سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     پنجشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۷  

سفرنامه

آخه آدم عاقل واسه رفتن به مملکت خودش سفرنامه می نویسه؟!

ببینین ملت، فقط از من به شما نصیحت دور هواپیمایی برونئی رو یه خیط قرمز بکشین این هوا. یعنی مزخرف ترین پروازی بود که به عمرم داشتم، حتا از کی ال ام (ک.ون لق مسافر) هم افتضاح تر بود، مهمونداراش حتا از مهموندارهای ایران ایر هم بی ادب تر بودن. فرودگاهش هم که از ترمینال شوشتر کوچیک تر و سوت و کورتر بود. اونم چند ساعت؟ بیست ساعت پرواز و ده ساعت ترانزیت. ای بابام هی!

تهران خونه نبودم، اما نمی دونم چطوری بود که هیچ جای دیگه هم نبودم. یعنی تقریبن به هیچ کدوم از کارهایی که می خواستم بکنم نرسیدم. وقت این که درست و حسابی با رفقام خلوت کنم پیدا نکردم، تئاتر هم وقت نشد. دلم می خواست با سارا مثل قدیم بریم انقلاب کتابها رو تماشا کنیم، دلم می خواست با خودم به سبک دوران دانشجویی بلوار کشاورز رو گز کنم... وقتش هم اگه بود نفسش نبود. کی می تونه تو سرب معلق پیاده روی کنه آخه. نمی دونم من پیر و نازنازی شدم یا خداییش آلودگی هوا و ترافیک افتضاح تر شده؟

تضادهای متداول تو جامعه خیلی آزارم می داد. مسایلی که شاید به نظر خیلی پیش پاافتاده بیان ها. مثلن تو ترافیک زیر یکی از این پلها، ماشینها به هم گره خورده بودن و حاضر بودیم همدیگه رو به خاطر نیم میلیمتر جلو رفتن تیکه پاره کنیم، بعد بالاسرمون روی پل شعار چسبونده بودن که چه می دونم درجامعه اسلامی ما محبت و اخوت حاکم است و این حرفها. یا مثلن نزدیک بود برم با معلم بچه مدرسه ایهای که اومده بودن تظاهرات درحمایت از غزه، یه دعوای حسابی بکنم که آخه زنیکه احمق این بچه الآن باید سرکلاس علومش باشه. چقدر نمایش، چقدر تظاهر، چقدر ریا... نه جون من، این تن بمیره، اگه راه باز باشه چندتاتون می رین غزه واسه جهاد؟! آخه ادا اطوار چقدر؟!

چه می دونم والله. تا ایران بودم نفهمیدم چطور گذشت. سر برگشتن هم که گیرکردیم تو دوبی. هنوز گاهی کابوس می بینم تو اون هواپیمای مزخرف برونئی هستم و یارو داره با اون لهجه مسخره هندی مالاییش واسه ام گربه رقصونی درمی یاره که نمی شه بری و این حرفها. جالبه اینجا هرکی از دانشگاه که تو جریان سفر ما به ایران بوده، تا منو می بینه می گه: برگشتی! هی خیلی خوشحالم که سالم و سلامت برگشتی! اگه یکی دوسال پیش بود بهشون می توپیدم که زهرمار، مگه کجا رفته بودم که قرار بود سالم برنگردم! اما بی رودرواسی حالا فقط لبخند می زنم و کله مو می اندازم پایین.

حالا که رسیدیم "سر جو جومه مون" (به قول همشهریهای ما) دور از جان شما غم غریبی افتاده به دلم. تازه دلم تنگ شده و نوستالوژیهام زنده شدن!

خیلی حرفها دارم. اما برپدر خودسانسوری لعنت. کاش یه حلالی پیدا می شد این دل گرفته ما رو وا می کرد... آره والله!

posted @ ۱۲:۰۸ بعدازظهر