سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     شنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۶  

واسه خودم

خب، سیم تلفنو می پیچونم دور انگشتام و سعی می کنم نشنوم صداشو. سعی می کنم فکر نکنم به هق هقهاش وقتی می گه منو خوار کردن، منو تحقیر کردن. ای بابا. به خودم می گم بشمار ببین چند روزه ناخنهاتو سوهان نکشیدی، بلکه گریه این بنده خدا سوهان رو اعصابت نکشه. حالا نه این که خیلی تیریپ حقوق بشرم ها، نه، خیلیا رو دلم می خواد تحقیر کنم و له کنم، اما از تحقیر شدن این اصلن خوشم نمی یاد. گیرم صنمی هم باهاش نداشته باشم. همون روز اول بهش گفتم عزیزجان به این دونفر اعتماد نکن، یه روده راست تو شکم هیچ کدومشون نیست، تموم کارهاشون سیاه کاریه. گفتم زمستون می گذره، روسیاهی به ذغال می مونه، نذار تو رو جای ذغال سیاه کنن. گفت نخیر، الا بلا می خوام کمکشون کنم. خب گیرم اونم پی بازی بود و خیال می کرد داره زرنگی می کنه. گیرم فکر می کرد منم دارم رنگش می کنم. اما حالا بعد از اینهمه مدت که فهمیده رنگ شده و سرش کلاه رفته، من پشت تلفن چی بهش بگم؟ بگم دیدی گفتم؟ دیدی حق با من بود؟ دیدی من باحالم و باهوشم و آدم شناسم و ال و بل؟ هی من، هی من... حالا بخور از کاسه جلوت. نه عمرن بتونم اینا رو بگم. فقط خفه می شم و زل می زنم به دیوار، سعی می کنم به ظرفهای توی سینک فکر کنم، یا پروژه باقی مونده یا درسهای تلمبار شده، اونم از اون ور هی هق هق می کنه که تو بهم گفتی من گوش نکردم. بعد یه ساعت که گریه هاش تموم می شه، فقط می تونم بگم خودتو سرزنش نکن، تقصیر تو نبود. باز خفه می شم و اون تشکر می کنه از این که "وقتمو در اختیارش گذاشتم!" و گوشی رو می ذاره. خدایا! هیچ دلم نمی خواد جای اون باشم!
یار غر می زنه، می گه دیوار کوتاه تر از دیوار ما گیر نمی یاره؟! از اون سر دنیا زنگ می زنن ناله و بدبختیهاشو با ما شریک بشه؟! می گم ای بابا، گوش مفت که به این آسونی گیر نمی یاد. خفه خون می گیرم و می رم پی کارهام، اما خب تا چند روز خلقم مگسیه.
همه دردسر از اینجا شروع می شه که عقلتو بدی دست این جماعت خارج نشین. اولن نمی دونم چرا این جماعت خیال می کنن هرکی تو ایران زندگی می کنه، عقب افتاده است و نمی تونه واسه زندگیش درست تصمیم بگیره. ثانین اگه تو خیلی دوستانه بهشون پیشنهاد بدی که مثلن به جای شکلات، میوه بخور که خاصیتش بیشتره، سریع بهشون برمی خوره که اوهوی! اینجا ایران نیست، تو زندگی خصوصی من دخالت نکن! اما خودشون، خودشونو محق می دونن تا تو تختخوابتم نظر بدن و البته جنابعالی موظفی تا فیها خالدون زندگیتو واسه اینا رو کنی و توصیه هاشونو به گوش جان، نیوش کنی! حالا تو آدم عاقل، می ری عقلتو بدی دست اینا؟!
فرض کن یه سری نمونه وب سایت ایرانی می فرستی برای یکی از این جماعت خارج نشین. سایت رستوران، روزنامه، شرکت، کوفت، زهرمار... زنگ می زنه بهت می گه خیلی جالب بود، تنکس! من نمی دونستم ایران فست فود داره! یا کمپانی داریم که این سرویسها رو بده! خب برگردی چی بگی؟ بگی نامسلمون، مگه تو عهد هخامنشیان از مملکت زدی بیرون؟! تازه همون موقع هم به جای فست فود "بزم آورد" داشتیم و سیستم اداریمون هم تکمیل بود! البته فقط یه "هوم" می گی و خفه می شی. بعد مثلن داری واسه همین آدم ماجرای ازدواج دختر و پسری که عاشق هم هستن تعریف می کنی، درمی یاد می گه: اوه، مریج تو این استیج، همچین سلوشن پرفکتی نیست. چرا کاپل نمی شن یه چند وقت باهم زندگی کنن، ببینن می تونن دیل داشته باشن یا نه؟! یا مثلن می گی فلان پیرزن فامیل از وقتی بچه آخرش هم عروسی کرده و از پیشش رفته، خیلی احساس پیری و تنهایی می کنه. برمی گرده راه حل ارائه می ده که: باید تو سکچوال لایفش تغییر بده. تو این سایتها آگهی بده یه بوی فرند پیدا کنه! فکرشو بکن به حاج خانومی که با چادر سفید رفته خونه بخت و خیال داره با کفن بیاد بیرون، نماز و روزه اش ترک نشده و سرگرمیش سفره حضرت ابوالفضله، دربیای بگی چطوره برای رهایی از دیپرشن، سکس پارتنرتونو عوض کنین! حالا بیا و بمون تو تناقضات شخصیتی این آدم. آخه لامصب تو که خیال می کنی مردم تو خیابونهای تهران، شتر سوار می شن و زیر کپر زندگی می کنن، چطور نمی دونی یه مسائلی تو فرهنگ اجتماعی ایران جا نیافتاده یا داره با سرعت حلزون چلاق تازه بحثش مطرح می شه؟! کجای کار رو داری دروغ می گی، هان؟!
خیلی وقتها خواستم به این کلاغهایی که زور می زنن راه رفتن کبکو یاد بگیرن، بگم بسه! اینقدر خودتونو مسخره نکنین. اینقدر با این فارگلیسی مسخره تون، فارسی و انگلیسی رو یه جا به گند نکشین. این قدر با ادا اطوارهای باسمه ای باعث تحقیر خودتون نشین! نه فقط "عقب افتاده های ایران" بلکه همون موبور چشم آبیهای "متمدن" دارن مسخره تون می کنن! حالا تو آدم عاقل، می یای عقلتو می دی دست کسی که بحران هویت خودشم نتونسته حل کنه؟! ای بابا.

دلم خیلی گرفته. از تصور این همه پستی، اینهمه دروغ، اینهمه تظاهر که دور ورمه دلم گرفته. هرکی می خواد به اون یکی برگ بزنه، واسه اون یکی آس رو کنه. جمع کنین کاسه کوزه رو بابا. اینجوری آدم فقط تنهاتر می شه. تنهایی هم والا بلا خوش نیست. هی در وصفش سخنسرایی می کنن، اما اگه خوش بود، اگه تنهایی خوش می گذشت، اینهمه درباره اش نمی نوشتن، قبول ندارین؟!
ای بابا جمع کنم برم. یه بند دارم از این شاخه به اون شاخه می پرم بی هیچ نتیجه ای.

posted @ ۱۲:۳۲ قبل‌ازظهر