سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     شنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۳  

به اندازه يک دنيا پژمردگی...

خب، محيط بان تبريزی هم با 48 تا ساچمه تو سرش با ما خداحافظی کرد و بعد از 18 روز کما ترجيح داد عطای اين دنيای کثيفو به لقاش ببخشه...

اينجا رو بخونين تا بدونين از کی دارم حرف می زنم.

خيلی تو کفم ببينم با اين به قول آقا شاهين، "شکارچی متخلف که نه، بلکه جانی" چه برخوردی می شه. حداکثرش ديه، آره؟ بعد چه جوريه، وقتی ما همچين جونورهايی به اسم آدميزاد داريم، چرا محيط بانهامون آدمهای معمولی هستن؟ چرا واسه کنترل تصديق موتوريها کماندوی ارتش می يارين، واسه حفاظت از محيط زيستمون اين آدمهای مظلومو؟ من اگه با يه شيشه الکل سفيد تو خيابون راه برم جرمم سنگين تره، يا گلوله تو سر کسی خالی کنم که نون بخور نميرش گروی زندگی درختها و حيوونهاست؟

نتيجه همه اين بحثها اينه که ايش ايش مرده شور اين وضعيتو بردن، حالا بريم سر کار و زندگيمون... ياد کتاب 1984 افتادم. جايی که وينستون اسميت (قهرمان اصلی داستان) بعد از يه انفجار بزرگ بمب که ديگه تکراری شده و معلوم نيست واقعا بمبارون جنگی يه دشمن خارجيه يا حربه حکومت خودشونه واسه تو وحشت نگه داشتن مردم، داره از خيابون رد می شه و يه دست قطع شده می بينه. دست قطع شده و خون آلود يه آدم که معلوم نيست زير کدوم آوار مونده. دست رو به قول خودش انگار که ساقه کلم باشه، با بی تفاوتی با پا پرت می کنه تو جوب. يه کم بعد با خودش مات و حيرون می مونه که تو همچين وضعيتی همه آدمها چقدر بی رحم و بی تفاوت می شن، انگار که با يه سرنگ بزرگ همه عاطفه و مهربونيشونو کشيده باشن، که ديگه ديدن يه دست قطع شده براشون حس لگد به وجود بياره و جوب نه چيز ديگه... دممون گرم و دلمون خوش که هنوز يه نچ نچی می کنيم و يه غر غری می زنيم، بعد پرتش می کنيم تو جوب...

posted @ ۳:۲۵ بعدازظهر