سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     چهارشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۴  

الآن حال اون وختهايی رو دارم که رفتی تو بحر یه کتاب و کاملا توش غرق شدی یه دفعه یکی می یاد ازت می پرسه به نظرت شلوار آبیمو بپوشم یا کرمو؟ یه چرندی جواب می دی تا می یای دوباره حس بگیری می گه آخه این به اون تی شرتم نمی یاد، حالا به نظرت... و این روند اینقدر ادامه پیدا می کنه که تموم حس کتاب خوندنت می پره اما به محض این که کتابو می بندی و می ری تو بحر لباس پوشیدن طرف، اونم تیپ زده و رفته و تو موندی با وقت خالی بی حسی که نمی دونی باید چی کارش کرد.
من خیلی خوشم می یاد کسی واسه این که بیشتر باهام باشه دروغ بگه، ولی فقط واسه این که باهام باشه نه این که من بهانه باشم تا عقده هاشو خالی کنه. یکی از این دروغهای باحال، وختی بود که طرف گفت من یه چندتا قطعه واسه کارم باید بخرم البته زیاد طول نمی کشه بعدش سریع می یام هرجا که شما گفتین. منم که دیگه حالم از هرچی کافی شاپ و سینما و علافی تو پارکه به هم می خورد گفتم خب نمی شه منم با شما بیام خرید؟ گفت چرا نمی شه اما من خیلی خرید دارم، ایراد نداره؟! از تو چه پنهون جزء معدود مواردی بود که یکی حرفشو تو سیم ثانیه عوض کرد و من خیلی خوشم اومد! خلاصه تو یه بعدازظهر بارونی سرد کلی جمهوری رو گز کردیم دنبال پین نمی دونم چی چی که اصلا گیر نمی اومد و به جای خالی بستنهای معمول، درباب طراحی مدار و فلسفه ریاضی فک زدیم. من یه مشت چراغ رنگی خیلی کوچولو دیدم که براشون ذوق کردم و گفتم خیلی خوشگلن، اونم کلی توضیح داد که اسم اینا چیه و به چه دردی می خورن و این حرفها. بعدا درست موقعی که داشتم فکر می کردم بابا این عجب آدم خشکیه، گفت براتون یه هدیه دارم و یه جعبه کوچولو بهم داد پر از این چراغهای کوچیک با یه باتری که کافی بود دو تا سیم باریک چراغها رو بهش بزنم تا روشن بشن. من خیلی خوشم می یاد به یکی یه بار سرسری بگم از یه چیزی هرچند بی ربط خوشم می یاد و بعد همونو هدیه بگیرم ازش. خودمم از همین اصل تو هدیه دادن استفاده می کنم معمولا وقتی با طرف هستم گوشام تیزه تا از دهنش بپره از چی خوشش می یاد همونو واسه اش بگیرم. مثلا پارسال مامانم داشت واسه دوستش می گفت این قرصهایی که توالت فرنگی رو می شورن خیلی به دردبخورن ولی حیف که تو ایران نیست ازشون. منم این سری براش از اینجا قرص توالت شور بردم سوغاتی. مسخره بود اما اینقدر خوشحال شده بود که فکر کنم اگه یه بلوز به آرشیو بلوزهاش اضافه می کردم اینقدر حال نمی کرد. خلاصه منم با چراغها خیلی حال کردم شب تو خونه همین طور رنگهای مختلفو می زدم به باتری و با روشن شدنشون غش غش می خندیدم و ذوق می کردم. هرکی اینا رو می دید یه نظری می داد، بابا می گفت عین بچگیاش یه مشت باتری و سیم جمع کرده به خیال خودش اختراع کنه، مامان می گفت خدا می دونه یادگار چی چیه، چون من بطری آب و کاغذ باطله و هرچی بگیو از اول دبستانم نگه داشته بودم. دوستام می خندیدن می گفتن خدا عقلت بده اقلا برو از این کیتهای درست و حسابی بخر مثل این پسر نوجوونها برق بازی کن، خلاصه اینجوری.
با شناختی که از خودم پیدا کردم می تونم بگم کودک درونم خیلی قویه، البته اگه طالع بینی بخونی نوشته این ویژگی متولدین آذره نمونه بارزش هم والت دیسنی. خب طالع بینی که حرف مفته اما تاحالا هرچی آذری دیدم کودک درونشون قوی بوده. منو که می بینی خیلی سریع اعتمادم جلب می شه، بلد نیستم از خودم دفاع کنم، به جز اغراق تو گذشته و خاطراتم دروغ دیگه ای نمی گم، واسه خوشحال شدنم همین که بدونم یکی چندساعت تو ذهنش بوده که من چراغ رنگی دوست دارم کافیه، زود دلم می شکنه و تو عصبانیت واکنشهای شدید نشون می دم اما زود خسته می شم و دلم می خواد آشتی کنم، وقتی بهم ظلم می شه سریع می بخشم اما تاثیرش مدتها تو ذهنم می مونه و تقریبا محاله که فراموش کنم. خب اینا همه ویژگی بچه هاست. زندگی با بچه های خرس گنده ای مثل من خیلی خیلی سرد و بی رحمانه رفتار می کنه. شاید بهتره بگم من اصلا به خودم رحم نکردم، خودمو هیچ وقت توجیه نکردم و هیچ وقت نبخشیدم و هر بلایی سرم اومد، خودم آوردم. اما این تسکین نیست. بعضی وقتها آدم برای این که سبک بشه بهتره همه چیو بندازه تقصیر زندگی و از واقعیت فرار کنه. آره همه اش تقصیر زندگی بود، نه من.
راستی چراغها رو هنوز دارم. با هزارتا هدیه ریز و درشت دیگه از این قبیل. همین!

posted @ ۵:۴۲ قبل‌ازظهر  


Comments:
کلا آدميزاد لازم داره که هرازگاهی خرت و خورتاييو که به اسم يادگاری و خاطرات نيگه داشته بريزه دور.انسون اگه يه قسمتایی از زندگيشو فراموش کنه به نفعشه خيلي
 
ارسال یک نظر