سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     چهارشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۴  

رويا

شنبه:
هميشه تو روزهای بد، بابا يادش می افته بهم گوشزد کنه خيال داره خونه رو بفروشه. آخه چرا؟ می گه آپارتمان بهتره . رضا هم باهاش موافقه. می گه خونه ديگه قديمی شده. مامان هم می گه از بس اين پله ها رو رفتم بالا اومدم پايين زانوهام داغون شده، تازه دور و اطرافمون همه اش برجه تو حياط مشرف داريم ديگه بی چادر تو حياط نمی شه رفت. اما هيشکی نمی فهمه من تو اين خونه به دنيا اومدم و ازش خاطره دارم. چرا اين حرفها مسخره شده ديگه؟ مامان هميشه می گه واقعا خوب شد اسمتو گذاشتيم رويا.
يکشنبه:
هنوز خستگی مسافرت شمال از تنم در نيومده. خودت بگو با يه بيوک داغون تو جاده های شلوغ آخر هفته. نمی خواستم برم، خواستم کنکور رو بهانه کنم و درس خوندنو اما رضا مجبورم کرد. می خواست تو خونه تنها باشه. امروز خودش با دوستاش رفت. می گه شمال وسط هفته خيلی فاز می ده. تنهايی مسافرت رفتن بايد خيلی خوش بگذره، نه؟
دوشنبه:
لعنت به ذات پليدم کنن. داغ داغم امروز. هيچی هم درس نخوندم. آخه به بهانه مرتب کردن اتاق رضا رفتم یه کم با کامپیوتر کار کنم دیدم پسورد گذاشته براش. با خلق تنگ اومدم ملحفه های پخش و پلا روی زمینو جمع کنم، فکر می کنی چی ديدم روی ملحفه؟ روم نمی شه بنويسم، يه وقت دفتر خاطراتم دست مامان بيفته و بخوندش روزگار من و رضا سياهه. شايدم اشتباه کردم خب. چه می شه کرد، ذاتم خرابه وگرنه چه دليلی داره داغ بشم و نفسهام سريع بشه؟ خاک تو سرت، کثافتی دختر.
سه شنبه:
من ديدمش... امروز جلسه قرآن مامان بود با دوستاش تو خونه ما. مث هميشه يه کرور ظرف شستم و پذيرايی کردم و مراقب بچه های شيطونشون بودم، اما مث هميشه خسته و عصبانی نيستم و نمی گم مرده شور بچه ها رو ببرن. چون امروز روز منه. موقع ظرف شستن ديدمش. از پنجره مشرف به خيابون. قد بلند و خوشتیپ بود. یه کت شلوار خیلی شیک پوشیده بود و یه سامسونیت خیلی خوشگل تو دستش بود. با لبخند زل زده بود به خونه. از نبودن مامان سوء استفاده کردم و پرده ها رو کشيدم کنار. خدا کنه مامان دفترمو نخونه. به همدیگه نگاه کردیم و اون لبخند زد. دوباره داغ شدم.
چهارشنبه:
امروز رضا اومد. دلم براش تنگ شده بود با این که وقتی می یاد خیلی گیر می ده. با این حال جرات پیدا کردم تلفنو بردم تو اناقم به سحر زنگ زدم و دیروزو براش تعریف کردم. سحر گفت دلم خوشه اما حاضره کمک کنه پیداش کنم. ولی من می دونم که می یاد. اون طوری که اون به خونه نگاه می کرد یعنی این که مث من فهمیده این خونه یعنی چی و حتی آجرهاش با آدم حرف می زنن. اون وخت ممکنه منو نفهمیده باشه؟
پنجشنبه:
کنکور، کنکور... سه شنبه ای تو جلسه قرآن خیلی دعا کردم مامان به دوستاش گفت واسه کنکور دعا می کنه شما هم دعا کنین قبول بشه. اما واقعیتش بشتر دانشگاههو می خوام تا درس خوندنو. اگه دانشگاه قبول بشم می تونم تا بعد از ظهر بیرون از خونه باشم. شاید بذارن با بچه های دانشگاه بریم گردش و مسافرت. شاید دوباره بتونم ببینمش. شاید... باید جدی تر درس بخونم.
جمعه:
کی باورش می شه؟ اومد! آره اومد. نگفتم دوباره می ياد. نگفتم؟ آخ خدا نکنه این دفتر دست مامان بیفته. ولی امروز این قدر خوشحالم که نگو. با همون سامسونیت خوشگل اومد. زنگ در خونه مونو هم زد. بابا رفت بیرون، اما چرا دعوتش نکرد تو، چرا؟ من پریدم از تو آشپزخونه نگاش کردم، با بابا حرف می زد، يه لحظه برگشت به من نگاه کرد و لبخند زد، دلم داشت از جا کنده می شد. از شانس بدم رضا اومد آب بخوره بهم تشر زد که پای پنجره چی کار می کنی و برو تو اتاقت. یعنی چی گفتن به همدیگه؟ خدا کنه شب خوابم ببره.
شنبه:
فکر نمی کردم برای خونه خریدار پیدا بشه. اونم از این بساز بفروشها که می خوان بکوبن و برج بسازن. فکرشو بکن.. دیگه حتی شکلشم قرار نیست اینجوری بمونه. از مامان شنیدم بابا گفته یکی پیدا شده باهامون شریک بشه خونه رو بسازه، ده واحد آپارتمان. 5 تا ما 5 تا اون. باید یه جا رهن کنیم. باید تو اسباب کشی کمک کنم. باید بیشتر درس بخونم. وای خدا. من چقدر باید دارم.

posted @ ۳:۱۲ بعدازظهر