|
دوشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۴
تنهاتر از يک برگ با بار شاديهای مهجورم در آبهای سبز تابستان آرام می رانم تا سرزمين مرگ تا ساحل غمهای پاييزی
در سايه ای خود را رها کردم در سايه بی اعتبار عشق در سايه فرار خوشبختی در سايه ناپايداريها خود را رها کردم
شبها که می پيچد نسيمی گيج در آسمان کوته دلتنگ شبها که می گردد مهی خونين در کوچه های آبی رگها شبها که تنهاييم با رعشه های روحمان، تنها در لحظه های نبض می جوشد احساس هستی، هستی بيمار
اکنون تو اينجايی گسترده چون عطر اقاقيها در نيمه های صبح بر سينه ام سنگين در دستهايم داغ در گيسوانم، رفته از خود، سوخته، مدهوش اکنون تو اينجايی...
...شايد مرا از چشمه می گيرند شايد مرا از شاخه می چينند شايد مرا مثل دری بر لحظه های بعد می بندند شايد ديگر نمی بينم!
در التهاب دره ها رازيست اين را به روی کوه بر صخره های سهمگين کندند آنان که در خط سقوط خويش يک شب سکوت کوهساران را از التماسی سخت، آکندند
در اضطراب دستهای پر آرامش دستان خالی نيست خاموشی ويرانه ها زيباست اين را زنی در آبها می خواند در آبهای سبز تابستان گويی که در ويرانه ها می زيست
ما بر زمينی هرزه روييديم ما بر زمينی هرزه می باريم ما "هيچ" را در راهها ديديم بر اسب زرد راهوار خويش چون پادشاهی راه می پيمود
افسوس ما دلتنگ و خاموشيم افسوس ما خوشبخت و آراميم خوشبخت زيرا دوست می داريم دلتنگ زيرا عشق نفرينيست
از قول فروغ تقديم به تو با همه دلتنگيهات.
posted @
۱۱:۰۳ قبلازظهر
|