|
شنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۳
به اندازه يک دنيا پژمردگی...
خب، محيط بان تبريزی هم با 48 تا ساچمه تو سرش با ما خداحافظی کرد و بعد از 18 روز کما ترجيح داد عطای اين دنيای کثيفو به لقاش ببخشه...
اينجا رو بخونين تا بدونين از کی دارم حرف می زنم.
خيلی تو کفم ببينم با اين به قول آقا شاهين، "شکارچی متخلف که نه، بلکه جانی" چه برخوردی می شه. حداکثرش ديه، آره؟ بعد چه جوريه، وقتی ما همچين جونورهايی به اسم آدميزاد داريم، چرا محيط بانهامون آدمهای معمولی هستن؟ چرا واسه کنترل تصديق موتوريها کماندوی ارتش می يارين، واسه حفاظت از محيط زيستمون اين آدمهای مظلومو؟ من اگه با يه شيشه الکل سفيد تو خيابون راه برم جرمم سنگين تره، يا گلوله تو سر کسی خالی کنم که نون بخور نميرش گروی زندگی درختها و حيوونهاست؟
نتيجه همه اين بحثها اينه که ايش ايش مرده شور اين وضعيتو بردن، حالا بريم سر کار و زندگيمون... ياد کتاب 1984 افتادم. جايی که وينستون اسميت (قهرمان اصلی داستان) بعد از يه انفجار بزرگ بمب که ديگه تکراری شده و معلوم نيست واقعا بمبارون جنگی يه دشمن خارجيه يا حربه حکومت خودشونه واسه تو وحشت نگه داشتن مردم، داره از خيابون رد می شه و يه دست قطع شده می بينه. دست قطع شده و خون آلود يه آدم که معلوم نيست زير کدوم آوار مونده. دست رو به قول خودش انگار که ساقه کلم باشه، با بی تفاوتی با پا پرت می کنه تو جوب. يه کم بعد با خودش مات و حيرون می مونه که تو همچين وضعيتی همه آدمها چقدر بی رحم و بی تفاوت می شن، انگار که با يه سرنگ بزرگ همه عاطفه و مهربونيشونو کشيده باشن، که ديگه ديدن يه دست قطع شده براشون حس لگد به وجود بياره و جوب نه چيز ديگه... دممون گرم و دلمون خوش که هنوز يه نچ نچی می کنيم و يه غر غری می زنيم، بعد پرتش می کنيم تو جوب...
posted @
۳:۲۵ بعدازظهر
|