سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     چهارشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۷  

ما گلهای خندانیم

در اسباب بازی فروشی سرگیجه می گیرم
از اینهمه روبات ترسناک هزارتکه
یار می گوید
بیا این را برداریم
هم بال دارد، هم اسلحه
و من فکر می کنم
چقدر از دنیای اسباب بازیها دور افتاده ام
و سلیقه ام افول کرده است
و به نگاه کنجکاو و مشتاق تو می اندیشم
وقتی از عموامیر می خواهی روباتت را سر هم کند
***
چشمان زیبا و معصومت برق می زند
وقتی با خوشحالی کادوی تولدت را بالا می بری
همه می گویند عجب مجموعه کاملی!
مدادرنگی، ذغال، آبرنگ، رنگ روغن
تو عاشق نقاشی هستی
مرا باش که فکر می کردم با گردنبند و النگو خوشحال تری!
(بازهم به هوش و حواس و سلیقه یار)
***
از نظر سنی نمی توانم جای مادرت باشم
اما فکر می کنم اگر یک روز پسری به سن و سال تو داشته باشم
برای درس خواندنش مثل تو ذوق کنم
وقتی یک دوم و دو سوم را با هم جمع می کنی
با خودکار قرمز درکنار کسرها علامت صحیح می کشم
و می گویم آفرین
نمی دانی
نگاه خوشحال و سرشار از اعتماد به نفست
خستگی کار روزانه را از تن من در می آورد
تو سرت را روی کاغذ خم می کنی
و غافل از دنیا و مافیها کسرها را جمع می زنی
من خدا خدا می کنم بتوانم بازهم بگویم آفرین!
***
آرزوهای تو
شک ندارم فراتر از جبر و مثلثات و حساب دیفرانسیل است
شاید بردن تیم بسکتبالتان تا هفته آینده
من از مشتق و نقطه بحرانی تابع می گویم
مرا نگاه می کنی
اما نمی بینی
نگاهت را خیلی دورترها می بینم
شاید یک اسطوره بسکتبال
یا معماری مشهور
شایدهم نابغه فیزیک
هرچه هست
زیباست و درخور تحسین
****
*
*
*
درعرض دوهفته دو نوجوون رو اعدام کردن. نوجوونهایی که تاچند سال پیش با روباتهای اسباب بازی سرگرم می شدن، به کادوی تولدی که آرزوشو داشتن ذوق می کردن، حقشون بود برای پیشرفتهاشون تحسین بشن یا آرزوهای بزرگ داشته باشن. حالا رفتن سینه خاک به همین سادگی... مجازات شدن؟... چرا کسی از خودش نمی پرسه اینهمه نزاع دسته جمعی چرا؟ چی داره به سرمون می یاد؟

همه اش چهره معصوم نوجوونهایی که می شناسم جلوی چشمم می یاد. و همه اش از خودم می پرسم چرا؟

posted @ ۲:۰۴ بعدازظهر  


   پنجشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۷  

برداشت اول:
ای کاش می توانستم
خون رگان خود را من
قطره
قطره
قطره
بگریم تا باورم کنند
ای کاش می توانستم
یک لحظه می توانستم ای کاش
بر شانه های خود بنشانم این خلق بیشمار را
گرد حباب خاک بچرخانم
تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست
و باورم کنند
ای کاش می توانستم!

برداشت دوم:
واسه پرکشیدن من
خواستی آسمون نباشی
حالا پرپر می زنم تا
همیشه آسوده باشی
دیگه نه غروب پاییز
روتن لخت خیابون
نه به یاد تو نشستن
زیر قطره های بارون
واسه من فرقی نداره
وقتی آخرش همینه
وقتی دلتنگی این خاک
توی لحظه هام می شینه
تو می ری شاید که فردا
رنگ بهتری بیاره
ابر دلگیر گذشته
آخرش یه روز بباره
ولی من می مونم اینجا
با دلی که دیگه تنگه
می دونم هرجا که باشم
آسمون همین یه رنگه

برداشت سوم:
عاشق این آهنگ سیاوش قمیشی شدم. هم شعرش هم موسیقیش بهم آرامش می ده خفن.

برداشت چهارم:
خواستم بگم دلم واسه کوچه های تهران تنگ شده... بعد دیدم نشده. خواستم بگم دلم برای جوونیم تو کوچه پس کوچه های تهران تنگ شده... باز دیدم نشده. خواستم بگم دلم اصلن تنگ نشده... دیدم دروغه. دلتنگ جایی هستم که نمی دونم کجاست.

برداشت پنجم:
آسمون همه جا یه رنگ نیست. منم که همه جا خاکستری ام.

برداشت ششم:
سخنی باید گفت
سخنی باید گفت
در سحرگاهان در لحظه لرزانی
که فضا همچون احساس بلوغ
ناگهان با چیزی مبهم می آمیزد
من دلم می خواهد
که به طغیانی تسلیم شوم
من دلم می خواهد
که ببارم از آن ابر بزرگ
من دلم می خواهد
که بگویم
نه! نه!

برداشت هفتم:
یکی بیاد ورقه های کلاس ۲۰۸ رو جای من صحیح کنه بابا. دو روز از موعد تحویلش گذشته... اصلن همه تون شدین صفر، خوب شد؟!

برداشت هشتم:
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
واین راز سر به مهر به عالم خبر شود
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود
محسن نامجو جان انصافن نمی شد از خیر موسیقی تلفیقی این یکی بگذری؟

برداشت نهم:
دقیقن نمی دونم الآن حافظیه رو می خوام یا یه گیلاس شراب شیراز تیلور؟

برداشت دهم:
به نظر تو به من می یاد گاهی برای فرار از مشکلاتم مست کنم؟ سعی می کنم خودمو تجسم کنم تو نصف شب یخ زده اینجا، مست و پاتیل از توی بار می یام بیرون، ژاکتمو جا گذاشتم اون تو و با یه پیرهن نازک دارم تو خیابون تلوتلو می خورم و هیچی حالیم نیست. الا این که به هر غول تشن مست و پاتیلی می رسم داد می زنم فاک یو من، گو فاک یورسلف. اما هیچ کدومشون یه مشت نمی کوبن تو دماغم که لااقل برم پیش پلیس بگم اوهو اوهو اوهو! دیس پیگ ابیوزد می!
نچ به من نمی یاد این کارها. من خیلی که مست کنم یهو یادم می افته وقتی دو سالم بوده به اتهام واهی جیش کردن روی زمین یه سیلی ناحق خوردم و بعد می شینم به حال خودم تو دوسالگی گریه می کنم.

برداشت یازدهم:
تا کی به زبان جفا کنیدم
با محنت خود رها کنیدم
من گمشده ام، مرا مجویید
.... بقیه اش یادم نیست

برداشت دوازدهم:
اگر بنا باشد بین هواپیما و قطار یکی را انتخاب کنید، از من به شما نصیحت که از خیر سفر بگذرید.

برداشت سیزدهم:
تو آمریکا بعضی هتلها طبقه سیزدهم ندارن و تو چین بعضی طبقه چهار. می دونین چرا؟ چون تو چینی واژه «مرگ» شبیه چهار تلفظ می شه و چهار عدد مرگه. اینو دیروز یاد گرفتم. باحاله نه؟

برداشت چهاردهم:
خورشید خدای زمینه. خورشید، زمین، آب، هوا و آتش خدایان انسان. به نظر من تا اینو باور نکنی یکتاپرست واقعی نمی شی.

برداشت پانزدهم:
من در خانه کوچکم گیاهی خواهم کاشت
و به پرستش آن مشغول خواهم شد
من در میانه این زمستان مزخرف
به قعر اقیانوس خواهم رفت
و از تمام خرچنگهایی که زمان زنده زنده جوشانده شدنشان نرسیده است
پیشاپیش عذر خواهم خواست
من خود را به دهانه آتشفشان روتوروآ پرتاب خواهم کرد
و با آتش درونم، هیولای خفته در زمین را بیدار خواهم نمود
من
در سرزمین ابرهای سفید بزرگ غرق شده ام
و می خواهم همراه با درختان غول پیکرش خزه بزنم
و آوازهای جنگجویان مائوری را فریاد بکشم
من می خواهم خاکستر شوم
یا برکه جوشان گوگرد
ولی بالاغیرتن
برای معالجه امراض پوستی روی من حساب نکنید
در عوض
به گلدان خانه کوچکم
که بناست خدایم شود
دخیل ببندید
باشد که معجزه ای نشان شما بدهد
به ما که خیرش نرسید...

برداشت شانزدهم:
خودمم خیال نمی کردم برداشتهام این همه زیاد بشه. اما خیال کردی، انگار حالا حالاها نمی خوام دست از زرت و پرت بردارم. سعی می کنم سر بیستمی تمومش کنم.

برداشت هفدهم:
من آپارتمان ایرانی می خوام. از اینا که معلوم نیست معماریش معجون چندتا سبکه. از این آپارتمانها که با هزار بدبختی و من بمیرم تو بمیری اجاره می کنی، آشپزخونه اش پرده رنگی و گل گلی داره با سماور و اجاق گازی و چند صد کاره مارک چی چی. توالت ایرانی داره واسه مهمون توالت فرنگی هم داره با شلنگ آویزوون. وان داره که همه می رن توش دوش می گیرن. فرش کرک و ابریشم کاشان داره و مبل سبک لویی شونزدهم و تابلوی گوبلن و آباژور آخرین مد ایتالیا و سینمای خانگی ال جی. میز منبت کاری داره که روش سفره قلمکار می اندازن. تو اتاقهاش تخت چوبی هست و قالی لاکی و کامپیوتر و عکس عروسی... نامردها! من آپارتمان ایرانی می خوام با سبزی خوردن و نون سنگک و مهمونی زنونه.

برداشت هجدهم:
چرا دود گازوئیل کامیونهای شهرداری تهران
در کوچه پس کوچه های اوکلند
مرا در شبهای میانسالیم رها نمی کند؟

برداشت نوزدهم:
بیخود فکر می کنین نیوزیلند آخر دنیاست. آخر دنیا دقیقن همون جاییه که آدم احساس می کنه دنیا داره دور سرش می چرخه.

برداشت بیستم:
حیف روم نمی شه و باید برم ناهار. وگرنه بیستا دیگه می رفتم.

posted @ ۴:۱۵ قبل‌ازظهر  


   شنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۷  

دکتر می گه گوش چپت سرماخورده. بیا این اسپری رو بریز تو دماغت که بره تو سینوسهات بعد بره تو مجرای گوشت. نمی دونم این یه پیستی که می زنم تو دماغم و عین اسنیفیها هی فین فین می کنم، واقعن اینهمه راه می ره و اینهمه کار می کنه یا نه. یه قطره هم داده برای گوشم که می ریزم پاک کر می شم. یه روغن چرب و چیلی نفرت انگیزیه که نگو.

سردرد امونم رو بریده. مال این سینوس لامصبه که قراره با این پیستی که تو دماغم می زنم خوب بشه خیر سرش. یاد دکترهای خودمون بخیر که زرتی آدمو می بستن به آنتی بیوتیک. آسمون هم که با ما سر ناسازگاری داره. البته نمی شه بهش خورده گرفت، بالاخره الآن زمستونه و فصل توفان نمی دونم چی چی جنوبی. از روی قطب می یاد و دوماه اینجا می شه باد و بارون. تازه ما خوش شانسیم، کلی جاها سیل اومده و زمین رانش کرده و کابلهای برق افتادن و قس علیهذا. فکر نمی کردم طبیعت این مملکت بتونه گاهی اینقدر خشن باشه.

از این هفته تدریس به دوتا نوجوون دبیرستانی رو شروع می کنم. دروغ چرا، استرس دارم. بیشتر از استرسی که برای تدریس سال اول و دوم دانشگاه داشتم. خدایی ارتباط برقرار کردن با نوجوونها سخت تر نیست؟ مفاهیم پایه ای رو توضیح دادن مهارت بیشتری نمی خواد؟ فکر می کنم به همین نسبت، تدریس کلاس اول دبستان وظیفه بی نهایت شاقی باشه که از عهده هرکسی برنمی یاد. خلاصه التماس دعا، مخصوصن به خدا سفارش کنین سردردم تا روز اول تدریس خوب بشه، گوشهامم درست بشنفن!

حوصله فلسفه بافی ندارم. اخبار ایران رو هم دوست ندارم. تاحالا وبلاگ مامانها رو می خوندم و حال می کردم، از این وبلاگها که خوشحالن و بوی غذای جاافتاده و لباسهای شسته و خونه تمیز می دن. عکسهای بچه های گوگولی دارن و همه اش حکایت خرید و مهربونی شوهر و مهمونی و بروبیا دارن. وقتی می بینم دیگه اونا هم کم کم زبون به گله و شکایت از وضعیت باز کردن خیلی دلم می گیره. احساس می کنم نمی تونم تجسم کنم وضع چقدر تو اون مملکت خرابه و آدمها چقدر تحت فشارن... و چقدر همه اینا بی جهت و احمقانه اتفاق می افته.

چه می دونم والله. من که به هرکی داخل ایرانه فقط توصیه می کنم بزن بیرون، گرچه زدن بیرون به هر قیمتی برای خیلیا راه حل مناسبی نیست. اما دوست ندارم فکر کنم که اگه همه بزنن بیرون، اون وقت کی بمونه مملکتو درست کنه؟ این حرف با این که خیلی منطقیه اما به نظرم حرف آدم شکم سیریه که حالیش نیست یه من ماست چقدر کره داره.

خلاصه هرجا هستین امیدوارم زندگی بهتون سخت نگیره. و اگر می گیره، شما دیگه به خودتون سخت ترش نگیرین. زندگی رو نباید زیاد جدی گرفت چون با یه آه می یاد و با یه اوه می ره. نه والله؟!

posted @ ۲:۱۳ بعدازظهر