|
جمعه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۶
درباب تاثیرات
نسیم عزیز منو به بازی تاثیرگذارها دعوت کرده. دمت گرم رفیق، اینقدر ما رو تحویل می گیری!
فلذا تاثیرگذاران زندگی اینجانب به شرح زیر می باشند:
1- خواهرم. 11 سال از من بزرگتره. از بچگی با من سروکله می زد. وقتی خواهر بزرگم که برام مثل مادر بود، منو تو شش سالگی گذاشت و رفت آمریکا، دیگه تعلیم و تربیت ما کمپلت افتاد دست این خواهرمون. اگه اون نبود، یا شخصیت دیگه ای داشت، من کلن یه آدم دیگه شده بودم..
2- مدیر دبیرستان و دبیر ریاضی سال چهارم، به طور مشترک تاثیر زیادی روی من گذاشتن. خانم مدیر یه مشت بچه خرخون رو جمع کرده بود و به اسم کنکور به جون هم انداخته بود. یه بند تو سر ما می زد که خنگیم. دبیر سال چهارم به جرات می گم تنها دبیری بود که عین آدم درس می داد و بچه ها مرتب کلاسشو بهم می زدن یه وخت کسی چیزی یاد نگیره، تو کنکور یه تست بیشتر بزنه! اما تشویقها و مهربونیهای اون دبیر تا دانشگاه هم بهم اعتماد به نفس و آرامش داد. از برکت این دو نفر فهمیدم نه نابغه هستم و نه عقب مونده ذهنی! یه آدم معمولی ام که برای فهمیدن مطالب و کسب مهارت باید مثل همه کار کنم و زحمت بکشم. توصیه ام به تموم نوجوونها هم اینه که دور مدرسه بچه نابغه ها رو خیط قرمز بکشن!
3- از آدمهای کله گنده دنیا، داستایوسکی بیشترین تاثیر رو روی من گذاشته و بعد، هیوم و راسل.
4- باور کنین یا نه، یه چیزی که خیلی روی زندگیم تاثیر گذاشته، دروغ بوده. یه بار نزدیک بود یه خاطر یه دروغ مسخره، محض جک و تفریح بقیه، من جدی جدی بمیرم! چندباری سعی کردم زرنگ باشم و دروغها رو کشف کنم، که البته گند زدم. شکر خدا، یار استعداد عجیبی تو شناخت آدمها داره و تعصب شدیدی روی دروغ نگفتن. از وقتی با یار آشنا شدم، سعی می کنه یادم بده چطوری مواظب خودم باشم تو این دنیای پر از دروغ... گیرم شاگرد خنگی هستم.
خب ملت، یه سری تاثیر گذار که واسه همه مون مشترکن. مثل پدر و مادر، معلمها، جمهوری اسلامی، جنگ و جنبش اصلاحات. از جمهوری اسلامی یاد گرفتم خدایی که باهاش می زنن تو سر ملت یه چیزه، خدایی که واقعن می پرستن یه چیز دیگه. از جنگ یاد گرفتم تاوان بدی حکومت رو مردم می دن، یعنی ما هی فحش بدیم صدام یزید کافر، باز اون سر جاشه و ما تو زیرزمین داریم از ترس بمب و موشک هزار بار می میریم. و یاد گرفتم تو شرایط بحرانی، مردم به هم رحم نمی کنن و خودشون با خودشون از هزارتا صدام یزید بدترن. ما به عنوان جنگ زده از خرمشهر به تهران اومدیم و بعد از تهران به شمال. خدا رو شکر و دست مریزاد به غیرت و سختکوشی بابا، هیچ وقت محتاج کسی نبودیم ولی رفتار مردم در هر دو مرحله، افتضاحی بود که به گفتار راست نمی یاد و مجالش هم نیست. اما خب، این بزرگترین دلیله که با جنگ مخالفم! از دوم خرداد به این ور، عمیقن فهمیدم انقلاب و جوگیری یک ملت یعنی چی و دیگه به مامان و بابا سرکوفت نزدم که چرا انقلاب کردن! فهمیدم دیکتاتور فکل کراواتی اودکلن زده با دیکتاتور ریش و پشمالوی گلاب زده باطنن فرقی نداره. تازه تکلیفت با اون جونور پشمالو از اول مشخصه، اما جینگولیه بر حسب "مصلحت" اول بهت اجازه حرف زدن می ده، فردا مصلحتش عوض می شه و می اندازتت آنجا که عرب نی انداخت! فهمیدم دردمون از خودمونه و درمان نیز هم، و با طناب بریده هیچ کس نمی شه رفت تو چاه.
خلاصه این طوری. یه عده رو به بازی شب یلدا دعوت کرده بودم که هیچ کدومشون بنده رو تحویل نگرفتن اما خب از رو نمی رم. به این بازی هم همه تونو دعوت می کنم، تحویل نگرفتین هم خیالی نیست، چه کنیم دیگه.
پی نوشت: نسیم جان چاکریم خفن.
posted @
۱:۳۸ قبلازظهر
|