وقتی داشتم از کوی دانشگاه بر می گشتم بی اختيار به طبقه سوم اولين بلوک نگاه کردم. يه پسر حدودا 19 ساله دستشو زده بود زير چونه اش و از پنجره بيرونو نگاه می کرد. با همون رنگ پريده و سر و وضع نحيف دانشجوها که عمدتا نتيجه غذای سلفه. سرد و بی تفاوت و خسته. بعد از هشت سال آزگار، چيزی بهتر از اين شعر فروغ پيدا نکردم که احساسمو بيان کنه: مغز من هنوز لبريز از صدای وحشت پروانه ای است / که او را در دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودند...