|
سهشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۳
عجيبه تا حالا اينقدر دلم واسه وبلاگم تنگ نشده بود، که امروز. نمی دونم چرا از صبح دلم می خواست بيام اينجا با فراغت کامل بنويسم.
شب اولی که تو فرنگستون خوابيدم، اينقدر خسته بودم که هيچی از خوابهام يادم نمی ياد، اما شب دوم خواب پسرها رو ديدم، عجيب نيست؟ تو يه جنگل بزرگ بودم که می دونستم رامسره، داشتم با بابک راجع به هوش موجودات تک سلولی بحث می کردم، مهدی برام يه پرنده چوبی آورد که پرواز می کرد. پرندهه رو پر دادم رفت بعد نشستم زير يکی از درختها شروع کردم به گريه کردن، اونقدر که نزديک بود دل و روده هام بريزه بيرون. اون يکی بابکه اومد گفت پاشو از اينجا می خوام زير اين درخته تمرکز کنم، منم هرچی فحش بلد بودم بهش دادم پاشدم رفتم. يه درخت خوشگل پيدا کردم تا رفتم طرفش، ديدم سينا اون ورش داره از دختر رامسريه لب می گيره، خلاصه بی خيال شدم. دستهامو کردم تو جيبم و يا علی... همين طوری راه افتادم رفتم.
احتمالا به اين می گن حس نوستالوژيک مسافرت.
تو اين روزهای تنهايی دلم کار می خواد، نه، دلم يه تخت سفت می خواد با هزار تا آمی تريپ تيلين که هی بندازم بالا و بخوابم، تا زمان بگذره و بيای. قد خر کار می کنم شبها هم نيمه بيدار جلوی تلويزيون ولو می شم، دلم سيگار می خواد ولی الآن وقت عبادته، دلم يه عالم عرق می خواد ولی هميشه وقت قيامته، دلم خيلی چيزها می خواد که هيچ وقت، وقتش نيست. ناچارم بيام تو وبلاگم گير بدم به اسلام، يا بگردم تو گرد و خاک گرفته ترين خاطرات ذهنم و مرتب از خودم بپرسم : واااااااااا؟ خری که اين کارها رو کرد، راستی راستی خود من بود؟!
ای بابا...
posted @
۸:۵۹ بعدازظهر
|