سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     پنجشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۴  

من به زندگی اعتماد داشتم چون فکر می کردم همه چی تکرارپذير و قابل جبرانه، فکر می کردم زندگی تجربه است، فکر می کردم زندگی رو می شه تو تجربه بدست آورد و لذت برد. اما حالا از حس تکرارناپذيری و يک بار برای هميشه بودنش به وحشت افتادم. من چقدر از اين يک بار برای هميشه رو از دست دادم؟ هيچيشو؟ همه شو؟ چقدر مهمه؟ ذاتا مهم نيست، اهميتش تو ميزان عذابيه که می کشی. من چقدر به اين يکبار برای هميشه فکر کردم؟ تقريبا هيچی. من فقط زندگی کردم، همين. زندگی برام درست مثل تئاتر فنز بود که می شه ازش صرف نظر کرد چون به تحمل کثافت چهارراه وليعصر و شلوغی و صف کيلومتری نمی ارزه اما اگه ندا بليتشو گير بياره، خب می شه رفت ديدش. مثل نيم ساعت مونده به امتحان فرآيندهای تصادفی با گندترين استاد دنيا همه دارن خودشونو می کشن همه از اول ترم براش برنامه ريزی کردن همه ادعا می کنن هيچی بلد نيستن درحالی که به حد مرگ خر زدن، تو داری چايی می خوری و جزوه رو ورق می زنی و فکر می کنی تو و اطرافيانت تو کدوم زنجير مارکف اين طوری به هم تابيده شدين؟ به احتمال جذب مردی فکر می کنی که می تونه با خوندن يه ورد و حرکت دادن يه چوب جادويی جهنم اطرافتو برات بهشت کنه. به زنجير ورشکستگی قماربازی فکر می کنی که خودتی و فرآيند زاد و مرگ عشق مرد جادوگر. به زنجير نامتناهی تنهايی که شامل حال همه می شه. می تونی همه اينا رو تو ورقه منتقل کنی. اما بعد می بينی چقدر ابلهی و چقدر حق با اوناييه که با نيش باز سرفه و عطسه های استادو بلعيدن، اميدوارن و لبخند می زنن. و تو بايد انتقاد پذير باشی و بيشتر درس بخونی، تو بايد زندگی کنی، تو بايد جدی باشی، تو بايد، بايد، بايد...
رويايی و خيالبافم .تصميمهايی رو تو کمتر از پنج دقيقه گرفتم که خيليا تموم عمرشون بابتش شک و ترديد می کشن، از خيلی موقعيتها با سکوت و بی تفاوتی و فلسفه يه طوری می شه ديگه گذشتم که خيليا تموم عمرشون برای نگه داشتنش تلاش می کنن. اين افتخار نيست، حماقت و بلاهت محضه. هميشه هم به شديدترين شکل ممکن محکوم شدم که تا چشمت کور، خودت خواستی. آره خودم خواستم. تا چشمم کور.
من می ترسم.

پی نوشت : ببخشين کامنت دونی رو برمی دارم. البته کامنتدونی بلاگ اسپات کماکان هست با کليک روی ساعت پست می تونين برام نظر بدين و خوشحال می شم. اما جنبه ندارم، دوباره افتادم به همون ورطه ای که روزی هزاربار بيام ببينم کی برام چی نوشته يا اگه چی بگم باحال تره. اين وضعيت، اينجا رو از هدف اصليش که درددل با خودم بوده دور می کنه.

posted @ ۱۱:۲۵ قبل‌ازظهر  


Comments:
می دونی مریم جون، اگه بخوام بگم نترس چون ترس نداره حرف احمقانه ای زدم چون این ترس خیلی وقته که همراه خود منه.. فکر کنم از اواخر شهریور ماه دو سال پیش بود که با یک سلسه اتفاقات از رویاهای خودم سر بیرون آوردم و تازه اون موقع بود که چی اطرافم می گذره.. از ترسیدن می ترسم اما از وقتی یادم میاد ( شاید از اول دبستان روزی که برای اولبن بار تا ظهر توی محیطی غیر از خونه بودم ) اما دو ساله که این ترس برام دلیل داره اونم یک دلیل کاملا موجه... مریم.. فکر کنم تنها راه برای نترسیدن فکر نکردن باشه... برای من، تو و امثال ما که برای ترسشون دلیل دارن .. خدا کنه بشه که هنوزم گاهی خودمونو به اون راه بزنیم و فقط و فقط زندگی کنیم...
 
حالا دو تا نکته ام بگم و برم ! اول اینکه خوب شد گفتی چطوری میشه از کامنت دونی بلاگ اسپات استفاده کرد و کامنت گذاشت چون بلد نبودم!!! دوم اینکه من انقدر هم که تو کامنت بالایی نشون دادم دستور زبان فارسیم ایراد نداره ها! نمی دونم چرا وقتی دارم جدی تایپ می کنم همه چیز اینطوری میشه که اون بالا میبینی البته یکمی هم تقصیر خود کامنت دونی بود که بعضی از کلمه هام رو جا به جا کرد... خلاصه که به قول خودت ما خیلی مخلصیم.
 
ارسال یک نظر