سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     جمعه، تیر ۰۸، ۱۳۸۶  

نسیم جان؟! وبلاگت چی شده جان خواهر؟

posted @ ۱:۲۳ بعدازظهر  


   چهارشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۶  

The prisoner of Tehran

بهتون نگفته بودم. یعنی به هیچ کس نگفتم این رازو. می دونین؟ من چند سالی زندانی سیاسی بودم.
آذر 60 دستگیر شدم. وضع زندانها خیلی بد بود، نه یه محاکمه درست حسابی نه وکیلی نه کسی نه کاری... برامون از خونه لباس و کلوچه می فرستادن، دیر به دستمون می رسید. مامان ما که همیشه مانتوی کوتاه کمرکرستی می پوشید واسه ملاقات مجبور بود مانتوی گشاد بلند بپوشه. تازه! شکنجه مون هم می دادن. جلومون عینک ریبن می شکستن، یا دست و پامونو می بستن آهنگ بندری می ذاشتن. خلاصه اشکتونو درنیارم. حکم اعدام من هم اومده بود اما زد و در آخرین لحظه شخص خلخالی عاشقم شد. پای چوبه دار جلوم زانو زد و یه حلقه برلیان جلوم گرفت و گفت آه فرشته رویاهای من با من ازدواج می کنی یا می ری بالای دار؟... خب شما بودین کدوم راهو انتخاب می کردین؟ لطفن منو سرزنش نکنین.
خونواده خلخالی منو از خونواده های تحصیل کرده امروز ایران هم راحت تر قبول کردن. اما من خیلی برای خودم متاسف بودم. خلخالی سعی می کرد منو درک کنه. گاهی تو فاصله صدور یا اجرای حکم اعدامها، زنگ می زد خونه برام از شعرهای ویرژیل می خوند. منم کم کم سعی می کردم به وضعیت جدید عادت کنم. خونواده شو دعوت کردم تو همون سال 60، براشون لازانیا و بیف استرگانوف درست کردم که البته مزه بیف استرگانوف های خود حاج خانوم رو نمی داد. خلخالی که خسته از اجرای احکام می اومد خونه کاپوچینوشو آماده می کردم می ذاشتم جلوش، ولی زندگی همچین آسون هم نبود. اسپرسو سازشون خراب بود، ماکروویوشون هم از ماکروویو شمسی همسایه مون یه مدل قدیمی تر بود. بگذریم نمی خوام اشکتون دربیاد.
خلاصه بهش الهام شده بود کی می میره، قبلش وصیت کرده بود پدر و مادرش منو برگردونن به خونواده ام، خرج عروسی من با پسری که دوستش داشتم هم بدن. حتی وقتی مرد، اون دنیا با خدا زد و بند کرد یه کاری کنه تاریخ تولد من بیفته به تاریخ دستگیریم، این طوری شد که آذر 60 دوباره به دنیا اومدم...
حالا چی شد که اسرار زندگیمو بهتون گفتم؟ خب دیدم یه بنده خدایی چند سال پیش "لولیتا خواندن در تهران" رو این ور آب چاپ کرد، گرفت. گیرم توش حرف حساب زده باشه، یا مثلن تو کتاب "پرسپولیس" یه دنیا ذوق و سلیقه به کار رفته باشه، بالاخره واسه اراجیف ما هم مشتری پیدا می شه، نه؟! تازه این موبور چشم آبیها همینم از سرشون زیاده، تب زندگی زنهای خاورمیانه اینا رو گرفته. یه عالم کتاب دارن با عکس یه زن چشم سیاه تو چادر روبنده رو جلدش: دختری از افغانستان، دختر عراق، مادر عربستان، خواهر پاکستان، خب نوبتی هم باشه نوبت ماست.
شما از این خاطرات ندارین؟! حتمن دارین. چاپ کنین، دهن باز بی روزی نمی مونه. فقط اگه مثل من تصمیم گرفتین تو خاطراتتون نقش زندانی سیاسی رو بازی کنین و حوصله تحقیق نداشتین، بالاغیرتن قبلش رو همین اینترنت وامونده یه سرچ دودقیقه ای بکنین، خاطرات دو سه نفر از کسایی که تصادفن از زندانهای دهه 60 جون به در بردن بخونین. دست کم بفهمین زندان چیه و زندانبان کیه و یه من ماست جمهوری اسلامی چقدر کره داره. بلکه سوای این چشم آبیهای نازنازی که به همه چی می گن اوه مای گاد، یه ایرانی علاف پیدا شد این ته دنیا کتابتونو ورق بزنه. شما که نمی خواین متهم به توهین به شعور مخاطب بشین، ها؟ هرچند اینم مالیات نداره.

پی نوشت: اما خداییش چه حالی می شین اگه تو کتاب فروشی آخر دنیا ترجمه انگلیسی شاهنامه رو ببینین با مینیاتورهای ایرانی؟
ای پدرت بسوزه روزگار.

posted @ ۱:۰۹ قبل‌ازظهر  


   شنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۶  

واسه خودم

خب، سیم تلفنو می پیچونم دور انگشتام و سعی می کنم نشنوم صداشو. سعی می کنم فکر نکنم به هق هقهاش وقتی می گه منو خوار کردن، منو تحقیر کردن. ای بابا. به خودم می گم بشمار ببین چند روزه ناخنهاتو سوهان نکشیدی، بلکه گریه این بنده خدا سوهان رو اعصابت نکشه. حالا نه این که خیلی تیریپ حقوق بشرم ها، نه، خیلیا رو دلم می خواد تحقیر کنم و له کنم، اما از تحقیر شدن این اصلن خوشم نمی یاد. گیرم صنمی هم باهاش نداشته باشم. همون روز اول بهش گفتم عزیزجان به این دونفر اعتماد نکن، یه روده راست تو شکم هیچ کدومشون نیست، تموم کارهاشون سیاه کاریه. گفتم زمستون می گذره، روسیاهی به ذغال می مونه، نذار تو رو جای ذغال سیاه کنن. گفت نخیر، الا بلا می خوام کمکشون کنم. خب گیرم اونم پی بازی بود و خیال می کرد داره زرنگی می کنه. گیرم فکر می کرد منم دارم رنگش می کنم. اما حالا بعد از اینهمه مدت که فهمیده رنگ شده و سرش کلاه رفته، من پشت تلفن چی بهش بگم؟ بگم دیدی گفتم؟ دیدی حق با من بود؟ دیدی من باحالم و باهوشم و آدم شناسم و ال و بل؟ هی من، هی من... حالا بخور از کاسه جلوت. نه عمرن بتونم اینا رو بگم. فقط خفه می شم و زل می زنم به دیوار، سعی می کنم به ظرفهای توی سینک فکر کنم، یا پروژه باقی مونده یا درسهای تلمبار شده، اونم از اون ور هی هق هق می کنه که تو بهم گفتی من گوش نکردم. بعد یه ساعت که گریه هاش تموم می شه، فقط می تونم بگم خودتو سرزنش نکن، تقصیر تو نبود. باز خفه می شم و اون تشکر می کنه از این که "وقتمو در اختیارش گذاشتم!" و گوشی رو می ذاره. خدایا! هیچ دلم نمی خواد جای اون باشم!
یار غر می زنه، می گه دیوار کوتاه تر از دیوار ما گیر نمی یاره؟! از اون سر دنیا زنگ می زنن ناله و بدبختیهاشو با ما شریک بشه؟! می گم ای بابا، گوش مفت که به این آسونی گیر نمی یاد. خفه خون می گیرم و می رم پی کارهام، اما خب تا چند روز خلقم مگسیه.
همه دردسر از اینجا شروع می شه که عقلتو بدی دست این جماعت خارج نشین. اولن نمی دونم چرا این جماعت خیال می کنن هرکی تو ایران زندگی می کنه، عقب افتاده است و نمی تونه واسه زندگیش درست تصمیم بگیره. ثانین اگه تو خیلی دوستانه بهشون پیشنهاد بدی که مثلن به جای شکلات، میوه بخور که خاصیتش بیشتره، سریع بهشون برمی خوره که اوهوی! اینجا ایران نیست، تو زندگی خصوصی من دخالت نکن! اما خودشون، خودشونو محق می دونن تا تو تختخوابتم نظر بدن و البته جنابعالی موظفی تا فیها خالدون زندگیتو واسه اینا رو کنی و توصیه هاشونو به گوش جان، نیوش کنی! حالا تو آدم عاقل، می ری عقلتو بدی دست اینا؟!
فرض کن یه سری نمونه وب سایت ایرانی می فرستی برای یکی از این جماعت خارج نشین. سایت رستوران، روزنامه، شرکت، کوفت، زهرمار... زنگ می زنه بهت می گه خیلی جالب بود، تنکس! من نمی دونستم ایران فست فود داره! یا کمپانی داریم که این سرویسها رو بده! خب برگردی چی بگی؟ بگی نامسلمون، مگه تو عهد هخامنشیان از مملکت زدی بیرون؟! تازه همون موقع هم به جای فست فود "بزم آورد" داشتیم و سیستم اداریمون هم تکمیل بود! البته فقط یه "هوم" می گی و خفه می شی. بعد مثلن داری واسه همین آدم ماجرای ازدواج دختر و پسری که عاشق هم هستن تعریف می کنی، درمی یاد می گه: اوه، مریج تو این استیج، همچین سلوشن پرفکتی نیست. چرا کاپل نمی شن یه چند وقت باهم زندگی کنن، ببینن می تونن دیل داشته باشن یا نه؟! یا مثلن می گی فلان پیرزن فامیل از وقتی بچه آخرش هم عروسی کرده و از پیشش رفته، خیلی احساس پیری و تنهایی می کنه. برمی گرده راه حل ارائه می ده که: باید تو سکچوال لایفش تغییر بده. تو این سایتها آگهی بده یه بوی فرند پیدا کنه! فکرشو بکن به حاج خانومی که با چادر سفید رفته خونه بخت و خیال داره با کفن بیاد بیرون، نماز و روزه اش ترک نشده و سرگرمیش سفره حضرت ابوالفضله، دربیای بگی چطوره برای رهایی از دیپرشن، سکس پارتنرتونو عوض کنین! حالا بیا و بمون تو تناقضات شخصیتی این آدم. آخه لامصب تو که خیال می کنی مردم تو خیابونهای تهران، شتر سوار می شن و زیر کپر زندگی می کنن، چطور نمی دونی یه مسائلی تو فرهنگ اجتماعی ایران جا نیافتاده یا داره با سرعت حلزون چلاق تازه بحثش مطرح می شه؟! کجای کار رو داری دروغ می گی، هان؟!
خیلی وقتها خواستم به این کلاغهایی که زور می زنن راه رفتن کبکو یاد بگیرن، بگم بسه! اینقدر خودتونو مسخره نکنین. اینقدر با این فارگلیسی مسخره تون، فارسی و انگلیسی رو یه جا به گند نکشین. این قدر با ادا اطوارهای باسمه ای باعث تحقیر خودتون نشین! نه فقط "عقب افتاده های ایران" بلکه همون موبور چشم آبیهای "متمدن" دارن مسخره تون می کنن! حالا تو آدم عاقل، می یای عقلتو می دی دست کسی که بحران هویت خودشم نتونسته حل کنه؟! ای بابا.

دلم خیلی گرفته. از تصور این همه پستی، اینهمه دروغ، اینهمه تظاهر که دور ورمه دلم گرفته. هرکی می خواد به اون یکی برگ بزنه، واسه اون یکی آس رو کنه. جمع کنین کاسه کوزه رو بابا. اینجوری آدم فقط تنهاتر می شه. تنهایی هم والا بلا خوش نیست. هی در وصفش سخنسرایی می کنن، اما اگه خوش بود، اگه تنهایی خوش می گذشت، اینهمه درباره اش نمی نوشتن، قبول ندارین؟!
ای بابا جمع کنم برم. یه بند دارم از این شاخه به اون شاخه می پرم بی هیچ نتیجه ای.

posted @ ۱۲:۳۲ قبل‌ازظهر  


   چهارشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۶  

بی خبری خوش خبری

بازم اذا زلزلت الارض زلزالها؟

بعد از امتحان اومدم وبگردی تا بعدش برم سر کارم. گفتم خدا یه خبر خوب بخونم شارژ بشم واسه کار. بفرما، اینم خبر:
خبر فوري: يک زن و يک مرد پنجشنبه در تاکستان قزوين سنگسار مي شوند

گاهی اوقات بد دلم می خواد کله مو بکوبم تو دیوار. فحش نمی دم که تف سربالاست. واکنش ملت رو موقع اجرای حکم شلاق دیدم. تا این کثافتکاریها تماشاچی مشتاق نداشته باشه، نمی یاد تو ملاء عام.
ای مرده شور.

این آيين نامه نحوه اجراي احكام قصاص‌، رجم‌، قتل‌، صلب‌، اعدام و شلاق هم ببینین. صلیبش منو کشته. البته شادی صدر نوشته بود از اول انقلاب تاحالا حکم صلیب صادر نشده، گوش شیطون کر. اما فکرشو بکن. قرن بیست و یکم، یه بنده خدایی رو کشیدن به صلیب!!!! البته بخونین، تشریفات صلیبش اسلامیه ها! یعنی میخ روی دست و پا نمی کوبن، طرفو هم همه اش سه روز(!) اون بالا نگه می دارن. عینهو حکم سنگسار اسلامیشون. گله کرده بودن با بلوک زدن تو سر محکوم با لباس عادی، انسانی نیست (کاری که ایزدیهای کردستان عراق کرده بودن) باید سنگ متوسط زد، محکوم هم تو کفن باشه تا انسانی باشه. هزارماشاءالله چشم نخورین با اینهمه انسانیت.

برم سرمو بکوبم تو دیوار.

posted @ ۴:۱۱ قبل‌ازظهر  


   پنجشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۶  

بچه بودم و شام مهمون داشتیم. خواهرم با یه سری دیگه از مهمونها رفتن مسجد محل واسه انتخابات ریاست جمهوری رای بدن. وقتی برگشتن، دایی از خواهرم پرسید: به کی رای دادی؟
خواهرم گفت: رفسنجانی.
قبل از این که دایی بپرسه چرا، خواهرم با عجله اضافه کرد: واسه این که جاسبی نشه.
دایی فقط پوزخند زد.

یه روز بهاری با یه عالمه اعلامیه و پوستر و شور و شوق به خونه اومدم. داشتم پوستر رو دیوار اتاقم می چسبوندم که دایی با خنده گفت: هنرپیشه خوش تیپ تر از این پیدا نکردی؟! با غرور نوجوونی گفتم مگه شما نمی دونین؟! تموم شهر پوسترهای این آقاست. من اینا رو از یه راننده تاکسی گرفتم که تموم ماشینشو پوستر چسبونده بود. این دفعه دیگه نمی ذاریم ناطق رئیس جمهور بشه.
گفت خاتمی هم هیچ کاری براتون نمی کنه. اینا همه اش بازیه، خام نشو دخترجون!
وقتی رفت به مامان گفتم دایی چقدر بدبین و منفی بافه.
مامان گفت ای بابا، زمان انقلاب هم همین طوری بود. ما مثل تو براش از هیجان و کارهامون می گفتیم، اون هی سر تکون می داد می گفت خام نشین!
گفتم لابد قبل از انقلاب هم به شاه و برنامه هاش بد و بیراه می گفت!
مامان خندید و عین برادرش سر تکون داد.

این انتخابات آخری، دایی دیگه نبود تا پشت میز آشپزخونه بشینه، براش چایی بریزم و با شیطنت ازش بپرسم دایی جون، واسه این که احمدی نژاد رئیس جمهور نشه، حاضرین به رفسنجانی رای بدین؟!
اونم سر تکون بده و عصبی بخنده.

**********************

اصلاح طلبهایی که ادبیات چاله میدونی خودشونم هنوز نتونستن اصلاح کنن، فرمودن تحریمیها خفه بشن فعلن. دعواهای داخلیمون فعلن به کنار تا انتخاباتو ببریم. لابد مثل قبل وقتی قدرتو دست گرفتن می خوان بپرن به همدیگه! در هر حالت و صورت، گور پدر ملتی که ما باشیم... هی هی دایی کجایی تا برات بگم اینا همه اش بازیه؛ اما تو بگو خام نشم چی کار کنم دایی؟؟؟؟؟

پی نوشت واسه دایی: تو اداره پست اینجا کلی سکه ملی دیدم. یه آن به خودم گفتم چندتا از اینا بخرم برات بفرستم. شرط می بندم کلکسیونت هرچقدر تکمیل باشه، باز سکه های اینا رو نداری. بعد یادم افتاد دیگه نیستی... خیلی نامردی!

posted @ ۱۱:۴۸ بعدازظهر  


   چهارشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۶  

بدین شعر تر شیرین

خوشا شیراز و وضع بی مثالش
خداوندا نگه دار از زوالش...
چرا حافظ چو می ترسیدی از هجر
نکردی شکر ایام وصالش

شده با حافظ فال بگیرین، یا همین طوری کتره ای دیوانشو باز کنین، یه شعری براتون بیاد که درجا میخکوبتون کنه؟! واسه من زیاد پیش اومده. مثلن یه بار از دست یار، کفری بودم. وسط بحث رفتم کله مو کردم تو دیوان حافظ که خیرسرم من قهرم. فکر می کنین چه شعری دراومد؟

اگر رفیق شفیقی، درست پیمان باش
حریف خانه و گرمابه و گلستان باش...
زبور عشق نوازی نه کار هر مرغی ست!
بیا و نوگل این بلبل غزل خوان باش!
تو شمع انجمنی یک زبان و یک دل شو
خیال و کوشش پروانه بین و خندان باش
خموش حافظ و از جور یار ناله مکن!!!!!!!!
تو را که گفت که در روی خوب حیران باش!

خدایی مامانم هم نمی تونست این جوری نصیحتم کنه!

به نظر من حافظ شاهکار و بزرگترین نابغه ادبیات ماست. نه به خاطر ارزش ادبی شعراش یا چه می دونم مفاهیم عرفانی و این حرفها. به خاطر این که هر ایرانی (فارسی زبونهای دیگه رو نمی دونم) با هر سطح سواد و معلوماتی با شعرهاش ارتباط برقرار می کنه؛ ارتباطی قوی، که به تفسیر و معنی و این حرفها نمی رسه. حافظ عصاره ادبیاته یعنی لذت بردن محض از کلمات قبل از فکر کردن به مفهوم و تفسیرشون. و بعد انعطاف پذیری تو معنی، که می تونی با نیت درونی خودت نفسیرش کنی!
رتبه دوم به نظر من به سعدی می رسه. راستی چند درصد ضرب المثلهامون از نوشته های سعدی اقتباس شده؟ یه جایی خوندم که خدمت سعدی به زبان فارسی کمتر از خدمت فردوسی نبوده، چون اون زمان همه نثر متکلف و خلاصه قلمبه سلمبه می نوشتن و زبون ادیبها از زبون مردم کوچه و بازار کاملن جدا افتاده بوده و این آفتیه که می تونه زبان یک ملت رو نابود کنه. بعد سعدی می یاد دوتا شاهکار ادبی می سازه که زبون مردم رو دوباره با ادبیات پیوند می ده. خلاصه نابغه تو ادبیاتمون زیاد داریم، اما اگه ملاک ارتباط برقرار کردن با همه طبقات مردم باشه، به نظرم رتبه اول مال حافظ و دوم مال سعدی هستش. نظر شما چیه؟

پی نوشت: راستش از غرغر بی نتیجه خسته شدم. از این بحثهای سیاسی فرساینده وبلاگی خسته شدم. از خوندن اخبار گندی که حتی یه سر سوزنشو نمی تونم تغییر بدم خسته شدم. گیرم به سبک اجداد کبارمون باید پناه ببرم به ادبیات. ما تو سیاه ترین دوره های سیاسی مملکتمون، از حمله اعراب و مغولها بگیر تا به توپ بستن مجلس و کودتای 28 مرداد و غیره و غیره، غولهای ادبیات داشتیم که بهشون پناه بردیم. فریادهامون، اعتراضهامون، دردهامون و رویاهامونو به زبون استعاره و ایهام تو نوشته هاشون پیدا کردیم و خودمونو تسکین دادیم. ای بابا جمع کنم کاسه کوزه مو که دوباره رفتم بالای منبر به شعار دادن.

پی نوشت خصوصی: خوشحالم کردی. نمی دونم خودت چقدر می دونی که خوشحالم کردی، اما خیالی نیست. دمت گرم.

posted @ ۳:۱۱ قبل‌ازظهر  


   جمعه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۶  

درباب تاثیرات

نسیم عزیز منو به بازی تاثیرگذارها دعوت کرده. دمت گرم رفیق، اینقدر ما رو تحویل می گیری!

فلذا تاثیرگذاران زندگی اینجانب به شرح زیر می باشند:

1- خواهرم. 11 سال از من بزرگتره. از بچگی با من سروکله می زد. وقتی خواهر بزرگم که برام مثل مادر بود، منو تو شش سالگی گذاشت و رفت آمریکا، دیگه تعلیم و تربیت ما کمپلت افتاد دست این خواهرمون. اگه اون نبود، یا شخصیت دیگه ای داشت، من کلن یه آدم دیگه شده بودم..

2- مدیر دبیرستان و دبیر ریاضی سال چهارم، به طور مشترک تاثیر زیادی روی من گذاشتن. خانم مدیر یه مشت بچه خرخون رو جمع کرده بود و به اسم کنکور به جون هم انداخته بود. یه بند تو سر ما می زد که خنگیم. دبیر سال چهارم به جرات می گم تنها دبیری بود که عین آدم درس می داد و بچه ها مرتب کلاسشو بهم می زدن یه وخت کسی چیزی یاد نگیره، تو کنکور یه تست بیشتر بزنه! اما تشویقها و مهربونیهای اون دبیر تا دانشگاه هم بهم اعتماد به نفس و آرامش داد. از برکت این دو نفر فهمیدم نه نابغه هستم و نه عقب مونده ذهنی! یه آدم معمولی ام که برای فهمیدن مطالب و کسب مهارت باید مثل همه کار کنم و زحمت بکشم. توصیه ام به تموم نوجوونها هم اینه که دور مدرسه بچه نابغه ها رو خیط قرمز بکشن!

3- از آدمهای کله گنده دنیا، داستایوسکی بیشترین تاثیر رو روی من گذاشته و بعد، هیوم و راسل.

4- باور کنین یا نه، یه چیزی که خیلی روی زندگیم تاثیر گذاشته، دروغ بوده. یه بار نزدیک بود یه خاطر یه دروغ مسخره، محض جک و تفریح بقیه، من جدی جدی بمیرم! چندباری سعی کردم زرنگ باشم و دروغها رو کشف کنم، که البته گند زدم. شکر خدا، یار استعداد عجیبی تو شناخت آدمها داره و تعصب شدیدی روی دروغ نگفتن. از وقتی با یار آشنا شدم، سعی می کنه یادم بده چطوری مواظب خودم باشم تو این دنیای پر از دروغ... گیرم شاگرد خنگی هستم.

خب ملت، یه سری تاثیر گذار که واسه همه مون مشترکن. مثل پدر و مادر، معلمها، جمهوری اسلامی، جنگ و جنبش اصلاحات. از جمهوری اسلامی یاد گرفتم خدایی که باهاش می زنن تو سر ملت یه چیزه، خدایی که واقعن می پرستن یه چیز دیگه. از جنگ یاد گرفتم تاوان بدی حکومت رو مردم می دن، یعنی ما هی فحش بدیم صدام یزید کافر، باز اون سر جاشه و ما تو زیرزمین داریم از ترس بمب و موشک هزار بار می میریم. و یاد گرفتم تو شرایط بحرانی، مردم به هم رحم نمی کنن و خودشون با خودشون از هزارتا صدام یزید بدترن. ما به عنوان جنگ زده از خرمشهر به تهران اومدیم و بعد از تهران به شمال. خدا رو شکر و دست مریزاد به غیرت و سختکوشی بابا، هیچ وقت محتاج کسی نبودیم ولی رفتار مردم در هر دو مرحله، افتضاحی بود که به گفتار راست نمی یاد و مجالش هم نیست. اما خب، این بزرگترین دلیله که با جنگ مخالفم! از دوم خرداد به این ور، عمیقن فهمیدم انقلاب و جوگیری یک ملت یعنی چی و دیگه به مامان و بابا سرکوفت نزدم که چرا انقلاب کردن! فهمیدم دیکتاتور فکل کراواتی اودکلن زده با دیکتاتور ریش و پشمالوی گلاب زده باطنن فرقی نداره. تازه تکلیفت با اون جونور پشمالو از اول مشخصه، اما جینگولیه بر حسب "مصلحت" اول بهت اجازه حرف زدن می ده، فردا مصلحتش عوض می شه و می اندازتت آنجا که عرب نی انداخت! فهمیدم دردمون از خودمونه و درمان نیز هم، و با طناب بریده هیچ کس نمی شه رفت تو چاه.

خلاصه این طوری. یه عده رو به بازی شب یلدا دعوت کرده بودم که هیچ کدومشون بنده رو تحویل نگرفتن اما خب از رو نمی رم. به این بازی هم همه تونو دعوت می کنم، تحویل نگرفتین هم خیالی نیست، چه کنیم دیگه.

پی نوشت: نسیم جان چاکریم خفن.

posted @ ۱:۳۸ قبل‌ازظهر