سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     جمعه، آذر ۲۷، ۱۳۸۳  

هوس کردم با يکی حرف بزنم همه اش هم آه و ناله کنم.

می دونی، دنيا مثل يه اتاق کوچيکه نزديک آشپزخونه و بی پنجره است که توشو با فرش و مخده پر کردن و روضه گرفتن. هر لحظه به تعداد جمعيت اضافه می شه تو هم هی مجبوری خودتو بکشی کنار، بقيه خپلن و با اون هيکل قلمبه و نرمشون هی بهت فشار می يارن تا جاشون بيشتر وا بشه تو هم هی مچاله تر می شی. صدای روضه خونه رو اعصابته، پات از نشستن رو زمين درد گرفته و داغون شده، پچ پچهای نه چندان آروم بقيه رو اعصاب سمپاتيکت ويولن می زنه، از بوگند پا و عرق حضار و آش نيم سوخته آشپزخونه داری خفه می شی و هيچی هوا واسه نفس کشيدن نداری، لحظه به لحظه هم از هر طرف بهت تنه می زنن و مچاله ات می کنن که جاشون وا بشه. خلاصه اين قدر وضعيت ادامه پيدا می کنه که از زور فشار جمعيت به بيرون پرتاب بشی و تازه يه نفس راحتی بکشی و از خودت بپرسی وا؟! مرگم چی بود رفتم روضه؟

آدمها مثل درختها می مونن. ريشه هاشونو تو تن زمين فرو می کنن که تا اونجا که زورشون می رسه شيره و قوتشو بمکن. شاخه هاشونم تو سر همديگه می زنن واسه چس مثقال نور بيشتر. آدمها اطرافشونو با تماميتشون اشغال می کنن، سر همينم با هر کوفت و زهرماری زور می زنن تماميت تو رو ازت بگيرن و به ريشه و شاخه های خودشون اضافه کنن.

من هيچ وقت خواهر احمقمو نمی بخشم که جرات دفاع کردنو توم کشت و نذاشت احترام به ريشه ها و شاخه هامو ياد بگيرم. من تو اين تنازع بقای وحشيانه هيچ سهمی ندارم.

هی هی هی... زياده عرضی نيست. يه وقتها صبح که از خونه می يای بيرون می بينی ديشب بارون زده و هوا تميزه، می تونی نو خورشيد رو رو صورتت حس کنی و از ديدن البرز سفيد پوش لذت ببری، اون وقته که نفس عميق می کشی تا تتمه اکسيژن تو هوا، قبل از اومدن کاميون شهرداری با اون اگزوزش، بره تو ريه هات، به البرز و خورشيد سلام می کنی و حس می کنی همه رو دوست داری، حتی اونايی که اذيتت کردن، حتی همه رو. يه وقتها هم از صبح حس مجلس روضه کذايی بهت دست می ده و اول می گی کاش يه مسلسل داشتم تا هرچی خپل بی ملاحظه کثافته ببندم به رگبار، بعدم می بينی نه کاش يه کلت داشتی که عطای دنيا رو به لقاش می بخشيدی و خلاص.

خلاصه که آدميزاد متغيره. فقط می دونم تا اطلاع ثانوی خسته ام و حوصله هيچ کاری رو ندارم. دلم يه اتاق دنج می خواد با يه عالمه چايی و رمان توپ، با يه ميل بافتنی و کاموای خوشگل با يه عالم سريال خاله زنکی.

posted @ ۶:۴۱ بعدازظهر