سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     جمعه، آذر ۱۶، ۱۳۸۶  

تولدی ديگر

چند وخته بد هوس ماهی می کنم. دیروز نزدیک بود از غصه این که نمی رسم واسه شام ماهی درست کنم بزنم زیرگریه٬ تا امروز ناهار تو بوفه دانشگاه یه ساندویچ ماهی مشتی زدم تو رگ. ولی ماهی دودی می خوااااااااااام! خوردنی دیگه ای که این روزا بد خرابشم٬ زیتونه. چند روز پیش یه شیشه زیتون دبش اسرائیلیو در عرض ده دقیقه تموم کردم (ببخشین منظورم زیتون فلسطین اشغالیه که تو ایران به اسم زیتون ترکیه به خورد خلق الله می دن... ظاهرن مرگ بر اسرائیل!) خلاصه هی می خوام برم زیتون بخرم هی تو ذهنم دست و پامو می بندم: کاه از خودم نیست٬ کاهدون که از خودمه.

هان؟ می پرسی خبریه به سلامتی؟ خبری هست ولی نه از اون خبرا. قرار نیست یه علاف وامونده به جمع وامونده های دنیا اضافه بشه. قراره یکی که بیست و شش ساله جل و پلاسشو پهن کرده٬ یه کم اون تن لشو تکون بده و خودشو جمع و جور کنه: اینو می گن تولدی دیگر.

والله از درد و عذابی که مادرم بیست و شش سال پیش در چنین روزی کشید٬ هیچ خیری نه نصیب خودش شد نه ما٬ دنیا که جای خود داره. ما هم ربع قرن این تن گنده رو با خودمون این ور اون ور کشیدیم٬ هی حرص خوردیم٬ هی اذیت کردیم٬ هی اذیت شدیم. حالا خیال داریم ذهنمون رو از اون تاریک خونه نرم و گرمش بکشیم بیرون و ونگ و وونگ و کثافکاریهاشو تحمل کنیم بلکه چند سال دیگه یه آدم حسابی ازش دربیاد! کسی چه می دونه شایدم درنیومد! ولی به هرحال تکلیفمون با خودمون روشن می شه. آدم اگه بتونه خودشو به دنیا بیاره٬ حتی اگه بهش ثابت بشه موجود مزخرفیه٬ باز بهتر از اینه که یه عمر فقط حامل و باردار موجودی باشه که نمی شناسدش و فقط تغذیه اش کنه... می گی نه؟

با این حساب تولدم مبارک.

پی نوشت ۱: اگر به خانه من آمدی٬ برای من ای مهربان ماهی دودی بیار و زیتون.

پی نوشت ۲: از اول عمرم به ماهی لب نمی زدم وقتی از ایران زدم بیرون یه دفه عاشق ماهی شدم: ماهی یعنی شروع جدید. تو بچگی تنها کسی که تو مهد کودک همه زیتونها رو خورد من بودم. بچه های دیگه از بو و مزه اش فراری بودن و من بی هیچ تشویقی همه زیتونها رو خوردم و کلی حال کردم: زیتون یعنی اعتماد به نفس! مسخره است نه؟

پی نوشت ۳: نمی خوام سالهای سال زندگی کنم. می خوام چند صباحی اون طور که خودم فکر می کنم درسته بگذرونم. بیام شمعها رو فوت کنم که چند روزی خودم باشم.

posted @ ۸:۴۵ قبل‌ازظهر