سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     دوشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۴  

تنهاتر از يک برگ
با بار شاديهای مهجورم
در آبهای سبز تابستان
آرام می رانم
تا سرزمين مرگ
تا ساحل غمهای پاييزی

در سايه ای خود را رها کردم
در سايه بی اعتبار عشق
در سايه فرار خوشبختی
در سايه ناپايداريها
خود را رها کردم

شبها که می پيچد نسيمی گيج
در آسمان کوته دلتنگ
شبها که می گردد مهی خونين
در کوچه های آبی رگها
شبها که تنهاييم
با رعشه های روحمان، تنها
در لحظه های نبض می جوشد
احساس هستی، هستی بيمار

اکنون تو اينجايی
گسترده چون عطر اقاقيها
در نيمه های صبح
بر سينه ام سنگين
در دستهايم داغ
در گيسوانم، رفته از خود، سوخته، مدهوش
اکنون تو اينجايی...

...شايد مرا از چشمه می گيرند
شايد مرا از شاخه می چينند
شايد مرا مثل دری بر لحظه های بعد می بندند
شايد
ديگر نمی بينم!

در التهاب دره ها رازيست
اين را به روی کوه
بر صخره های سهمگين کندند
آنان که در خط سقوط خويش
يک شب سکوت کوهساران را
از التماسی سخت، آکندند

در اضطراب دستهای پر
آرامش دستان خالی نيست
خاموشی ويرانه ها زيباست
اين را زنی در آبها می خواند
در آبهای سبز تابستان
گويی که در ويرانه ها می زيست

ما بر زمينی هرزه روييديم
ما بر زمينی هرزه می باريم
ما "هيچ" را در راهها ديديم
بر اسب زرد راهوار خويش
چون پادشاهی راه می پيمود

افسوس ما دلتنگ و خاموشيم
افسوس ما خوشبخت و آراميم
خوشبخت زيرا دوست می داريم
دلتنگ زيرا عشق نفرينيست

از قول فروغ تقديم به تو با همه دلتنگيهات.

posted @ ۱۱:۰۳ قبل‌ازظهر  


Comments:
چرا انقدر غمگین مریم؟ : (
 
افسوس ما دلتنگ و خاموشيم
افسوس ما خوشبخت و آراميم
خوشبخت زيرا دوست می داريم
دلتنگ زيرا عشق نفرينيست
 
ارسال یک نظر