سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     شنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۷  

دکتر می گه گوش چپت سرماخورده. بیا این اسپری رو بریز تو دماغت که بره تو سینوسهات بعد بره تو مجرای گوشت. نمی دونم این یه پیستی که می زنم تو دماغم و عین اسنیفیها هی فین فین می کنم، واقعن اینهمه راه می ره و اینهمه کار می کنه یا نه. یه قطره هم داده برای گوشم که می ریزم پاک کر می شم. یه روغن چرب و چیلی نفرت انگیزیه که نگو.

سردرد امونم رو بریده. مال این سینوس لامصبه که قراره با این پیستی که تو دماغم می زنم خوب بشه خیر سرش. یاد دکترهای خودمون بخیر که زرتی آدمو می بستن به آنتی بیوتیک. آسمون هم که با ما سر ناسازگاری داره. البته نمی شه بهش خورده گرفت، بالاخره الآن زمستونه و فصل توفان نمی دونم چی چی جنوبی. از روی قطب می یاد و دوماه اینجا می شه باد و بارون. تازه ما خوش شانسیم، کلی جاها سیل اومده و زمین رانش کرده و کابلهای برق افتادن و قس علیهذا. فکر نمی کردم طبیعت این مملکت بتونه گاهی اینقدر خشن باشه.

از این هفته تدریس به دوتا نوجوون دبیرستانی رو شروع می کنم. دروغ چرا، استرس دارم. بیشتر از استرسی که برای تدریس سال اول و دوم دانشگاه داشتم. خدایی ارتباط برقرار کردن با نوجوونها سخت تر نیست؟ مفاهیم پایه ای رو توضیح دادن مهارت بیشتری نمی خواد؟ فکر می کنم به همین نسبت، تدریس کلاس اول دبستان وظیفه بی نهایت شاقی باشه که از عهده هرکسی برنمی یاد. خلاصه التماس دعا، مخصوصن به خدا سفارش کنین سردردم تا روز اول تدریس خوب بشه، گوشهامم درست بشنفن!

حوصله فلسفه بافی ندارم. اخبار ایران رو هم دوست ندارم. تاحالا وبلاگ مامانها رو می خوندم و حال می کردم، از این وبلاگها که خوشحالن و بوی غذای جاافتاده و لباسهای شسته و خونه تمیز می دن. عکسهای بچه های گوگولی دارن و همه اش حکایت خرید و مهربونی شوهر و مهمونی و بروبیا دارن. وقتی می بینم دیگه اونا هم کم کم زبون به گله و شکایت از وضعیت باز کردن خیلی دلم می گیره. احساس می کنم نمی تونم تجسم کنم وضع چقدر تو اون مملکت خرابه و آدمها چقدر تحت فشارن... و چقدر همه اینا بی جهت و احمقانه اتفاق می افته.

چه می دونم والله. من که به هرکی داخل ایرانه فقط توصیه می کنم بزن بیرون، گرچه زدن بیرون به هر قیمتی برای خیلیا راه حل مناسبی نیست. اما دوست ندارم فکر کنم که اگه همه بزنن بیرون، اون وقت کی بمونه مملکتو درست کنه؟ این حرف با این که خیلی منطقیه اما به نظرم حرف آدم شکم سیریه که حالیش نیست یه من ماست چقدر کره داره.

خلاصه هرجا هستین امیدوارم زندگی بهتون سخت نگیره. و اگر می گیره، شما دیگه به خودتون سخت ترش نگیرین. زندگی رو نباید زیاد جدی گرفت چون با یه آه می یاد و با یه اوه می ره. نه والله؟!

posted @ ۲:۱۳ بعدازظهر