سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     چهارشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۶  

The prisoner of Tehran

بهتون نگفته بودم. یعنی به هیچ کس نگفتم این رازو. می دونین؟ من چند سالی زندانی سیاسی بودم.
آذر 60 دستگیر شدم. وضع زندانها خیلی بد بود، نه یه محاکمه درست حسابی نه وکیلی نه کسی نه کاری... برامون از خونه لباس و کلوچه می فرستادن، دیر به دستمون می رسید. مامان ما که همیشه مانتوی کوتاه کمرکرستی می پوشید واسه ملاقات مجبور بود مانتوی گشاد بلند بپوشه. تازه! شکنجه مون هم می دادن. جلومون عینک ریبن می شکستن، یا دست و پامونو می بستن آهنگ بندری می ذاشتن. خلاصه اشکتونو درنیارم. حکم اعدام من هم اومده بود اما زد و در آخرین لحظه شخص خلخالی عاشقم شد. پای چوبه دار جلوم زانو زد و یه حلقه برلیان جلوم گرفت و گفت آه فرشته رویاهای من با من ازدواج می کنی یا می ری بالای دار؟... خب شما بودین کدوم راهو انتخاب می کردین؟ لطفن منو سرزنش نکنین.
خونواده خلخالی منو از خونواده های تحصیل کرده امروز ایران هم راحت تر قبول کردن. اما من خیلی برای خودم متاسف بودم. خلخالی سعی می کرد منو درک کنه. گاهی تو فاصله صدور یا اجرای حکم اعدامها، زنگ می زد خونه برام از شعرهای ویرژیل می خوند. منم کم کم سعی می کردم به وضعیت جدید عادت کنم. خونواده شو دعوت کردم تو همون سال 60، براشون لازانیا و بیف استرگانوف درست کردم که البته مزه بیف استرگانوف های خود حاج خانوم رو نمی داد. خلخالی که خسته از اجرای احکام می اومد خونه کاپوچینوشو آماده می کردم می ذاشتم جلوش، ولی زندگی همچین آسون هم نبود. اسپرسو سازشون خراب بود، ماکروویوشون هم از ماکروویو شمسی همسایه مون یه مدل قدیمی تر بود. بگذریم نمی خوام اشکتون دربیاد.
خلاصه بهش الهام شده بود کی می میره، قبلش وصیت کرده بود پدر و مادرش منو برگردونن به خونواده ام، خرج عروسی من با پسری که دوستش داشتم هم بدن. حتی وقتی مرد، اون دنیا با خدا زد و بند کرد یه کاری کنه تاریخ تولد من بیفته به تاریخ دستگیریم، این طوری شد که آذر 60 دوباره به دنیا اومدم...
حالا چی شد که اسرار زندگیمو بهتون گفتم؟ خب دیدم یه بنده خدایی چند سال پیش "لولیتا خواندن در تهران" رو این ور آب چاپ کرد، گرفت. گیرم توش حرف حساب زده باشه، یا مثلن تو کتاب "پرسپولیس" یه دنیا ذوق و سلیقه به کار رفته باشه، بالاخره واسه اراجیف ما هم مشتری پیدا می شه، نه؟! تازه این موبور چشم آبیها همینم از سرشون زیاده، تب زندگی زنهای خاورمیانه اینا رو گرفته. یه عالم کتاب دارن با عکس یه زن چشم سیاه تو چادر روبنده رو جلدش: دختری از افغانستان، دختر عراق، مادر عربستان، خواهر پاکستان، خب نوبتی هم باشه نوبت ماست.
شما از این خاطرات ندارین؟! حتمن دارین. چاپ کنین، دهن باز بی روزی نمی مونه. فقط اگه مثل من تصمیم گرفتین تو خاطراتتون نقش زندانی سیاسی رو بازی کنین و حوصله تحقیق نداشتین، بالاغیرتن قبلش رو همین اینترنت وامونده یه سرچ دودقیقه ای بکنین، خاطرات دو سه نفر از کسایی که تصادفن از زندانهای دهه 60 جون به در بردن بخونین. دست کم بفهمین زندان چیه و زندانبان کیه و یه من ماست جمهوری اسلامی چقدر کره داره. بلکه سوای این چشم آبیهای نازنازی که به همه چی می گن اوه مای گاد، یه ایرانی علاف پیدا شد این ته دنیا کتابتونو ورق بزنه. شما که نمی خواین متهم به توهین به شعور مخاطب بشین، ها؟ هرچند اینم مالیات نداره.

پی نوشت: اما خداییش چه حالی می شین اگه تو کتاب فروشی آخر دنیا ترجمه انگلیسی شاهنامه رو ببینین با مینیاتورهای ایرانی؟
ای پدرت بسوزه روزگار.

posted @ ۱:۰۹ قبل‌ازظهر