سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     جمعه، مهر ۱۹، ۱۳۸۷  

اینجا رو نگاه کن. آسمون نیمه خاکستری، کوههای خشک، ییلاق پایتخت، خونه های درندشت عجق وجق... بده؟ نه خیلی هم خوبه. اما ثروت مصنوعی نمی تونه فقر طبیعی رو بپوشونه حتا توی عکس.
شاید چون مال اون محیطم اینو حس می کنم. شاید یه غریبه نبیندش.

پی نوشت: یادش به خیر. هفت هشت ساله که بودم بعضی عصرهای جمعه تابستون غصه دوری عزیزها و گرفتاریهای جنگ زدگی و هزار کوفت و زهرمار دیگه طاقت بابا رو طاق می کرد. بابایی که عشقش خونه موندن و جلوی تلویزیون چرت زدنه، ما رو می ذاشت تو تویوتای مدل 79 و می برد محله های اعیونی شهر می گردوند. من که حالیم نبود، اما خواهر نوجوونم به عشق محله های باکلاس شهر مانتوی با اپل گنده تر می پوشید، مامانم هم روسری طرح داری که خواهرم براش از ترکیه فرستاده بود زیر چادر سر می کرد. می رفتیم باغهای نیاورون، زعفرانیه، کامرانیه، ویلاهای بزرگ و باکلاس رو تماشا می کردیم. عشق من بود که زودتر از خواهرم پرچم یا حسین و یا زهرای رو بعضی خونه ها رو کشف کنم و بلند بگم آباجی! یه خونه مصادره ای دیگه!
دست آخر بابا از یکی از بلال فروشهای اون دور و حوالی برامون بلال می خرید و می گفت گردش بی خوراکی قبول نیست! گاهی هم می رفتیم به تنها قنادی که مامان قبولش داشت بستنی میوه ای می خوردیم. ظرفهای پلاستیکی کوچیکی که طرف سه تا قاشق بستنی توش می کشید یادمه.
نمی دونم تهران تو اون واویلای جنگ و بحران اقتصادی واقعن رنگی تر و شاداب تر بود یا دید بچگونه من همه چیو رنگی می دید؟ بعدها اون ویلاها یکی یکی برج و بارو شدن، دود از سروکول شهر بالا رفت و تابستون شد گرمای سگ کش و ترافیک و بی آبی. (ایضن بی برقی) گشت و گذار تو شمال تهران دیگه بهم کیف نمی ده. حالا که می تونم یه بلال رو خودم تنهایی بخورم باز حالشو نمی بردم همین طور حال اون همه بستنی رنگ وارنگ. نوجوونیهام به جنوب تهران سمپاتی پیدا کرده بودم عشقم این بود که ساعتها زل بزنم به حال و هوای میدون حسن آباد، توپخونه و بازار. اما جمعیتی که از سروکول هم بالا می رفتن و ترافیک و دود و کثافت و فحشهای ناموسی و مزاحمتهای همه رقمه، به آدم می گفت بروگمشو. نمی دونم تهران از معنا و هویت خودش خارج شد یا دید من بود که دیگه رنگها رو نمی دید.
با تموم اینا تهران رو دوست دارم. فعلن که به قول شاعر، کوچه ها و خونه ها محله ها، اینجا دفترچه های بی خاطره ان. برام از خاطره سنگری بساز... ظهری به سرم زده بود برم تو فرودگاه بسط بشینم با اولین پرواز برگردم ایران، بعد به خودم گفتم دختر احمق به کدوم تهران می خوای برگردی آخه؟ به تهرانی که با هرفروردین و مهرش عاشق می شدی یا اون جنگل برج و قلعه دود گرفته که روزی هزاربار روانت رو با بلدوزر صاف می کرد؟ طاقت گشت ارشاد داری؟ طاقت رانندگی تو اون هردمبیل رو چطور؟ طاقت بی آبی و بی برقی؟ طاقت می یاری از جلوی هر نره خری که رد می شی استرس بگیری که الآن چه چرندی می خواد بگه یا دست هرزه اش کجای تنت رو نشونه می گیره که جاخالی بدی؟ طاقت کثافتکاریهای رمضون و محرم و صفر رو داری؟ طاقت اون همه خدایان شارلاتان؟ اون بوی تعفن دروغ و ریای گلاب زده؟
دیدم نه بابا. دیگه نمی تونم. شدم مصداق می خوام برم پا ندارم می خوام نرم جا ندارم ("بمیر بابا چلاق دربه در"، یادته هه هه هه) طاقت اینجا رو هم ندارم. اینجا رو دوست داشتم اما یکی از ویژگیهای غربت اینه که آدم درمقابل نقایص و معایبش زود جا می زنه. درسته که هیچ جا آرمان شهر نیست، اما پنداری آدم تو وطن خودش قدرت سازگاریش بیشتره.
خلاصه امروز خیلی دلم می خواست برم. "یه جای دیگه" جایی که مثل هیچ جا نباشه. الآن می گم دلم می خواد برم تبت، یه صومعه ای بالای کوه، اینقدر به قله های بلند و ابرهای زیرپام زل بزنم که همه چیو فراموش کنم، فراموش کنم کی بودم چی هستم چی شد که این شد... کله شقی که من باشم بعید نیست چندوقت دیگه جلوی راهب اعظم ایستاده باشم و با ایما و اشاره بهش حالی کنم که واسه رهایی از چرخه تناسخ نیومدم، حتا برای آرامش هم نیومدم، فقط اومدم که فراموش کنم. اما شرط می بندم یکی دوماه بعد با راهبها جروبحثم می شه و باز می یام تو این وبلاگ می نویسم خسته شدم می خوام برم جای دیگه. لطفن زرتی درنیا بگی این به خاطر اینه که خودت آرامش نداری. چون دارم. می دونم که دارم. من بی نهایت آماده ام که دل ببندم، که ساکن بشم، که ریشه بدوونم و اینو اصلن متضاد با پیشرفت و این مزخرفات نمی دونم. اما هیچ خاکی، هیچ جایی منو نمی خواد. هیشکی دوسم نداره. همه جا می خورم به در بسته. خیلی غم انگیزه. اوهو اوهو اوهو

عجب پی نوشت طولانی شد. می دونی حکایت من حکایت این تیکه شعر سیاوش قمیشیه:
کاغذهای خط خطی
از کنار در باز پنجره
می پرن توی کوچه
سرحال از این آزاد شدن
نمی دونن که اسیر دل سنگ باد شدن...

شاید حسش اومد یه شعرکی درباب این قضیه نوشتم.

posted @ ۱۲:۵۵ بعدازظهر