|
یکشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۴
سلام سفال. سفالينه خانم اسم قشنگی داری. چطوری کوزه؟ با خودمم. اينجا کريسمسه و اولين ساليه که من شور و حال کريسمسو از نزديک حس می کنم. قاعدتا ديشب بابانوئل برای بچه ها کادو آورده نه؟ ديشب همه از کوچيک و بزرگ پلاس بودن تو خيابون با کلاههای قرمز بابانوئل. خوب خوشن ها. ما شب عيد فقط ترافيک داريم و شلوغی و گرونی و اعصاب خوردی و بگير بگير و کتک خوردن واسه چهارشنبه سوری. حيف. با تموم تفاسير، هيچی عطر عيدهای تهرانو نمی ده. بوی هفت سين، به قول فرهاد بوی عيدی،... منم با اينا زمستونو سر می کنم. اونم چه زمستونی، آفتاب داغ استوايی و بارونهای سيل آسا و جنگلهای انبوه.
به اندازه بابانوئلی که ديشب همه کادوهاشو قسمت کرده و امروز ديگه هيشکی صداش نمی کنه، تنها هستم. بالاغيرتا سال ديگه اين موقعها ياد من بيفتين، به اندازه يه فاتحه. البته فاتحه نمی خوام. چيه بابا، همه اش مجيز خدا. خدا هم ما رو آدم حساب نمی کنه. قول می دم تموم شبهايی که تا صبح گريه کردم و تموم صبحهايی که عين آدمهای مسخ شده تا شب تو اتاق به کنج ديوار زل زدم، داشته بهم فحش می داده و مسخره ام می کرده. دوستت ندارم خدا.
آه در سر من چيزی نيست جز چرخش ذرات غليظ سرخ و نگاهم مثل يک حرف دروغ شرمگين است و فروافتاده
posted @
۶:۲۶ قبلازظهر
|