|
چهارشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۷
ما گلهای خندانیم
در اسباب بازی فروشی سرگیجه می گیرم از اینهمه روبات ترسناک هزارتکه یار می گوید بیا این را برداریم هم بال دارد، هم اسلحه و من فکر می کنم چقدر از دنیای اسباب بازیها دور افتاده ام و سلیقه ام افول کرده است و به نگاه کنجکاو و مشتاق تو می اندیشم وقتی از عموامیر می خواهی روباتت را سر هم کند *** چشمان زیبا و معصومت برق می زند وقتی با خوشحالی کادوی تولدت را بالا می بری همه می گویند عجب مجموعه کاملی! مدادرنگی، ذغال، آبرنگ، رنگ روغن تو عاشق نقاشی هستی مرا باش که فکر می کردم با گردنبند و النگو خوشحال تری! (بازهم به هوش و حواس و سلیقه یار) *** از نظر سنی نمی توانم جای مادرت باشم اما فکر می کنم اگر یک روز پسری به سن و سال تو داشته باشم برای درس خواندنش مثل تو ذوق کنم وقتی یک دوم و دو سوم را با هم جمع می کنی با خودکار قرمز درکنار کسرها علامت صحیح می کشم و می گویم آفرین نمی دانی نگاه خوشحال و سرشار از اعتماد به نفست خستگی کار روزانه را از تن من در می آورد تو سرت را روی کاغذ خم می کنی و غافل از دنیا و مافیها کسرها را جمع می زنی من خدا خدا می کنم بتوانم بازهم بگویم آفرین! *** آرزوهای تو شک ندارم فراتر از جبر و مثلثات و حساب دیفرانسیل است شاید بردن تیم بسکتبالتان تا هفته آینده من از مشتق و نقطه بحرانی تابع می گویم مرا نگاه می کنی اما نمی بینی نگاهت را خیلی دورترها می بینم شاید یک اسطوره بسکتبال یا معماری مشهور شایدهم نابغه فیزیک هرچه هست زیباست و درخور تحسین **** * * * درعرض دوهفته دو نوجوون رو اعدام کردن. نوجوونهایی که تاچند سال پیش با روباتهای اسباب بازی سرگرم می شدن، به کادوی تولدی که آرزوشو داشتن ذوق می کردن، حقشون بود برای پیشرفتهاشون تحسین بشن یا آرزوهای بزرگ داشته باشن. حالا رفتن سینه خاک به همین سادگی... مجازات شدن؟... چرا کسی از خودش نمی پرسه اینهمه نزاع دسته جمعی چرا؟ چی داره به سرمون می یاد؟
همه اش چهره معصوم نوجوونهایی که می شناسم جلوی چشمم می یاد. و همه اش از خودم می پرسم چرا؟
posted @
۲:۰۴ بعدازظهر
|