گرما به سرش زده ديوونه است بدبخت. جالبيش اينه که در شرايط مشابه خودمم همچين واکنشی نشون می دم.

خلاصه همذات پنداری با فاحشه ها کار زياد سختی نيست. من، يک فاحشه نجيب، در گرم ترين و کثيف ترين روز سال، سرشار از نفرت بدوی با ابتدايی ترين حس تنازع بقا، تو مجهول ترين گور دنيا دارم دنبال خدا می گردم... احمقم، نه؟

posted @ ۱۰:۱۷ قبل‌ازظهر  


   چهارشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۴  

تيريپ صفا سیتی منگوله ديگه.

جاتون خالی با هزار جور استرس و دل نگرونی رفتم تو جلسه، نگو همه پيچوندن. شيرينی خامه ای و آب پرتقال و چايی خوردم اومدم بيرون، گفتم بعد از اين چند وخت استرس کاری، برم يه گشتی رو اينترنت بزنم که ديدم رها خانم برام کامنت گذاشته بود و چه کامنت محبت آميزی. خلاصه کلی کيفور شدم يه کامنتدونی دم دست واسه وبلاگم پيدا کردم و الآن دو سه ساعتی هست دارم با template وبلاگم سر و کله می زنم. کار هم بی خيالش، رفت تا هفته ديگه که جلسه بذاريم و نيان و شيرينی و اينا.

پی نوشت 1: ملت، کسی منو سمينار دعوت نمی کنه؟ خوش می گذره ها.

پی نوشت 2: آدم می مونه اينجا جلسه است يا ضيافتهای پادشاهی مصر باستان... کم مونده بود طرف دستاشو به هم بزنه بگه: نوازندگان بنوازند، رقاصه ها بيايند.

پی نوشت 3: دختره نديد بديد، يه شيرينی بهت دادن واسه چی اينقدر شلوغش می کنی؟

پی نوشت 4: رها جون خيلی ممنونم.

posted @ ۱:۱۴ بعدازظهر