سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     پنجشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۸  

پیله های شیشه ای

امروز با این آهنگه زندگی کردم:

تاروپود ریسیده ای از پیله های شیشه ای
حبس حجم پیله ای، دور از حیات ریشه ای
من نفس کشیدم و آسون تو رو بردم ز یاد
زندگی کن رو تن آشفته و ناامن باد
طعم شیشه، لب خونی، زهر تکرار
بوسه ها از پشت شیشه، آه غمبار
با دروغ کهنه تا کی بوسه بازی
دل بکن از سهلی این راه هموار

تار و پود ریسیده ای از پیله های شیشه ای
مسخ حجم پیله ای، دور از حیات ریشه ای
من به تصویر تو از پشت شیشه خیره و مست
بی توجه به، به جز صورت تو، هرچه که هست
آنقدر بوسیدمت در رویا از سوی دور
خانه تاریک رویا روشن است از بوی نور
از بهشت، زیر زمین، تا زندگی گیشه ای
درد مشترک تویی تو، پیله های شیشه ای

تو تنها شعر من هستی که از زشتی تهی هستی
تو تنها قطره ای هستی
که دریایی
من آن بادم که می تازم به هرسویی به هرسویی
تو تنها قطره ای هستی
که می نوشم
طعم شیشه، لب خونی، زهر تکرار
بوسه ها از پشت شیشه، آه غمبار
با دروغ کهنه تا کی بوسه بازی
دل بکن از سهلی این راه هموار

ترانه اش رو اینجا گوش کنین. دیدم متنش رو نذاشته خودم الآن اضافه کردم.

posted @ ۶:۴۹ قبل‌ازظهر  


   سه‌شنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۸  

هرچقدر این جمله رو از کتاب نان و شراب سیلونه تکرار کنم باز کمه برام:

ارکان دیکتاتوری بر استحاله ای استوار است که انسان را تبدیل به حیوانی لرزان از ترس می کند. ترسی که درآن انسان از همسایه خود نفرت دارد، او را می پاید، او را می فروشد و درنهایت خود نیز فروخته می شود. هرکس از بخت بد در چنین ننگ و فضاحتی گرفتار آمده باشد، محکوم است به این که آرزو کند بساط دیکتاتوری همچنان پابرجا بماند.

من که ایران نیستم. سعی می کنم وب سایتهای همه طرف رو بخونم تا فقط چیزی رو که دلم می خواد، نبینم. ولی یه وقتها جدی جدی کم می یارم. یعنی مات و مبهوت می مونم که طرف واقعن بینی بین الله خودش اینهایی رو که نوشته باور می کنه؟

خوش ندارم بگم هرکس که من از طرز فکرش خوشم نمی یاد الزامن مزدوره. ولی عقیده یه بحثه، انکار خورشید صلاه ظهر یه بحث دیگه. امروز دیگه قلقلکم اومده بود واسه یکیشون کامنت بذارم. این کار رو نکردم؛ حوصله جروبحثهای فرسایشی بعدش رو ندارم.

ببین داداش! به هرچی معتقدی به خودت مربوطه. هرچقدر هم می خوای به طبل نفرت و تفرقه بکوبی، آخرش ایران رو حموم خون می کنی تجزیه می شه می ره پی کارش. گور بابای ما خارج نشینها هم کردن که از زندگی و مشکلاتمون، جز امور پایین تنه مون واسه امثال شما مهم نیست. اینقدر هم تو رختخواب مردم دوربین بنداز و خواسته هاشون رو به پایین تنه خودت ربط بده تا عقده هات صاف بشه. هر فحشی هم از دهنت درمی یاد نثار آدمها بکن، هرچی حیوون تو زیست شناسی خوندی از باکتری و جلبک تا چارپایان رو حواله بده به هرکی خواستی. ولی بالاغیرتن ۲۰ سال دیگه نزن زیر حرفهای الآنت. ۲۰ سال دیگه هم نه... بگو ۵ سال دیگه. ۵ سال دیگه نزنی وبلاگتو حذف کنی. نگی زنده باد مخالف من! نگی من از اولش طرفدار ال و بل بودم! سکوت نکنی نوچه هات رو بندازی جلو بگن این بابا اون موقع کار فرهنگی می کرده کاره ای نبوده.

داداش! (و همچنین آبجی!) این تیکه استخونی که امروز داری براش دم تکون می دی کم کم ۲۵۰۰ سال سنشه تو این مملکت. واسه یه تیکه استخون از قدرت دمها جنبیده درتاریخ. ولی خدای قدرت، خدای ویرانگر و بی وفاییه. کار ندارم بهش مومنی یا نه. اما راهی که تو داری می ری همون راهیه که از عرش به فرش افتاده های امروز، ۳۰ سال پیش رفتن. اونها هم زمان خودشون ایمان داشتن به عقایدشون. سن و سالت قطع می ده به خاطر بیاری زمانی که اینها حاجبین درگاه قدرت بودن؟ یادت می یاد عین همین عربده هایی که تو امروز سرشون می کشی، نوچه های اونها می کشیدن؟ اعدامهای فوری فوتی فله ای برای دفع فتنه یادت هست؟ برچسبها و تهمتها و توجیه ها چطور؟ کوبیدن به طبل نفرت رو به خاطر می یاری؟

یارو! نه چاه نفت، نه اسلحه، نه موبورچشم آبیهای حساب گر و نه امت واحده پابرهنگان جهان حاجب بزرگ خدای قدرت رو سرجاش نگه نداشتن. حالا به سوراخی افتاده که تو جوجه ماشینی امساله هم واسه اش اره تیز می کنی! نمی گم عبرت بگیر. لابد مومنی به خدای قدرت و عواقبش به یه ورت هم نیست. می خوام بگم ایمانت رو حفظ کن. چون این طور که داره پیش می ره، دور نیست روزی که حاجب جدید قدرت، بیاد مراد و مرشدتون رو بندازه تو سوراخ موش. اون وقت خیلی ضایعه که تو نوچه دست دهم، موضع امروزت یادت بره، بری شعارهای همونهایی رو تکرار کنی که امروز تو کتاب زیست شناسی براشون دنبال فحش می گردی.

بین خدایان قدرت، بت خوش شانس کم پیدا می شه که روی شونه های مردم بیاد و روی شونه های مردم بره. سرنوشت اغلب بتها شکستنه درپای بت جدید. اگر به آیین بت پرستی ایمان داری، بهترین اتفاق برات اینه که به پای بت خودت قربانی بشی. دردناک تر خواهد بود اگر ناچار بشی به انکار ایمانت و دریوزگی برای بتهای جدید. پس سرت رو بالا بگیر و به موضعت افتخار کن. نه فقط الآن، همیشه همین طور محکم بایست پای حرفت. این طوری دردش کمتره.

پی نوشت: بتها می یان و می رن. حتا خدایان هم اومدن و رفتن. همیشه زمین بوده که مونده با مردمان ساده و گمنام روش، اونها که با دستهای خالی کار کردن، عاشق شدن، رنج کشیدن، شادی کردن، به بچه ها غذا دادن، آواز خوندن، و فروتنانه قربانی شدن. فرهنگ اونهاست که مونده، ترانه های اونهاست که تکرار شده، عاشقیهای اونهاست که انسان رو روی زمین با تمام سختیها حفظ کرده. انسانیت در وجود اونها معنا شده با چشمهای نگرانشون، با ترسها و امیدهاشون، بزرگمنشیها و حقارتهاشون. اگر به هردلیل با دردشون همدرد نیستی ریشخندشون نکن. داغشون رو به تمسخر نگیر. خدای قدرت اگر بخواد تو رو به عرش هم برسونه، عرش جز در یاد و حافظه مردم تعریف نشده. ۵ سال دیگه شاید خیلی چیزها عوض شده باشه. شاید خیلیها اومده باشن و رفته باشن. اما هرچی بشه، مردم موندگارن. به موندگاری مردم فکر کن. یه وقت نزنی زیر حرفهایی که الآن عربده می کشی...

posted @ ۴:۰۱ قبل‌ازظهر