سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     چهارشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۴  

اين من

شب اول قبر از ترس خوابم نبرد. شب دوم هم همين طور. شب سوم هم همين طور.
حالا بعد از هزارسال بالاخره طاقتم طاق شد عريضه دادم به بارگاه الهی که بابا هزارساله از ترس خواب ندارم اين نکير منکر رو بفرستين سين جيمم کنن تموم شه بره ديگه. می گن عزرائيل تو رو جای يکی ديگه کشته، پرونده ات پيش ما نيومده. می گم راهش چيه می گن هيچی برو پرونده اتو از اون دنيا بگير بيار ولی تا اطلاع ثانوی مجوز برگشت صادر نمی شه. می گم پس اون يارويی که من به جاش مردم با کدوم پرونده اومده؟ نمی شه به عزرائيل بگين پرونده منو با اون بفرسته؟ می گن وقتی تو جای اون مردی يعنی طرف از ليست عزرائيل جا مونده ديگه، نمی ياد اين ورا. عزرائيلم موبايلش خاموشه در دسترس نمی باشد تازه ما هم جرات نمی کنيم بهش بگيم اشتباه شده و اينا. می گم نمی شه منو با پرونده يارو محاکمه کنين؟ می گن بابا طرف روانش پاکه پاکه هزارجور شاکی خصوصی داره ما لطف کرديم نکير منکر رو با پرونده اون نفرستاديم سراغت وگرنه فی الفور تموم منافذ بدنت با سرب داغ پر می شد تازه اين زنگ تفريحت بود. می گم پس طرف با همچين پرونده ای تا ابدالدهر زنده است اون وخت من وسط اين دنيا و اون دنيا آويزونم؟ می گن فلسفی نکن بحثو اشتباه شده ديگه حالا اگه می خوای يه چيزی کف دست اين نکير منکر بذار يه پرونده صوری واسه ات درست کنيم ماستماليش کنيم بره. می گم بابا به جز کفن نذاشتين چيزی با خودم بيارم تازه اونم تو اين هزار سال پوسيده. می گن اين ديگه مشکل خودته برو تو قبرت وقت ناهار و نمازه می خوايم بارگاهو ببنديم.

اين طوری شد که گفتم به درک، يه خواب آور انداختم بالا تخت گرفتم خوابيدم تا اطلاع ثانوی.

posted @ ۱۱:۱۲ قبل‌ازظهر  


   دوشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۴  

نگرانيهای آمريکا و اتحاديه اروپا از رئيس جمهور منتخب و حقوق بشر و سلاح هسته ای و اين حرفها... احتمال افزايش تنش در مناسبات عروس و مادرشوهر سياسی... همه اينا می دونی يعنی چی؟ يعنی اين که بابا ننه هايی که می خوان برن به بچه های تبعيديشون سر بزنن بايد بيشتر تو سفارت آمريکا خايه مالی کنن، از اين به بعد هم دولت آمريکا تو ماتحت ايرونيهای ساکن اونجا چراغ قوه می اندازه.

آره جونم. هميشه دعوا و اخم و تخم و اره تيز مال ما بدبخت بيچاره هاست که اين پايين هرم مونديم. اون بالا مالاها تو ماه عسلن. اون هشت سال جنگ خيال می کنی واسه کی جنگ بود؟ واسه ما که با بدنمون جلوی بمب شيميايی ايستاديم يا واسه آقايونی که جنگ براشون ثبات آورد يا اسلحه هاشونو آب کردن يا عراقيها رو به فلاکتی کشيدن که به گفتار راست نمی ياد؟ من به عنوان يه ايرونی پايين هرمی در جواب تموم نگرونيهای بوش که خودشو نماينده کليسای قرون وسطی می دونه و اون چشم آبيهای بربر اروپايی و همچنين نيش باز اون تخم و ترکه استالين عرض می کنم: بيلاخ.

پی نوشت: اما خداييش من يکی با پوتين خيلی حال می کنم. بی شرف تر از اين آدم، خودشه. مصداق بارز يک سياستمدار کامل.

پی نوشت 2: اگه آفريقايی بودم به طرح پوتين که تصويب شد و بدهی های خارجی چندتا کشور آفريقايی رو بخشيدن، بيلاخ می دادم. نه طلا و الماسمونو غارت کنين و ما رو به جون هم بندازين نه بدهيمونو ببخشين. مرده شور بذل و بخششتونو ببره.

پی نوشت 3: من چرا به پوتين گير دادم تو اين هير و ويری؟!

پی نوشت 4: رئيس جمهور منتخب فرموده اند که فن آوری هسته ای حاصل از دانش ملت ايرانه. لطفا اونايی که دکتری فيزيک اتمی دارن و به ايشون رای دادن دستاشونو ببرن بالا.

پی نوشت 5: فن آوری هسته ای به من چه اصلا. اورانيوم غنی شده رو بذارم لای پلو يا دکمه پيرهن شوهرمو باهاش بدوزم؟

پی نوشت 6: خفه کن اون تلويزيونو ديگه... اه.

پی نوشت 7:
- من خرم.
* خوشبختم.
- آخه من خيلی خرم.
* بدبختم!
- خب حالا گوش می کنی؟
* گوگوگوشم به شماست.
- دِ.. منو نيگاه بکون.
* نی نی گاهم به شماست.
- چی چی گاتون؟
* نی نی گاهم.
- ز زرشک.

پی نوشت 8: چقدر پی نوشت دارم. همه اش هم زر مفته.

پی نوشت 9: رمز داشتن خوانندگان بيشتر اينه که همه پستهاتو يه جا ننويسی.

پی نوشت 10: برم کار کنم اين چيزا واسه فاطی تنبون نمی شه.

posted @ ۱۱:۲۲ قبل‌ازظهر  


 

اووووووووووووه! همچين ماتم گرفتين که هرکی ندونه خيال می کنه رفسنجانی فرشته صلحه.
به قول شاعر:
ملتی کز هر جهت بهر زوال آماده است
صرف احساسات من احيا ورا چون می کند؟
زآسمان نارد ملک، ناچار يک مشت دنی
زاهل اين ملک آمر اين ملت دون می کند

ديروز نئشه از وجود يار تو کافی شاپ تهرونو تماشا می کردم و فلسفه ايران دوستی می بافتم. گفتم رويا پردازی می تونه يه لنگه کفش بلورين برات جا بذاره که تموم مشکلاتتو حل کنه مشروط به اين که يه پدر ژپتو داشته باشی که هر بار پاهای چوبی سوخته تو بخاريتو دوباره برات بسازه. يار گفت جمله ات چس ناله بود. ديدم آره. من هنوز ايرانو نمی شناسم. پس بی خيال چس ناله بابا.

می دونی الآن چه حسی دارم؟ از اين که ايرانی هستم خوشحالم. نه به خاطر کورش کبير و اين حرفها وا. دقيقا مثل وقتهايی که تو ظل گرمای ظهر تابستون با مقنعه لحافی سياه و خرقه خاخامهای يهودی از وسط دلار فروشهای چهار راه استانبول رد می شم و از تنه ها و متلکها جاخالی می دم و اضطراب اذيت و آزار هر بی سروپايی رو با خودم يدک می کشم، با اين حال سرمو بالا می گيرم و از زن بودن خودم احساس خوشحالی می کنم.

posted @ ۹:۱۹ قبل‌ازظهر  


   دوشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۴  

کاشکی يه کوزه شکسته خزه بسته بودم کف خليج فارس که يه خرچنگ کوچولو توم زندگی می کرد. البته اگه شانس منه، می افتادم طرفهای ميدون گازی پارس جنوبی، هی دور و ورمو سوراخ می کردن و جوشکاری و سيخ و ميخ فرو می کردن و بو گند گاز می زد بيرون.

posted @ ۹:۰۶ قبل‌ازظهر  


   یکشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۴  

خب که اين طور. تحصيلکرده ها و باکلاسها به معين رای دادن، پولدارها و گردن کلفتها به رفسنجانی. رضاخانيها و چماق بدستها به قاليباف و پنجاه هزارتومنيها به کروبی. انگليسيها به لاريجانی و مظلوم تر از معينيها به مهر عليزاده. ولی از ديشب تا حالا هرچی به مخم می کوبم نمی فهمم پنج ميليون و خورده ای آدم با چه انگيزه ای احمدی نژاد رو انتخاب کردن. به قول شاعر تو مو بينی و مجنون پيچش مو.

پی نوشت 1: خدا وکيلی دماغم سوخت. فکر می کردم کمتر از اين تو انتخابات شرکت کنن. نتيجه اين که ملت ايران هيچ وخت قابل پيش بينی نيستن.

پی نوشت 2: نمی فهمم مردم يه کشوری حالا با هر قانونی می رن رئيس جمهور انتخاب می کنن چرا بايد به تريج قبای دولت يه کشور ديگه بر بخوره؟ لابد ملت آمريکا رفتن دوباره بوش رو انتخاب کردن هم مشت محکم به دهن ما زدن، نه؟

پی نوشت 3: جون مادرت اون راديو و تلويزيون و ماهواره رو خاموش کن. ديگه واقعا حوصله زر مفت ندارم.

پی نوشت 4: هه هه هه. هشت سال پيش در چنين روزی تلويزيون رفسنجانی و خاتمی رو نشون می داد کنار هم، تو دلم به رفسنجانی گفتم برو کنار، اين بياد ديگه. حالا تو دلم به خاتمی می گم راهو وا کن اون بياد بابا. (البته اگه احمدی نژاد نشه) حالا ببينيم چی می شه تا هشت سال ديگه.

پی نوشت 5: يه طوری می شه ديگه.

posted @ ۹:۰۵ قبل‌ازظهر  


   سه‌شنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۴  

... و بمب گذاریها دوباره شروع شد.

از آرامبخشی که ديشب انداختم بالا هيچ اثری نمونده. هيچی ندارم بگم. بر آرامبخش دوم درود.

posted @ ۱۲:۳۰ بعدازظهر  


   سه‌شنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۴  

ناصرالدين شاه آکتور سينما

اميرکبير (داريوش ارجمند)- اين حجره پيش از تو از آن کمال الملک بود که قلم به نان نفروخت. چنين باش.
عکاسباشی (مهدی هاشمی)- اگر غم نان نداشتم آتيه سی سال در زير اشجار بی برگ در انتظار وصال من نمی ماند... به اتابک بگوييد مرا به آتيه گسيل دارد.
امير کبير - او خبره ارجاع به گذشته است!
عکاسباشی- پس تکليف من چه می شود؟ به آتيه می رسم يا در ازمنه قديم می پوسم؟
(امير کبير حلقه های فيلمو بر می داره جلوی آينه می ايسته. تصوير عکاسباشی رو توی آينه داريم که پشت دوربين انگار داره از اميرکبير فيلم می گيره)
اميرکبير- تو گام به گام با سينماتوگراف قدم بردار. اگر در پيشبرد زمانه کمک کند به آتيه می رسی.
(عکاسباشی سرشو از پشت دوربين می ياره بيرون)
عکاسباشی- وقتی در آتيه می زيستم ديدم که سلطان امر کرد رگ شما را در حمام زدند.
(اميرکبير نگاه عميقی توی آينه به عکاسباشی می اندازه. فيلمهای بريده بريده از دست اميرکبير آويزون می شن، تصويرشون توی آينه شبيه جاری شدن خونه)

کارگردانهای معروف واسه کانديداها فيلم تبليغاتی می سازن. اصل خبر رو اينجا ببينين.

posted @ ۱:۲۳ بعدازظهر  


   پنجشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۴  

وقتی داشتم از کوی دانشگاه بر می گشتم بی اختيار به طبقه سوم اولين بلوک نگاه کردم. يه پسر حدودا 19 ساله دستشو زده بود زير چونه اش و از پنجره بيرونو نگاه می کرد. با همون رنگ پريده و سر و وضع نحيف دانشجوها که عمدتا نتيجه غذای سلفه. سرد و بی تفاوت و خسته. بعد از هشت سال آزگار، چيزی بهتر از اين شعر فروغ پيدا نکردم که احساسمو بيان کنه: مغز من هنوز لبريز از صدای وحشت پروانه ای است / که او را در دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودند...

posted @ ۱:۵۵ بعدازظهر  


   چهارشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۴  

ديشب که کريشنا مورتی می جويدم، به اين جمله رسيدم که در بيشتر، کمتر هست اما در کمتر، بيشتر نيست. ياد اين قضيه رياضی افتادم که جزء الزاما کوچکتر از کل نيست بلکه می تونه باهاش مساوی باشه. مثلا تعداد اعداد طبيعی زوج به اندازه تمام اعداد طبيعيه، البته نه به اين دليل که هر دو بی نهايت هستن ها. بازم مثلا ثابت می شه که تعداد اعداد طبيعی از اعداد حقيقی کوچيکتره. روش اثبات هم نسبتا ساده است، برای اين که ثابت کنی دو مجموعه به تعداد مساوی عضو دارن کافيه ثابت کنی يه تناظر يک به يک بينشون وجود داره. يعنی ثابت کنی هر عضو دلخواه A رو می شه دقيقا به يک عضو مشخص B نظير کرد و بر عکس.
از ديشب تا حالا مخم رفته سر کار، ببينم می تونم يه تناظر يک به يک بين آدم و هستی پيدا کنم يا نه؟

posted @ ۱۰:۳۳ قبل‌ازظهر