سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     جمعه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۷  

left outside alone

1. از آخرین باری که دیدمش یه ماهی گذشته. پیداست تعطیلات خوبی گذرونده، رنگ و روش که این طور نشون می ده. چشماش برق می زنه.
"مشکل ما سوءتفاهم بود فقط. ما باید بیشتر همدیگه رو درک کنیم. این یه ماهه تمرین کردیم همه اش که بیشتر باهم حرف بزنیم. بیشتر ارتباط برقرار کنیم. می دونم نتیجه می ده، مطمئنم."
بی اختیار به انگشت شکسته اش نگاه می کنم. به نفسش گوش می دم که هنوز از ضربه ای که توی سینه اش خورده، تنگه.
"می دونی، آدم بدی نیست. یعنی بدذات نیست. فقط خشمش رو نمی تونه کنترل کنه. مشکلش همینه. اگه بتونم بهش کمک کنم که خشمش رو کنترل کنه دیگه از این اتفاقها نمی افته، می دونی..."
به فنجون قهوه ام زل می زنم و سعی می کنم هیچی نپرسم.
"درست می شه. دوستم داره، می دونم. وقتی می خواستم خودکشی کنم کلی گریه کرد. معذرت خواست که زندگیمو جهنم کرده. گفت تو همه زندگی منی، من بدون تو می میرم. قول داد رفتارشو درست کنه. قول گرفت که کمکش کنم. خب منم بدون اون هیچی نیستم. اون همه کس و کارمه. مشاور اینو نمی فهمه اما تو می فهمی مگه نه؟"
یه بند حرف می زنه. نمی دونم داره منو دلداری می ده یا خودشو. زورکی لبخند می زنم و تو دلم به خودم می گم خفه شو، فقط گوش بده!
می فهمم چی می گه. اما چه فایده؟!

2. دوسال بود ندیده بودمش. دلم براش تنگ شده بود دیوونه وار. همون آدم همیشه بود. بااعتماد به نفس، مغرور، شاد.
"تقصیر من شد، اینقدر از دستش عصبانی بودم که تو هم ضدحال خوردی نرفتی کارشو ببینی. کار بدی نبود."
- کار اون به جهنم. معامله ای که با تو کرد اینقدر نامردی بود که دیگه نمی خوام ریختشو ببینم.
"نه بابا این طوریا هم نبود!"
- نبود؟! تو بی مزد و منت براش اون همه کار کردی، بعد کار تو رو بدون این که بهت بگه زد به اسم یکی دیگه!
"آره خب... می دونی دیدمش یه ماه پیش. گفت هنوز از دستم دلخوری؟ گفتم نه. گفت ببین کار من توجیه منطقی داشت. منتهی تو اون موقع اون قدر عصبانی بودی و بد برخورد کردی که من نتونستم بهت بگم. ولی حالا اشکال نداره... خب مریم، منصفانه هم که فکر کنی منم بیخود عصبانی شدم دیگه. اون اخلاقش این طوریه. یعنی یه جور بی نیازیه ولی خیلی خواستنی. من..."
اینجاست که من منفجر می شم:
- کارش توجیه منطقی داشت؟ دزدی تو روز روشن چه توجیه منطقی داره؟ اگه منطقی داشت همون موقع می آورد جلوی عالم و آدم ضایع نشه، تو رو هم از دست نده. درثانی تو چه برخورد بدی کردی؟ تو فقط راهتو کشیدی رفتی. حتا ازش شکایت هم نکردی! تقصیر تو بود که سربند دزدیدن کار تو، هیچ کس دیگه جرات نکرد باهاش کار کنه؟! حالا همه چی تقصیر تو شد؟
سرشو می اندازه پایین. می تونم حدس بزنم تو دلش چی می گذره. خیلی آروم می گم:
- ببین، دوستش داری قبول. می خوای دوباره سرراهش قرار بگیری، سعی کنی بهش نزدیک بشی درست. اما نذار واقعیت تحریف بشه. اونی که نامردی کرد، اونی که دزدی کرد، نباید جاش با اونی که حقشو خوردن و دلشو شکستن عوض بشه! اگه دوباره سلام علیکی دارین از بزرگواری توئه نه اون! فکر می کنی چرا داره این طوری بهت تلقین می کنه؟!
سرش کماکان پایینه. ندیده می دونم چندماه دیگه چه اتفاقی می افته و اونی که خیط می شه کیه!

3. تو عالم سینما و ادبیات، شخصیت زنی که در ارتباط با مردها تعریف نشه ندیدم. یعنی زنه یا خوش خوشانه چون با یکی رابطه داره، یا زندگیش جهنمه باز چون با یکی ارتباط داره، یا خسته و دلزده است و زندگیش عوض می شه وقتی با یکی رابطه برقرار می کنه. محض رضای خدا یه زن نمی بینی که داره راست راست واسه خودش می ره و می یاد و حال می کنه. خیلی که روشنفکر و باحال باشن، مجذوب یه مردی می شن که داره راست راست واسه خودش می ره و می یاد و حال می کنه!

4. چرا ما زنها این طوریم؟!!!!!!

5. بازم در این باره منبر می رم.

posted @ ۱۱:۴۸ قبل‌ازظهر