|
پنجشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۴
فکر و کوسه و ريش
شوهره نازم نکنه، عازم هند و چين شده يا رفته دنبال ددر، يا همسر اوشين شده چی کار کنم، به کی بگم که عمر بی ثمر دارم (حالا همه با هم:) دلم خوشه شوور دارم، سايه به روی سر دارم
من شما رو تو جلسه با دکتر معين نديدم؟... اوه عزيزم يادته تو جلسه بهم آدرس وبلاگتو دادی، گفتی وبلاگت باحاله به منم سر بزن؟ حيف که کامنتدونيمو با خودم نبرده بودم جلسه... راستی آقای دکتر شما هم وبلاگ دارين؟ بچه ها بياين کميته صنفی تشکيل بديم، من که کانديدم واسه پستهای اينجوری، قول می دم به همه بلاگرها زمين بدم و آپارتمان و تسهيلات ازدواج، تازشم دست به اصلاحات اساسی بزنم در ساختار پرشين بلاگ و بلاگ اسپات و اينا... جون مامانت اين شب جمعه يه رای به ما بده، الهی خدا اين نامزد خوشگلتو واسه ات نگهداره...
می دونم چی می خوای بگی، می خوای بگی ايش بی تربيت بی شعور به چه حقی مسخره می کنی، اين بر و بچ بيچاره تاحالا جون کندن که تو می تونی بيای واسه خودت تو اين نيم وجب جا چرت و پرت سر هم کنی اون وخت می رن با کانديد رياست جمهوری در باب مشکلاتمون بحرفن تو سوژه می گيری؟ ببين همه تون باحالين. همه هم دمشون گرمه. همه هم هر کار می کنن درسته. هميشه هم همه چی تقصير منه. ولی بالاغيرتا ديگه خسته شدم. آخه تا کی تو گاوداری بمونم؟ هر کی رو تو اين مملکت می بينی يه مشت حرف می ريزه جلوت عين علف انتظار داره بلمبونی نشخوار کنی به همينم راضی باشی و هيچی به روی خودت نياری. يه وخت هم اگه لازم شد بری زير ساطور. ای مرده شور. (نثر مسجع شد، به به)
گفتم گاوداری، يه پسره رو می شناختم گاوداری باباشو اداره می کرد، يه بار منو برد گاوها رو نشونم بده. اين بدبختها رو تو قسمتهای مختلف نگه می داشتن، آخرين قسمت هم مخصوص گاوهايی بود که آماده قصابی بودن، به اصطلاح بند محکومين به اعدام. آقا يا خانومی که شما باشی، يه گاو نر اونجا بود آخر هيکل، غولی بود واسه خودش. جلوتر از همه نشسته بود با بی خيالی نشخوار می کرد، من که نگاش کردم با چشمای درشتش نگام کرد، چنان نگاه سرد و بی تفاوتی که يخ زدم سر جام. بعدم روشو برگردوند دوباره به نشخوار. گفتم می دونه که می ميره، قبل از اين که قصابيش کنی، خيلی وقته که مرده. گفتم اين مال من، هر وخت خواستی بکشيش بهم می گی؟ خنديد گفت باشه. اسمشو گذاشتم ابيتا، اونايی که داستان ديوار مال سارتر رو خوندن می دونن چرا. ابيتا قهرمان ديوار به اعدام محکوم می شه و قبل از مراسم، توی ذهنش می ميره و ديگه هيچی براش معنی نداره. چند وخت بعد که با طرف چت می کردم گفت گاو کشته، جيغم دراومد که ابيتا رو هم کشتی؟ گفت نه بابا ابيتا سرجاشه هنوز. من ديگه از ابيتا خبر ندارم. اما حتما تاحالا به رحمت خدا رفته. ولی نگاهش هيچ وخت يادم نمی ره. وقتی روزنامه ها رو می خونم، وقتی تلويزيون تماشا می کنم، وقتی به خاطر منافعم به هر دليلی با مردم اصطکاک پيدا می کنم... همه اش به خودم می گم ابيتااااا کجايی که دااشتو کشتن... (البته بايد بگم آبجيتو کشتن، ولی آخه واسه درددل کردن با يه گاو هم بايد جنسيتمو به خودم گوشزد کنم؟!)
posted @
۱۰:۰۲ قبلازظهر
|